L25Г

883 257 289
                                    

(ووتجسته!)

پدرسالار از این طرف خونه به اون طرف می رفت و با تلفن حرف می حرف می زد

ددشات با چاقویی که توی دستش می چرخوند به زین خیره بود و زین به نایل که خون دماغشو پاک می کرد نگاه می کرد...

-نایل...
-نمی خوام بشنوم!

-خواهش می کنم!
نایل به چشماش نگاه کرد

-تو ندیدیش,اون وقتی این کارو کرد انگار داشت جون خودشو می گرفت,
اون زجه می زد و به لویی می گفت تا بهش اعتماد کنه...
من مطمئنم اون یه نقشه ای داره!

نایل دستشو از روی دماغش برداشت
ولی زین مچ دستشو گرفت
-اونا می یان نایل,هری نامرد و عوضی نیست,من می شناسمش,
اون نقشه داره,اون لویی رو می یاره!

نایل بعد از کمی نگاه کردن به اون طلاییا نفسشو با صدا بیرون داد و سر تکون داد

پدرسالار بهشون نزدیک شد
-به هروئین اعتماد دارین؟

نایل به جایی خیره شد
ددشات دسته ی چاقوش رو توی دستش فشرد و زین سر تکون داد
-من دارم!

نایل به زین نگاه کرد و بعد نگاهشو به پدرسالار داد
-اون باهوشه,و عاشق! پس منم دارم!

-ولی من ندارم!
همه به ددشات نگاه کردن

-و هر لحظه منتظرم تا از اون فرودگاه لعنتی پاشو بزاره بیرون تا تیکه تیکش کنم و گوشتشو به سیخ بکشم!

پدرسالار دستی توی موهاش کشید
-باهام صحبت کرد,چند نفر ادم خواست تا بیاد اینجا,البته اگر شماها زندش بذارید یا اصن راهش بدین!

همه در ان واحد چرخیدن سمتش

و پدر سالار با ابرو های بالا رفته نگاهشون کرد
-چیه!

زین لبخند مضطربی زد و نایل نگاهشو بین ددشات و پدر سالار می گردوند

-این چه معنی فاکی می ده؟ معلومه که نمی ذارم بیاد اینجا! اونم وقتی لویی رو می خوان اعدام کنن! اون چه فاکی با خودش فکر می کنه؟
ددشات غرید

-من نمی دونم,ولی این پسر,هرچی هست,خیلی مطمئن حرف می زنه!
پدرسالار زمزمه کرد و به جایی خیره شد...

''''''''''''''''''''''

این دفعه وقتی در اون اتاق رو باز کرد
اون پسر پشت میز نبود

سمت چپ اتاق روی زمین نشسته بود...

هری سمتش رفت و با بالا کشیدن پاچه های شلوارش دو زانو جلوش نشست
-چرا اینجا نشستی؟

لویی دستشو روی جایی کنار پاش کشید
-از اون میز بدم می یاد,امکان داره دوباره چپش کنم...

هری سر تکون داد و خواست چیزی بگه که...
-سیگار داری؟

هری نگاهش کرد
واقعا بهش نیاز داشت....

سرشو چرخوند و به دوربین کنارِ اتاق نگاه کرد و چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و سربازی وارد اتاق شد

بسته ی سیگار رو با فندک به هری داد و از اتاق بیرون رفت

هری یه نخ در اورد و روی لبای لویی گذاشت
لویی کم ترین زحمتی به دستاش نداد و فقط با چشماش به صورت هری نگاه میکرد

هری فندک رو زیر سیگارش گرفت و بهش نگاه کرد
بالاخره لویی دستشو بالا اورد و پُک عمیقی به سیگار زد

هری از جاش بلند شد و برگه ای رو که دستش بود روی میز گذاشت
-حکم اعدامت صادر شده, دو روز دیگه اجرا می شه...

به لویی که به سوختن سیگارش نگاه می کرد خیره شد
-برات یه برگه اوردم تا وصیت کنی,می دونم دوستایی داری که بخوایی قبل مرگت براشون بنویسی...

لویی پوزخند زد و دستی توی موهاش کشید
-برو بیرون,سیگار و فندکم بذار کنار ورقه...

هری سیگار رو کنار برگه گذاشت ولی از جاش تکون نخورد
به جاش اسلحشو از کنار کمرش در اورد و سمتش گرفت

-همین الان انجامش می دی,زود باش!

لویی پوزخند زد
-تو این کارو نمی کنی!

و با صدای کشیدن خشاب و خالی شدن یکی از تیراش دقیقا کنار سرش روی دیوار...

با خونسردی تمام پُکی به سیگارش زد و به گلوله ی کنار سرش نگاه کرد

زهرخندی زد و گلوله رو از روی دیوار در اورد,
بعد از کمی نگاه کردن بهش و چرخوندنش بین انگشتاش نگاه سردشو بهش داد
-حالم بهم زن,گستاخ,بی عرضه...

زمزمه می کرد و به هری که برگشت و از اتاق بیرون رفت توجهی نکرد

-نامرد,دورو,دیوونه...

سمت اتاق مورفی راه افتاد و در زد
-بیا تو!

وارد شد و به اون مرد که به صفحه ی مانیتورش خیره بود نگاه کرد
-ممنون که اجازه دادین بهش سیگار بدن و متاسفم اگر شلیک کردم,نیاز داشتم قبول کنه که دیگه بازیچش نیستم!

مورفی فقط سر تکون داد

-می تونیم اون برگه رو به دست زیر گروهاش برسونیم,و بعد اون برگه باعث می شه اونا بیان اینجا و ما دستگیرشون می کنیم!

مورفی نیشخند زد
-تو واقعا ترسناکی هری!

هری زهرخند زد و دستی توی موهاش کشید

-اونقدر که نمی تونید فکرشو بکنید!

و رفت بیرون...

''''''''''''''''''''''''

×فلش بک

هری سر تکون داد و اعلام کرد
-من باید حواسم به زین هم باشه,اون درخواستشو رد کرده و بهش گفتن بعد از دستگیری تو,می تونه انتقالیشو بگیره...

لویی نیم نگاهی به هری کرد و دستشو گرفت
و نگاهشو به جاده دوخت

هری احساس ارامش داشت...
حالا که کنار لویی بود و روزاشون رو با هم پیش می بردن
این بهترین چیزی بود که می تونست براش اتفاق بیوفته!

پایان فلش بک+

''''''''''''''''''

چقدر بی دقت ففیک رو می خونید...:}

_A💙

···I'm HeRoiNe···Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang