L15Г

995 267 147
                                    

(ووتیک!)

وقتی هروئین با اخم و لبایی که پوستشون رو می کند به جای دیگه ای خیره بود لویی رو ندید که داره یه لبخند واقعی می زنه و به حرص خوردن آشکارش خیره شده...

لویی سمت میز بار راه افتاد و یه شامپاین برداشت
-چطور....
-نایل!
لویی دست هروئین رو که به جون لباش افتاده بودن گرفت و روشو بوسید

باعث شد با تعجب بهش نگاه کنه و تمام قضیه رو راجب اون دختره ی چوب کبیرت فراموش کنه!

-پس تو راجب من هم ازش می پرسی؟
هروئین نگاهشو ازش گرفت و به پشت سرش دوخت که ددشات رو دید که گوشه ی سالن ایستاده و بهش خیره شده!

-فقط راجب چیزایی که کنجکاوم می کنن!
لویی قلپی از شامپاینش خورد و به سمت چپش خیره شد
-قراره قضیه ی محموله رو به پلیس گزارش کنی؟

هروئین نگاهشو به لویی دوخت و همون موقع تغییر رو توی صورتش دید
-چون اون موقع مجبور می شم طور دیگه ای باهات رفتار کنم هروئین! بذار با هم توی صلح بمونیم,امکانش هست؟

چند دقیقه به چشمای ابی و گونه های تیز و موهای مرتبش نگاه کرد و بعد اروم سر تکون داد
-خوبه...

-اقای تاملینسون؟
لویی چرخید سمت یه مرد کت و شلوار پوشید که منتظرش بود,
-پدر کارتون دارن!

لویی شامپیانش رو روی میز برگردوند و دستشو روی بازوی هروئین کشید
-نایل و زین رو پیدا کن و پیش اونا بمون,بر می گردم!
و همراه اون پسر جوون رفت...

هروئین با چشماش دنبال نایل و زین گشت اما تنها ددشات رو پیدا کرد که با قدمای اهسته به سمت راهروی ته سالن می رفت...

قدماشو تند تر کرد و سمتش قدم برداشت
کنجکاو بود راجب اون پسرِ ساکتِ مرموز!

اروم وارد سالن شد و حواسش بود تا پاهاش صدایی ایجاد نکنه!
دد شات از توی راهرو پیچید و بعدش هروئین صدای بسته شدن دری رو شنید...

چند قدم جلو رفت و به راهروی خالی نگاه کرد

توش دوتا اتاق روبه روی هم وجود داشت که ددشات مطمئنن توی یکی از اونا بود!

خواست سمتش قدم برداره که صدای پاشنه ی کفش شنید و بعد قبل از دیده شدنش پشت دیوار قایم شد!

صدای استلا بود که از ته اون سالن پیچید توی این راهرو و حالا جلوی یکی از درا ایستاد و همونطور که لباشو روی لبای لاشخور کوبید,بینش باهاش حرف می زد
-بیبی,بهم بگو,مگه دوستم نداری؟ها؟

زانوش رو بین پای لاشخور کشید و باعث شد اون پسر سرشو به در تکیه بده و از خود بی خود بشه
-چرا,اِس,می گم,لعنتی...

استلا خندید و دوباره روی لباشو بوسید
-می شنوم!

-قراره امشب پدرسالار بهش بگه کجا محموله رو تحویل بگیره!
اصن نقشه همین بوده!

···I'm HeRoiNe···Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt