Episode 51_55

1.5K 155 12
                                    

________________ ( یکسال بعد )
نگاهشُ بینِ جمعیتِ توی حیاطِ بزرگِ مدرسه چرخوند
گازی به ساندویچِ سردش زد و درحالی که به پاهاش خیره شد شروع کرد جویدنِ لقمه ی توی دهنش
حس کرد ینفر کنارش نشست اما حتی حوصله نگاه کردن و تشخیص دادنش نداشت
اما صدای ریزِ دخترونه ی کنارِ گوشش باعث شد آهی بکشه و نگاهشُ به طرفِ دیگه ای از حیاطِ بزرگِ مدرسه بده
جینا : اوپا ، باید زودتر به من میگفتی که کتابت قرارِ چاپ بشه !
بکهیون نفسی کشید و نگاهشُ به جینا داد
بکهیون : چرا باید زودتر بهت میگفتم ‌جینا ؟
جینا : مثلا دوست دخترتم اوپا !
بکهیون پوفی کشید : ده بار بهت گفتم جینا تو فقط تحمیلی که پدرم بهم داشت انتخابِ خودم نیستی پس لطف کن خودت تمومش کن
بلند شد و ساندویچشُ توی سطلِ آشغال انداخت
با بردنِ دستاش داخلِ جیبش در حالی که سرش پایین سمتِ ساختمونِ مدرسه رفت
__________________
با خوردنِ زنگ وسایلشُ توی کوله ی مشکی رنگش ریخت و قبل از همه از کلاس بیرون زد
با خارج شدنش از حیاط سمتِ پارک رفت تا با پیاده روی سمتِ خونه بره
اما با خوردنش به ینفر کج شد و اما با کنترل کردنِ خودش چند قدم کجکی رفت
نگاهشُ با اخم برگردوند و به پسری که بهش خورده بود نگاه کرد
پسر کتهِ بهاری پوشیده بود و کلاه روی سرش بود
ماسکِ مشکی رنگی زده بود
با تکون دادنِ سرش عذرخواهی کرد و در حالی که بکهیون هنوز نگاهش میکرد ازش رد شد
نگاهشُ روی پسر چرخوند
کتِ مشکی و شلوار پارچه ای که کامل مناسب بود
پوفی کشید و برگشت و دوباره به راهِ خودش ادامه داد
کتابش‌ دو روزِ پیش چاپ شده بود و جوری فروخته شده بود که ناشر بهش خبرِ چاپِ دوم رو داده بود
وایستاد و سرشُ بالا برد
درختای سبز و رگه های نورِ آفتاب
زندگیش اینقد برای دیگران جالب بود یعنی ؟
نیشخندی زد
" این مردم چی از عشق میدونن ؟ "
لباشُ تر کرد
" همشون فکر میکنن عشق یه لحظه های نابِ پایان ناپذیرِ ! زیبا و همیشگی اما نمیدونن همیشه یه چیزی هست که گند بزنه تو اون لحظه ! یا شاید برینه تو اون لحظه ها ! بدبختی جفت پا بیاد تو صورتت و دهنتُ سرویس کنه ! مردم هیچی از این لحظه ها نمیدونن و فکر میکنن زندگی مثلِ رماناست ! عاشقا بهم میرسن و تا وقتی عزرائیل بیاد سراغشون باهمن ! خوش خیالا " 
دستاشُ دوباره توی جیبش جا داد و سمتِ خونه حرکت کرد
صبح قبل از اینکه از خونه بیرون بزنه متوجه شده بود که لوهان با سهون بحثش شده و سهون اون بیچاره رو از خونه بیرون کرده
توی یکسالِ گذشته شاید این بارِ هزارم بود که بکهیون با همچین اتفاقی مواجه میشد و هربار مثلِ دفعه ی اول فقط خودش بود که میتونست دوتا لجباز رو باهم آشتی بده
________________________
وقتی واردِ فروشگاه شد نفسی که توی سینش نگه داشته بود رو بیرون داد و ماسکُ از روی صورتش کَند
وقتی از جای امنش مطمئن شد صندلی گوشه دیوارُ بیرون کشید و روش نشست
کلاهشُ در آورد و دستشُ توی موهاش کشید
چانیول : لعنتی
دوباره خاطرتشُ مرور کرد
خودش بود
باورش نمیشد تو روزِ اولِ ورودش به کره باهاش برخورد کنه
ناخواسته لبخندی روی لباش نقش بست
بزرگتر شده بود
قدش بلندتر شده بود و هیکلش درشت تر شده بود
" خب اون 18 سالش شده دیگه احمق "
سرشُ تکون داد و نگاهشُ‌توی فروشگاه چرخوند
یه فروشگاهِ بزرگِ کتاب و خوراکی
سمتِ فروشنده که گاهی نگاهش میکرد رفت
چانیول : خسته نباشید ، کتابِ احساسات رو میخوام ! دارین یا تموم   شده ؟
فروشنده که دخترِ جوونی بود لبخندی زد : فقط یکی دیگه باقی مونده
چانیول : اوه خداروشکر ، میخرمش
دختر سرشُ تکون و از قفسه ی کنارِ پاش کتاب رو بیرون کشید و روی میز گذاشت
با گرفتنِ کارت حساب کرد و کارت رو همراهِ کتاب به چانیول برگردوند
با تشکری کتاب رو توی دستش گرفت و سمتِ یخچالِ فروشگاه رفت
رامیونی بیرون کشید و با گذاشتنش تو مایکروی منتظر موند تا گرم
جلدِ پلاستیکی روی کتاب رو باز کرد و توی سطلِ آشغال انداختش
کتاب رو باز کرد و الکی ورق زد
و روی صفحه ی آخرش موند
چشماشُ ریز کرد و شروع کرد به خوندنِ متنِ جدایی که ته کتاب نوشته شده بود
بلاخره یه روز بر میگردی ، یه روز برمیگردی به من ! ]
شاید وقتی که بهت احتیاج دارم برگردی و شاید روزی برگردی که تو این دنیا چیزی جز اسمم باقی نمونده
ولی من مطمئنم تو ی روز برمیگردی
" Byun Baekhyun "                                

 Rival [ ChanBaek & HunHan ] Where stories live. Discover now