(ووتسابقه!)
تمام شب رو توی بغل هم سپری کردن و اجازه دادن ماه به عشقشون غبطه بخوره و زیبایشو به تماشا بشینه,پس پا توی اتاقشون بذاره,
همه جا ساکت بود و ساعت نزدیکای پنج صبح بود
اما اونا از بیدار هم بیدار تر بودن,بس بود هرچقدر خوابیدن....حالا وقت بیداری و شب زنده داری بود,
وقت عشق بازی و بوسه های یواشکی و خنده های اروم بود...
دستشو توی موهاش کشید و روی پیشونیشو بوسه بارون کرد
لبخند زد و سر انگشتاشو روی بازهای قویش کشید
بوسشو روی گونش پایان داد و برای لباش صبر کرد
چشمای آبیشو به چشمای سبزش داد و اجازه خواستلباش به خنده کش اومد و زمزمه کرد
-همش مال تو!و همین باعث شد تا با لبخند لباشو روی لباش بذازه و دستشو نوازش وارد روی کمر لختش بکشه
بوسه ی کوچیکشون رو پایان داد و گذاشت دستای نرمش گونه های تیزشو نوازش کنن
به چشمای قشنگش خیره شد و زمزمه کرد
لو:-همه چیز رو برام بگو,می خوام داستانمون رو برام تعریف کنی!انگشت شصتشو روی گونش کشید و لبخند زد
-به شرطی که با هم تعریفش کنیم!اقیانوساشو به جنگلاش دوخت و سر تکون داد
هری نفس عمیقی کشید و وقتی به لبخند شیفته ی لویی نگاه کرد لباشو گاز گرفت و بلخره گفت:
-وقتی من 17 سالم بود,یه پسری رو می شناختم,خیلی توی خودش بود و معلوم بود که چند سال واسه ی مدرسه اومدن دیر کرده,اون تنش پر از تتو بود و لباسای مشکی و گاهی پاره می پوشید,چون اون زیاد دعوا می کرد ,اون بچه ی خیابون بود و دوستی به نام نایل, رو همیشه توی خیابون واسه مواد فروشی همراه خودش می برد,من باهاش اشنا شدم,زمانی که داشتم از دست قلدرای مدرسه فرار می کردم!
صدای خنده های ارومش بعد از چند وقت قلبشو سوراخ می کرد و دلش می خواست از جنونی که به خاطر چین دور چشمش و دندونای ردیف و بینی کوچولوش بهش دست می ده داد بزنه!
چشمای ابیشو بهش داد و زبونشو روی لباش کشید:
-وقتی من 22 سالم بود,یه پسری رو می دیدم,موهای فر زیباش و چشمای سبزش,باعث ستایشم و معصومیت بی مانندش,باعث تحسینم می شد,توی دنیای من,هیچ پاکی وجود نداشت و وقتی اون رو می دیدم,انگار کل زندگیم زیر سوال می رفت,اون توی تیشرتای رنگی و شلوارای تنگ و ال استارای سفیدش,با اون چشمای درشت خیلی پرستیدنی بود,اون شاگرد اول کلاسش بود و خیلی اروم به کلاسش می رفت و اروم بر می گشت خونه,دست از پا خطا نمی کرد,اون توی مدرسه هیچ دوستی نداشت و اون رو ضعیف یا بی عرضه می خوندن,مسخرش می کردن و اون خیلی اذیت می شد,من باهاش اشنا شدم,وقتی از یه دعوا برمی گشتم و خیلی اتیشی بودم!
YOU ARE READING
···I'm HeRoiNe···
Teen Fiction···Larry Stylinson Action Fanfiction··· من هروئینم, همسر هری ادوارد استایلز اون یه کارآگاهه, ولی, اون کشته شد... به دست تو, تاملینسون! |این ففیک دارای صحنه های خشن,قتل و مرگ,مصرف مواد,اسمات,فحاشی می باشد! استریت نیست!| ,',',',',',',',',',',',',',','...