لبخند زد : اون پسرتونِ ! پس با اسمِ " پسرم " خطابش کنید ... اون خوشحال تر میشه
آقای پارک لبخندِ محوی زد : من هنوز ... مطمئن نیستم لایقِ پدر بودن ب
بکهیون : لطفا ! ... شما فقط یبار اشتباه کردید ! اشتباه برای آدماست ! لطفا اینقدر خودتونُ اذیت نکنید ! بنظرِ من شما لیاقتتون خیلی زیاده چون اشتباهتونُ پذیرفتید و پاش وایستادید ! جا خالی نکردید ! موهای سفیدتون به همه نشون میده چقدر عذاب کشیدید و چی به سرتون اومده توی تنهایی
پشتِ دستِ آقای پارک رو نوازش کرد : پس خودتون رو لایق بدونید ! پدرِ چانیول
آقای پارک لبخندی زد
خانم بیون بلند شد : من ... میرم براتون نوشیدنی بیارم
و به همین بهانه اتاق رو ترک کرد
بلند شد و کنارِ آقای پارک نشست
بکهیون : من بهتون قول میدم مراقبِ پسرتون باشم
لبخند زد : قول میدم دیگه اشتباه نکنم که ناراحتش بکنم
آقای پارک : همه ی زوجا بحث و ناراحتی دارن بکهیون ، مخصوصا وقتی ازدواج کنید بیشتر هم میشه
به چشمای بکهیون نگاه کرد : اما همیشه همُ دوست داشته باشید ، وقتی همُ دوست داشته باشید میتونید همه چی رو حل کنید
بکهیون : من تمومِ تلاشم رو میکنم
آقای پارک لبخندی زد : ممنونتم ! چانیولُ رو به تو میسپرم تا تمومِ کمبود هایی که تو زندگیش داره و من باعثش شدم رو تو براش جبران کنی ! عشق ، علاقه و محبت ! لطفا هیچوقت محبتت رو ازش دریغ نکن
خندید : وقتی کوچیک بود اگر باهاش قهر میکردیم میتونستیم حرف نزنیم باهاش ولی حق نداشتیم وقتی میاد بغلمون یا میاد پیشمون میخوابه ردش کنیم ! اون واقعا پسرِ احساسی و با محبتیه
بکهیون سرشُ تکون داد : حواسم بهش هست ! قول میدم نذارم نبودِ محبت و عشقُ احساس کنه
آقای پارک دستشُ روی موهای بکهیون کشید
آقای پارک : تو واقعا پسرِ خوبی هستی ! فکر کنم جایزه ی تمومِ صبرا و تنها بودناشی
بکهیون لبخندی زد و سرشُ پایین انداخت
بکهیون : ش ... شما ... مخالف نیستید ؟ یا نبودید ؟
آقای پارک : مخالف با رابطه ی تو و چانیول ؟
بکهیون تاکید وارد زمزمه کرد : بله ... من و پسرتون
آقای پارک خندید : چرا ... بودم ... خب من دلم نوه ای میخواست مثلِ چانیول ، و همسرش که مثلِ مادرش باشه اما ... اما بیشتر از اون میخواستم عشق و محبتی که این چندسال ازش دریغ کردم و کسی براش جبران کنه
به دستای بکهیون خیره شد : اما وقتی تورو دیدم و رفتاراتون باهم ، فهمیدم چانیول هیچ جایی جز کنارِ تو نمیتونه عشق و علاقه ای که لایقشِ رو پیدا کنه
لبخند زد : حالا دیگه مخالفتی ندارم و اگر کسی مخالفت هم کنه خودم جوابش رو میدم ... چون بعد از سالها دارم خوشبخت شدنِ پسرم رو به چشم میبینم
________________________
خانم اوه : چانیول
چانیول : جانم
و سمتِ خانم اوه که با دقت به کیکِ زیرِ دستش نگاه میکرد رفت
چانیول : چیشده اوما ؟
خانم اوه سرشُ تکون داد : بکهیون چه میوه ای خیلی دوست داره
چانیول : توت فرنگی
خانم اوه : چقدر توت فرنگی ! مزه ی موردِ علاقه توت فرنگی ، میوه موردِ علاقه توت فرنگی !
به گاز نگاه کرد : حواست به غذا باشه
چانیول خندید : آمادست اوما
خانم اوه سمتِ یخچال رفت : خوبه
درِ یخچال رو باز کرد
چانیول : روکشِ شکلاتشُ بکشم ؟
خانم اوه سرشُ تکون داد : آره
چانیول ظرفای شکلاتُ سمتِ خودش کشید و با گرفتنِ کاردِ کیک شکلاتای نسبتا سفت رو از توی ظرف روی کیک گذاشت و کامل صافشون کرد و کیکِ قرمز و سفید رنگُ با شکلات پوشوند
و بعد شکلاتِ آب شده و رقیق رو کامل روی کیک خالی کرد و به حرکت کردنشون روی کیک و ریختنشون توی ظرفِ کیک خیره شد
خانم اوه توت فرنگیای خورد شده رو به دستش داد و خودش سمتِ غذا رفت تا تزئینِ کیک رو به چانیول بسپره
چانیول تیکه های میوه که بیشتر شاملِ توت فرنگی بودنُ روی کیک چید و بعدش با خامه و شکلات طرحای دیگه ای روی کیک زد
چانیول : ولی خب ... کیک لازم بود حتما مامان ؟ میرفتم میخریدم ، اذیت شدی
خانم اوه : نه ... مثلا تولدِ ، بعدشم خودمون درست کردیم خوشمزه تر شد
چانیول سرشُ تکون داد و با برداشتنِ ظرف توی یخچال گذاشتش
خانم اوه نگاهی به ساعت کرد : خب من میرم حاضر بشم
نگاهی به چانیول کرد : توام یه دوش بگیر و اون لباسای مشکی و خاکستری که دیروز برات گرفتم و تنت کن
چانیول خندید : چشم
_______________________
دستشُ توی موهاش کشید و بالا دادشون
نگاهی به لباسش کرد
لبخندی زد
رنگِ مشکی و طوسی !
رنگی که بکهیون میگفت خیلی بهش میاد
سمتِ تخت برگشت
به یاد آوردنِ شب هایی که بکهیون روی این تخت توی بغلش میخوابید باعث شد لبخندِ بزرگی بزنه
اتاق رو مرتب کرد و توی سالن برگشت
خانم اوه وسایل رو ، روی میز چیده بود
چانیول سمتش رفت و دستشُ گرفت
چانیول : بشین دیگه مامان ... از صبح همش داری اینور و اونور میری
خانم اوه لبخند زد : باشه پسرم
روی کاناپه نشست و نفسِ عمیقی کشید
خانم اوه : شام و کیک آمادست
چانیول : کادو رو هم خریدم نگران نباش
خانم اوه سرشُ تکون داد : خوبه
با صدای درِ بزرگِ حیاط سرِ هردوشون سمتِ ورودیِ خونه برگشت
چانیول : اومدن
و زودتر از مادرش سمتِ در رفت
درُ باز کرد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه یکی خودش رو توی بغلش پرت کرد و چانیول برای نیفتادنش دستاشُ زیرِ باسنش گذاشت
لوهان : چطوری آقای داماد ؟
چانیول پوکر به لوهان که از گردنش آویزون شده بود نگاه کرد
چانیول : نمیشه یکم بزرگ بشی لوهان ؟ وقتی میبینمت حس میکنم باید لپتُ بکشم بگم چطوری عمو جون ؟
لوهان : آیگووو
لپای چانیول رو کشید : میتونی اینکارُ بکنی عزیزم
و از بغلِ چانیول پایین پرید و داخل رفت
چانیول سرشُ تکون داد : خدایا
و اجازه داد کای و سهون با خنده از کنارش رد بشن و برن داخل
به خانم بیون لبخندی زد
چانیول : اوما خوبی ؟
خانم بیون لبخند زد و سرشُ تکون داد : آره پسرم خوبم
و با گرفتنِ شدنِ بازوش توسطِ سهون همراهش شد
چانیول نگاهشُ چرخوند و بکهیون و پدرش رو دید که آروم آروم میومدن و بکهیون با گرفتنِ کمرِ آقای پارک به راه رفتنش کمک میکرد
لبخند زد و سمتشون رفت
چانیول : خوش اومدین
بکهیون سرشُ بالا گرفت با دیدنِ چانیول توی لباسِ جدیدش لبخندی زد
آقای پارک : مرسی ... پسرم
چانیول سرشُ تکون داد : بذار کمکت کنم بابا ...
و بازوی دیگه ی آقای پارکُ گرفت و کمکش کرد تا توی خونه بره
واردِ خونه شدن و با کمکِ هردوشون آقای پارک روی کاناپه نشست
بکهیون نگاهشُ به سهون داد و با حرکتِ صورتش و لباش ازش پرسید مادرش کجاست
سهون به آشپزخونه اشاره کرد و بکهیون با تکون دادنِ سرش سمتِ آشپزخونه رفت
نگاهشُ توی آشپزخونه چرخوند با دیدنِ خانم اوه کنارِ یخچال لبخند زد
بکهیون : سلام
خانم اوه با شنیدنِ صدای بک سمتش برگشت
لبخندِ بزرگی زد : سلام پسرِ عزیزِ خودم
و سمتش رفت و بکهیونُ توی بغلش گرفت
خانم اوه : دلم برات یذره شده بود عزیزِدلم
بکهیون کمرِ خانم اوه رو محکم بغل کرد
بکهیون : منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود ... ببخشید نیومدم بهتون سر بزنم
شونه ی بکهیون رو بوسید : حرفشم نزن پسرم ... من که میدونم چقدر حواست به پدرِ چان و مادرت بود ... میدونم وقت نداشتی و خوب کردی که پیششون بودی
بکهیون : اما امشب پیشِ شما میمونم
خانم اوه : واقعا ؟
بکهیون سرشُ تکون داد و به لبخندِ بزرگِ خانم اوه خیره شد
خانم اوه : فوق العادست
پلکی زد : بلاخره باید با مادرشوهرتم باشی دیگه
و بلند خندید و باعثِ خجالتِ بکهیون شد
خانم اوه : آیگو
از بکهیون جدا شد و سمتِ قهوه ساز رفت و توی فنجون ها قهوه ریخت
خانم اوه : چانیول برام گفته ! میدونی میتونم بگم بهترین کارِ عمرشُ کرده
خندید و به بکهیونِ سرخ شده نگاه کرد
خانم اوه : از من خجالت میکشی ؟
خندید : من شاهدِ صحنه هایی از تو و چانیول بودم که این خواستگاری چیزی نیست پییشون
بکهیون ملتمس زمزمه کرد : اوما
خانم اوه خندید : مطمئن باش تا چند دقیقه دیگه هم شاهدِ صحنه هایی خواهم بود
و برگشت
بکهیون چشماشُ روی هم فشار و سرشُ تکون داد
چانیول : بک
صدای چانیول باعث شد با لبخند سمتش برگرده
اما با کارِ چانیول لبخندش محو و چشماش گرد شد
چانیول با چشمای بسته درِ حالِ بوسیدنش بود و کمرشُ محکم به میزِ پشتِ سرش چسبونده بود
در واقع بکهیونُ بینِ خودش و میز پرس کرده بود
دستشُ روی شونه های چانیول گذاشت و سعی کرد به عقب هُلش بده
خانم اوه : چااانیول ، من اینجامااا
چانیول سرشُ عقب کشید و به مادرش نگاه کرد
چانیول : شرمنده اوما ... دلم براش تنگ شده از آشپزخونه بیرون رفت
و بی توجه به بکهیونِ متعجب باز سمتش برگشت و با کشیدنِ لباش توی دهنش شروع کرد بوسیدنش
خانم اوه در حالی که اخم داشت خندید و با گرفتنِ سینیِ قهوه سمتِ سالن رفت
و البته که موقع رد شدنش از کنارِ چانیول سیلیِ محکمی به باسنش زد و از آشپزخونه بیرون رفت
خنده ی آرومی کرد و کمرِ بکهیون رو محکم تر بغل کرد
با تمومِ زورش سرشُ عقب کشید
بکهیون : چاانیول
گوشه ی لبِ بکهیون رو بوسید : جانم
بکهیون : جلوی مامانت آخه ... خیلی
چانیول : دلتنگیِ من جا و این چیزا حالیش نمیشه ! تازه جلوی خودمُ گرفتم جلوی بابام یا توی سالن نبوسمت ، میدونستم خیلی خجالت میکشی ولی خب دیگه اینجا نمیشد
بکهیون : من میترسم یهو جلوی مامانت کارای دیگه ام بکنی
پهلوهای بکهیونُ گرفت و روی میز نشوندش
چانیول : اگه دلم خواست یهو مطمئن باش انجامش میدم
سرشُ توی گردنِ بکهیون برد : دیگه میخوایم ازدواج کنیم
خندید : حتی میتونم توی ماشین توی خیابون هم بکنمت
بکهیون نیشخند زد : بعدا منم تلافیشُ سرت در میارم ، میدونی که
دستشُ روی باسنِ بکهیون گذاشت : مثلا چطوری ؟
بکهیون چشماشُ ریز کرد : مثلا وقتی داری رانندگی میکنی ، خم میشم ... زیپ و دکمه ی شلوارتُ باز میکنم ، بعد اون کوچولو رو از جاش در میارم و با کلی نوازش و بوسه از خواب بیدارش میکنم
هیسِ آرومی توی گردنِ چانیول کشید
بکهیون : بعد میکنمش توی دهنم ... هوم ؟ بعد وقتی هم که دیگه نمیشد خوابوندش ولش میکنم و میشینم به منظره های دور و برمنگاه میکنم و نمیذارم بهم دست بزنی ولی نباید اینکارارو بکنی ، نمیخوای که کوچولوی عزیزت تاوانِ کارِ تو رو بده
چانیول : زبون در اوردی پاپی کوچولوی من
بکهیون نیشخند زد : اگه میخوای زبونم بلندتر نشه دیگه جلوی کسی خجالتم نده
چانیول آروم خندید : اتفاقا خوب شد تو زبون در بیار و باهاش بازی کن ، اونوقت منم یهو میزنم کنار و در میارم و تو جایی که باید فروش میکنم
بکهیون : منم تا تو پیاده بشی درِ ماشینِ عزیزتُ قفل میکنم
چانیول : پس یه تاکسی میگیرم و میرم بار ، یه دختر ی
بکهیون : خفه شو پارک چانیول
چانیول : خودت نمیذاری
بکهیون نیشگونِ محکمی از باسنش گرفت
بکهیون : چون نمیذارم باید بری سراغِ یه هرزه ی دیگه ؟
چانیول بلند خندید : الهی پاپیِ من عصبانی شد
بکهیون : میگیرم میکنمت تا بفهمی
لب های بکهیونُ بوسید : باشه ... بکن ... اصلا مگه من میتونم تنِ کسی جز تورو لمس کنم کوچولو ؟
بکهیون : چان ... اگه بفهمم
چانیول : هیسس فقط شوخی بود
بکهیون رو توی بغلش گرفت : تا روزِ مرگم به هیچکس جز تو حتی دست نمیزنم ، چه برسه به بوسه و سکس !
لاله ی گوشش رو بوسید
چانیول : من فقط عاشقِ توام ! اصلا مگه از تو بهتر هست ؟
کمرِ چانیول رو محکم بغل کرد
بکهیون : خوبه ... عوضی بازی در نیار
و آروم خندید
_________________________
بکهیون : تو ... یادت بود ؟
و برگشت و به چانیول که به کانترِ کنار تکیه داده بود نگاه کرد
چانیول : مگه میشه یادم بره ؟! مثلا مامانِ توئه ها
لبخندی زد و دوباره به کیک نگاه کرد
چانیول : البته کیکِ تولدِ مامانتِ ولی همه چیش از چیزاییِ که تو دوست داری
لبخندِ دندونمایی زد : سفارشیِ همسرتونه !
بکهیون : میدونی
سمتِ چانیول رفت : همسرم ... عاشقتم
و خودشُ بالا کشید و لب های چانیول رو بوسید
دستشُ روی دکمه ی اولُ پیراهنِ چانیول گذاشت و بازش کرد
وقتی دستاش سینه ی ورزیده ی چانیول رو لمس کرد لباشُ جدا و سرشُ پایین برد
لبشُ بالای سینه ی چانیول کشید و محکم میکشیدش
و وقتی از کبود شدنِ اون قسمت مطمئن شد عقب کشید
بکهیون : جایزت
و با نیشخند دکمه ی پیراهنِ چانیول رو بست
چانیول :خیلی شیطون شدی هیونی
شونشُ بالا داد : همینه که هست
سرشُ تکون داد : کیکُ بردار تا من کادوهامونُ برم بیارم
بکهیون : کادو هم ... گرفتی ؟
چانیول لبخند زد : آره ... بمون تا بیام
و از سمتِ راهرویی که کنارِ سالن رد میشد سمتِ اتاقش رفت
درِ کوچیکِ کنارِ اتاق رو باز کرد و ساک دستیِ بزرگی رو بیرون آورد
با بستنِ در توآشپزخونه برگشت
بکهیون : اوه... مگه چیه ؟
چانیول : تقریبا از سمتِ همه ی بچه ها کادو گرفتم
ابروهای بکهیون بالا رفت : م ... من
چانیول : کادوئه من و تو باهمه
لبخندی روی لبای بکهیون نشست
بکهیون : ممنونم
چشمکی زد : حالا کیکُ بردار بریم
سرشُ تکون داد و کیکُ از یخچال بیرون کشید و همراهِ چانیول به سالن رفت
________________
خانم بیون متعجب به چانیول و مادرش نگاه کرد
خانم بیون : اوه ... چرا زحمت کشیدید آخه
خانم اوه لبخندی زد : زحمتی نداشت
خانم بیون : واقعا متاسفم باید استراحت میکردید اما
خانم اوه : حرفشم نزنید تقریبا همه ی کاراشُ چانیول انجام داد و من کاری نکردم
خانم بیون با لبخند به چانیول نگاه کرد
خانم بیون : ممنونم پسرم
چانیول لبخندی زد : تولدتون مبارک
لبخندِ شیطانی زد : شمع نذاشتم تا سنِ عزیزتون مشخص نشه
لوهان و بکهیون بلند خندیدن
چانیول کامل میدونست خانم بیونچقدر روی سنش حساسِ
خانم بیون : تو پسرِ باهوشی هستی عزیزم
چانیول لبخندِ دندون نمایی زد : خواهش میکنم ممنون
و با چشمای قلبی طور به خانم بیون خیره شد
سهون : پس حالا که شمع نیست آرزو کنید
چانیول : نه نه
کای سریع از توی جیبش شمعی رو در آورد و سمتِ چانیول گرفت
چانیول : من از کای خواستم براتون یه شمع بگیره
جعبش رو باز کرد و شمعی که علامتِ بینهایت داشت رو ، روی کیک جا داد که باعث صدای خنده ی همه بالا بره
بکهیون پیشونیشُ روی شونه ی چانیول گذاشت و بلند بلند خندید
بکهیون : خدایا ... تو دیونه ای
زبونشُ بینِ دندوناش گرفت و به پدرش و مادرِ بکهیون نگاه کرد
خنده ای که روی صورتشون بود و صدای خنده ی بکهیون و بقیه توی گوشش باعث شد حس کنه حالا به آرامشِ واقعی که همیشه منتظرش بوده رسیده
شمع رو ، روشن کرد و کیکُ برداشت و جلوی خانم بیون زانو زد تا مجبور نباشه خم بشه و شمع رو فوت کن
چانیول : آرزو کن اوما و بعد فوتش کن
خانم بیون نگاهشُ بینِ بکهیون و چانیول
بعد بینِ بقیه پسرا چرخوندُ چشماشُ بست
چند ثانیه بعد با فوتِ آرومی شمع رو خاموش کرد
صدای دست زدنِ همه کلِ خونه رو توی صدمِ ثانیه پر کرد
بکهیون : تولدت مبارک مامانِ خودم
و سمتش رفت و محکم بغلش کرد
چانیول کیکُ روی میز گذاشت و بکهیون و خانمِ بیون رو توی بغلش گرفت
چانیول : تولدت مبارک اوما
خانم بیون لبخندی زد و گونه ی هردوشون رو بوسید
و تک تکِ پسرا و خانم اوه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد
آقای پارک لبخندی زد : خوشحالم که سالمید و حالا میتونید تولدتون رو جشن بگیرید
خانم بیون لبخندی زد : ممنونم
چانیول : خب کیک یا کادو
سهون : بنظرِ من چانیول تا کادوها باز میشه کیک رو تقسیم کنیم
چانیول سرشُ تکون داد : خوبه
و جلوی میز نشست و با کمکِ سهون مشغولِ جدا کردنِ کیک شد
خانم بیون کادوهارو باز کرد
از پیراهن تا الکن و لوازمِ آرایش و هرچیزی که چانیول به ذهنش میرسید تا برای خانم بیون از سمتِ بچه ها بگیره
اما کادوی چانیول چیزی بود که باعث شد اشک توی چشماش جمع بشه
عکسِ بکهیون ، خودش و همسرش
عکسِ بچگیِ بکهیون که بینِ پدر و مادرش نشسته بود و دستِ هردوشون رو گرفته بود
عکسیِ که خانمِ بیون قابش کرده اما کیفیتِ خوبی نداشت
اما نمیدونست چطوری روی این تخته شاسی اینقدر با کیفیت و قشنگ شده
نگاهشُ به چانیول که کیکِ بکهیون رو سمتش گرفته بود ، داد
خانم بیون : ممنونم چانیول
نگاهِ چانیول سمتِ خانم بیون و بعد تخته شاسیِ توی دستش برگشت
چانیول : راستش اون ... کادو نیست ! یعنی کادوی تولدتون نیست ! فقط یه هدیست از سمتِ من به شما و بکهیون
بکهیون : چیه ؟
خانم بیون تخته رو آروم برگردوند
لبخندِ بکهیون محو شد
دیدنِ پدر و مادرش وقتی خودش بینشون نشسته باعث شد حس کنه بغض توی گلوش گیر کرده
نگاهِ خانم بیون روی بکهیون ثابت بود که باعث شد چانیول برگرده و به کنارش که بکهیون نشسته بود نگاه کرد
آروم شونش رو گرفت
چانیول : خوبی عزیزم ؟
بکهیون : او ... اون
چانیول : اگه ناراحتت کرده
سمتِ چانیول برگشت و اجازه داد اشکاش بریزه
بکهیون : دیونه ای ؟ ناراحت ؟
دوباره به عکس نگاه کرد : اون یه تصویرِ از خانواده ی سه نفریِ منه
لبخند زد : چرا ناراحتم کنه
به بکهیون نزدیکتر شد و شقیقش رو بوسید
چانیول : من میخواستم خوشحالت کنم ... هم تو ... هم مامان رو
نگاهشُ به چانیول داد : فوق العاده ای چانیول
لباشُ روی هم فشار داد : تو فوق العاده ای
و دستاشُ دورِ گردنِ چانیول سرشُ مابینِ سینه و گردنش مخفی کرد
و اجازه داد هق هق های آرومش توی سینه ی چانیول خفه بشه
لبخندی زد و موهای بکهیون رو نوازش کرد
با نگاه از کای خواست تا جوِ جمع رو عوض کنه و بکهیون رو توی بغلش نگه داشت
قابِ عکس رو توی جعبه ی بزرگش گذاشت
چانیول روی تخت نشست : خوبه ؟
بکهیون سرشُ تکون داد و جعبه رو زیرِ تخت گذاشت
بکهیون : فوق العادست
لبخند زد و مچِ دستِ بکهیون رو گرفت
کشیدش سمتِ خودش و روی پاهاش نشوند
بازوهاشُ دورِ کمرِ بکهیون حلقه کرد
گردنشُ بالا کشید و لب هاشُ بوسید
چانیول : فقط باید لبخند روی لب هات بیاد
به چشمای بکهیون خیره شد : باشه ؟
بکهیون : تا وقتی که تو باشی ... حتی اگه گریه هم کنم ... از شوقِ
چانیول لبخند زد و روی تخت خوابوندش
بینِ پاهای بکهیون نشست
چانیول : میدونی که ... برای ازدواجمون باید بریم ... یه کشوره دیگه ؟
بکهیون : اینجا نمیشه ؟
چانیول سرشُ تکون داد و راحت بینِ پاهای بکهیون نشست و اجازه داد بکهیون پاهاش رو ، روی رون و زانوهاش بذاره
انگشتاشُ نرم روی کف پاش و روی پاش کشید
چانیول : دارم میگردم اگه بشه ... توی کره ازدواج کنیم ولی خب ... اگه نشه ... میتونیم توی آلمان یا
بکهیون : حتی اگه نشد هم میتونیم فعلا مراسم نگیریم یا ...
چانیول سرشُ تکون داد : برای چی ... میتونیم بگیریم
چشماشُ ریز کرد : و یا چی ؟
بکهیون : چان ... من میدونم که ... بخاطرِ خرجِ درمانِ بابات و مامانِ من خیلی هزینه کردی ... جدا از اون هم هزینه های دیگه بود و خب تو چند وقت کار نمیکنی ... بهت
چانیول آروم خندید : عینِ زنای خسیس شدی بکهیون
بکهیون آروم خندید : ساکت شو چانیول ... من فقط ن
پای بکهیون رو بالا آورد و بوسه ی ریزی روی انگشتای پاش زد
بکهیون : هییی
چانیول : اول اینکه من خیلی کار کردم و همش تو حسابم موند ! شاید تمومِ اینا فقط یک سومِ پولِ حسابمُ برد
لبخند زد : اون یا هم این بود که تو خرج و مخارجِ مراسممون رو بدی ، درسته نه ؟
بکهیون بلند شد و رو به روی چانیول نشست
بکهیون : خب ... منم دیگه میتونم عینِ تو
چانیول : بهترین کار فعلا اینه به ارثیه و پولات دست نزنی بکهیون ! درستُ ادامه بده و اون چیزی که بهش علاقه داری رو دنبال کن ! بیا به چیزی که از پدرت بهت رسیده اصلا دست نزنیم و بذاریم اون بمونه !
به چشمای چانیول خیره شد
چانیول : وقتی هم من هم خودت میتونیم که به راحتی کار کنیم تموم کردنِ اونا واقعا یه کارِ احمقانست !
بکهیون آروم سرشُ تکون داد
چانیول : توام فعلا لازم نیست به فکرِ اینکه باید توام توی زندگیمون خرچ کنی یا این چیزا باشی
خودشُ جلو کشید و پیشونیه ی بکهیون رو بوسید
چانیول : الان فقط به فکرِ درست و رسیدن به هدفت باش ، منم هستم
تا کمکت کنم
بکهیون آروم سرشُ تکون داد
چانیول : من از مامان خواستم کلیسا رو انتخاب کنه اما ... انتخاب کشورش با توئه ! اگه بخوای توی کره باشه حتی میرم یهکشیش از آمریکا میارم
با خنده ی بکهیون لبخندی زد
روی زانوهاش بلند شد و جلو رفت
دستشُ دورِ گردنِ چانیول حلقه کرد
بکهیون : مگه مهمه کجا باشه ؟
لبخند زد : تنها مسئله ی مهمش ازدواج با توئه ، کجا و کی مهم نیست
لبخندی زد و به بوسه بکهیون جواب داد
چانیول : پس ... حسابی خوشحال باش
خندید : داری با پارک چانیول ازدواج میکنی
_____________________
دستِ پدرش رو گرفت و کمکش تا روی تخت دراز بکشه
دکتر هدفونی روی گوشِ آقای پارک گذاشت و با تنظیم کردنِ دست و پاهای آقای پارک از چانیول خواست تا همراهش از اتاق بیرون بیاد
چانیول لبخندی به پدرش زد و از اتاق بیرون رفت
کنارِ دکتر وایستاد
چانیول : امکان داره دوباره عمل لازم بشه ؟
دکتر سرشُ تکون داد : درصدِ کمی بله ممکنه ! ولی مطمئنن الان نمیخواد
چانیول سرشُ تکون داد
دکتر نگاهی به ساقِ دستش کرد
دکتر : چیکار کردی با خودت ؟
چانیول نگاهی به دستش کرد و لبخندی زد
چانیول : به آیینه شکسته گرفت
دکتر سرشُ تکون داد : حتما خودت باز بخیه زدی ؟
چانیول سرشُ تکون داد : خب ... خودتون بهم یاد دادید
دکتر سرشُ تکون داد : آره ولی برای مواقعِ ضروری ، در واقع موقعی که نمیتونستی بری بیمارستان
چانیول خندید : من هیچوقت نمیتونم برم بیمارستان
برگشت که بکهیونی رو دید که روی صندلیِ گوشه ی اتاق نشسته
چانیول : این آقای دکتر ... یه زمانی دکترِ تیمِ جوانانی بود که من بودم
بکهیون لبخند زد
دکتر : درسته
نگاهی به بکهیون کرد : اون زمان بهش یاد دادم بخیه زدنُ !
چانیول صورتشُ جمع کرد : اولین بخیه که زدم دستِ خودش بود ! انگشتشُ یه ترومای شدید داشت و باید بخیه میخورد
دکتر : از کج و کولگیِ نخا بگذریم خوب بخیه زدی
بکهیون آروم خندید : ولی ... بخیه برای ... خودش خوب زد
دکتر نگاهی به بکهیون کرد
دکتر : خب ... خیلی بخیه زد و البته که خوب دقت میکرد تا یاد بگیره
چانیول : دومین بخیم ... وقتی بود که تصادف کردم و پام دچارِ ترومای شدید شد و ایشون هم وقتی اومد بالا سرم وسایلُ گذاشت جلوم ، گفت بخیه بزن و خودشم نشست کنارم آفتاب بگیره
بکهیون بلند خندید و با تعجب به دکتر نگاه کرد
بکهیون : اوه شما واقعا ...چطوری دلتون ...اومد چانیول رو به همچین کاری ... مجبور کنید ؟!
چانیول لباشُ جمع کرد : خیلی بدجنسِ
دکتر چشم غره ای به چانیول رفت
چانیول : ببخشید !
بکهیون ریز خندید
دکتر : اگه اون موقعِ میدیدش همچین حرفی رو نمیزدی
چانیول آروم خندید و سرشُ پایین انداخت
بکهیون : البته باید ازتون هم ممنون باشم ، جدا از یه راننده ، چانیول یه پرستارِ صفر کیلومتر هم ... حساب میشه ...
و آروم همراهِ دکتر خندید
دکتر سرشُ سمتِ بکهیون چرخوند
دکتر : لکنت داری ؟
خنده ی بکهیون محو شد
چانیول : بله ... یه حالتِ تیکتِ عصبی داره
دکتر سرشُ تکون داد : متوجه شدم ، بخاطرِ پدرت استرس گرفته
چانیول نگاهی به بکهیون کرد و لبخند زد
بکهیون سرشُ پایین انداخت
دکتر : مشکلی نیست که بخاطرش یهو عوض شدی ! هر آدمی یک نوع رفتاری داره ... دکتر میری ؟
بکهیون سرشُ تکون داد : بله
چانیول: پیشِ دکتر کاین میره
سرشُ تکون داد : خوبه ، اون دکترِ خوبیه ! درماناش همیشه طولانیِ ولی بهترین روشای درمانِ !
چانیول سرشُ تکون داد
دکتر : خب برو بیارش چانیول
چان سرشُ تکون داد و داخلِ اتاق رفت و کمک کرد تا پدرش بلند بشه
دکتر به فیزیوتراپِ نشسته کنارش نگاهی کرد و با خواستنِ هرچه زودتر آماده کردنِ ام آر آی بلند شد
نگاهی به بکهیون کرد : بیا بریم تو اتاقِ من تا چانیول و پارک بیان
بکهیون با گفتنِ " چشم " ی بلند شد و پشتِ سرِ دکتر از اتاقِ بیرون رفت
_________________________
کنارِ لوهان نشست و به تی ویِ درحالِ پخشِ فوتبال نگاه کرد
پوفی کشید: تو باز فوتبال میبینی ؟
لوهان مشتِ پر از پفِ فیلشُ سمتِ دهنش برد
لوهان : ساکت باش جای حساسِ
سهون چشماشُ چرخوند و دوباره به تی وی خیره شد
دقایقِ بعد سکوتی که بینشون بود داشت کلافش میکرد
کمی خودشُ بالا کشید و سرشُ سمتِ لوهان برگردوند
سهون : با پدرت صحبت کردی ؟
دستِ لوهان وسطِ راهِ بینِ پفِ فیل و دهنش موند
لوهان : آره
سهون : میان ؟
لوهان سرشُ تکون داد : آره ... فردا میان
سهون لباشُ تر کرد : خوبه
لوهان سرشُ تکون داد : خوب نیست
نگاهشُ روی چهره ی گرفته ی لوهان چرخوند
سهون : برا چی ؟
لوهان اخمی کرد و ظرفِ پفِ فیلُ روی میز گذاشت
لوهان : مامان که میدونی ... بهت گفتم نیومد تا مراقبِ خواهرش باشه و میخواست منم برگردم
خودشُ بالا کشید : وا
حرفش با صدای خانم بیون نصفه موند
خانم بیون : این مشکل بینِ من و خواهرمه
سریع بلند شدن و سمتِ خانم بیون برگشتن
لوهان : خاله
سهون : شما ... باید استراحت میکردید
خانم بیون لبخندی به سهون زد : من خوبم
نگاهشُ به لوهان داد : مشکل بینِ من و مادرته لوهان ! تو و بکهیون اصلا حق ندارید دخالت کنید !
لوهان اخمی کرد : اما مادرِ من خواهرتِ خاله ! و خیلی قدرنشن
خانم بیون اخمی کرد : دیگه نبینم اینطوری راجبِ مادرت بگی
لوهان : وقتی هست میگم
سرشُ پایین انداخت : شما و عمو همیشه کمکشون کردین ... نه برای مراسمِ عمو اومدن و نه برای ملاقاتِ شما !
نگاهشُ به خانم بیون داد : قدرنشناسیش حقیقتِ ! پس راحت میگم
خانم بیون : اون مادرته لوهان
لوهان : اما شما بیشتر مادری کردی برام !
و با عصبانیت از کنارِ خانم بیون رد شد و توی اتاقش رفت
سهون : ببخشید ... یکم ... عصبیِ خیلی بد حرف زد شما ببخشیدش
خانم بیون لبخندِ کوچیکی زد : میدونم عصبانیِ !
نگاهی به درِ اتاق انداخت و سمتِ سهون برگشت
خانم بیون : برو پیشش تنها نباشه
سهون آروم سرشُ تکون داد و با گفتنِ " ببخشید " از کنارِ خانم بیون رد شد و سمتِ اتاق رفت
_______________________________
با دیدنِ خانم بیون توی آشپزخونه قدماشُ بلند کرد اما وقتی متوجه ی مادرش شد سرجاش وایستاد
دو زن مشغولِ صحبت و آشپزی کردن بودن
لبخندی زد
توی سالن برگشت
آقای پارک روی صندلی نشست و لبخندی به بکهیون زد
آقای پارک : مرسی پسرم
بکهیون لبخند زد و پالتوی آقای پارک رو در آورد
بکهیون : میخواین برین اتاقتون ؟
نگاهِ آقای پارک روی تی وی چرخید
آقای پارک : نه همینجا میشینم
خندید : از بس روی تخت دراز کشیدم حس میکنم زخمِ بستر گرفتم
بکهیون آروم خندید : پس میرم براتون آبمیوه بیارم
چانیول کتش رو ، روی کاناپه انداخت
چانیول : من میارم ، برم یکم خانومارو اذیت کنم
و چشمکی به پدرش و بکهیون زد
بکهیون سرشُ تکون داد و خندید
بکهیون : منم میرم لباسمُ عوض کنم
آقای پارک و چانیول سری تکون دادن و هرکدوم سمتِ راهِ خودشون
رفتن
واردِ راهرو شد و سمتِ اتاقِ خودش و چانیول رفت
اما فضولیِ نبودنِ سهون و لوهان توی سالن اجازه نداد بدونِ سرک کشیدن به اتاقشون برای عوض کردنِ لباس بره
درِ اتاق رو باز کرد و سرشُ داخل برد
با دیدنِ سهونی که مشغولِ بوسیدنِ گردن و سینه های لوهان بود آروم خندید
بیرون رفت و درُ آروم بست
دستشُ روی دهنش گذاشت و آروم خندید و توی اتاقِ خودش و چانیول رفت
درُ بست و با خنده به داخلِ اتاق چرخید
نفسِ عمیقی کشید و اجازه داد لب هاش جمع بشه و لبخندش کم کم محو بشه
بوی ادکلنِ تندِ خودش و ادکلنِ تلخ و تندِ چانیول باهم یکی شده بود و بوی خوبی توی اتاق پخش کرده بود
زبونشُ روی لبش کشید
نگاهی به تختِ بزرگشون کرد
بکهیون : یکسال و نیم پیش کجا بودی بکهیون ؟! یادته ؟
لبخندِ تلخی زد : دقیقه هایی که میمیردی یبارِ دیگه عطرشُ بو کنی ! هرچی دنبالِ ادکلنش گشتی پیدا نکردی ، ادکلنی که تلخ و تند باشه با بویِ تنِ چانیول پیدا نکردی
نفسِ عمیقی کشید : اما حالا ببین
لبخند زد : قراره بشینی برنامه های ازدواجت رو باهاش بچینی ، اون اینجاست دیگه
سمتِ تخت رفت و روش نشست
سرشُ پایین انداخت : روزایی که به عشق بی اعتماد شدی اما داشتی
برای یبار دیگه دیدنش پر پر میزدی ، روزایی که هرچی زوج میدیدی احمق خطابشون میکرد
دستشُ روی پتوی تخت کشید
تختی که شبِ قبل روش خوابید درحالی که توی بغلِ چانیول بود و پتویی که چانیول روی هردوشون کشید
چانیول : هنوزم فکر میکنی عاشقا احمقن ؟
اونقدر سریع سرش رو بالا برد که صدای ترق شنیدنِ استخونِ گردنشُ انگار شنید
بکهیون : از کی اینجایی ؟
چانیول : وقتی از فضولی دست کشیدی و اومدی توی اتاق ! پشتِ سرت اومدم و درُ باز کردم متوجه نشدی
بکهیون : همشُ شنیدی پس ؟
چانیول سر تکون داد و جلو رفت
چانیول : نگفتی ... هنوزم عاشقا احمقن ؟!
بکهیون سرشئ تکون داد : عاشقا همیشه احمقن ! چون همیشه کارای احمقانه میکنن ، کارایی میکنن که آدمای عاقل نمیکنن
جلوی پای بکهیون روی زانوهاش نشست
چانیول : ولی می ارزه نه ؟
بکهیون لبخند زد : می ارزه ... حتی اگه زندگیتُ بدی سرش می ارزه
چانیول لبخند زد و دستای بکهیونُ توی دستاش گرفت
چانیول : توی کتابت همه ی اینارو خوندم
بکهیون " هومِ " آرومی گفت و سرشُ پایین انداخت
چانیول : میدونی حرفات چقد آرومم میکرد ؟
لبخند زد : تک تکِ جمله هات خاطراتمونُ برام زنده میکرد
بکهیون لبخند زد : تمومِ خاطرات برام زنده بود که نوشتمشون
خودشُ بالا کشید و لب های بکهیون رو آروم بوسید
چانیول : بیا دیگه بهش فکر نکنیم ! از این به بعد قراره دیگه همیشه کنارِ هم بمونیم
بکهیون لباشُ تر کرد : بهترین اتفاقِ زندگی
و با حلقه کردنِ دستاش دورِ گردنِ چانیول سرشُ جلو برد و شروع به بوسیدنِ لب های خیسِ چانیول کرد
دستشُ توی موهای لوهان حرکت داد
لوهان : نگرانم
سرشُ کمی کج کرد و سعی کرد به نیمِ رخِ صورتِ لوهان که روی سینش قرار گرفته بود نگاه کنه
سهون : نگرانِ چی ؟
لباشُ گاز گرفت : واکنشِ پدر و مادرم به رابطه ی من و تو
سهون : الان ... میخوای بهشون بگی ؟
لوهان آروم بلند شد و کنارِ سهون نشست
لوهان : هرچی زودتر بفهمن به نفعمه !
دستشُ زیرِ سرش گذاشت : مطمئنی ؟ مخالفت نمیکنن ؟!
لوهان سرشُ تکون داد : در واقع بابا نه ولی مامان نمیدونم ... بابام رابطه ی قبلی رو میدونست ولی مامان نه ... میدونی خیلی با مامانم راحت نیستم
سهون آروم سرشُ تکون داد : میدونم
لوهان نگاهی بهش کرد : و خب میدونی دیگه باید کونتُ تنگکنی عزیزم و همراهِ با چانیول بری باشگاه و به ادامه رانندگیات بپردازی
سهون سرشُ تکون داد : نه
بلند شد : میرم دنبال
لوهان : سهون ... نمیخوام اجبارت کنم و زور بگم اما اگه هنوز علاقه داری به رانندگی تو پیست و فقط میترسی میتونیم باهم درستش کنیم ! اما اگه دیگه علاقه ای نیست میتونی یه شغل دیگه داشته باشی
سهون سرشُ تکون داد : نمیدونم
جلو رفت و پیشونیِ سهون رو بوسید : درستش میکنیم
از تخت پایین رفت
لوهان : یکم استراحت کن اگه میخوای منمیرم پایین
سهون بلند شد : مگه نافمُ با خواب بریدن هی میگی بخواب ؟
لوهان خندید : خب نخواب ... برو پایین کمکِ مامانت کن
حرفش با برگشتنِ سهون به تخت نصفه موند
سهون : دقت میکنم خیلی خوابم میاد
و سعی کرد صدای خنده ی بلندِ لوهان رو نادیده بگیره
_____________________________________
واردِ سالن شد
با دیدنِ آقای پارک که روی صندلی نشسته بود و به درامای تاریخی نگاه میکرد لبخندی زد
لوهان : خوبین ؟
با صدای لوهان سرشُ برگردوند
لبخندی زد : مرسی پسرم ... خوبم
لوهان پلکی زد : خوبه ... دکترتون به شما چیزی گفت ؟
آقای پارک سرشُ تکون داد : با چانیول و بکهیون صحبت کرد
لوهان : خوبه ... چیزی میخواین براتون بیارم ؟
آقای پارک سرشُ تکون داد : ممنون پسرم ، چانیول برام آبمیوه آورد
لوهان : پس من میرم ببینم کی ناهار آماده میشه نباید خیلی گشنه بمونید
آقای پارک : مرسی پسرم
لوهان با تکون دادنِ سرش سمتِ آشپزخونه رفت
اما شنیدنِ اسمش از زبونِ خانم اوه باعث شد پشتِ دیوارِ آشپزخونه بمونه
خانم اوه : لوهان واقعا پسرِ خوبیه !
خانم بیون : لوهان پسرِ خودمه ... هیچ فرقی با بکهیون برام نداره اما میخواستم ... ببینم شما مخالفِ رابطش با سهون نیستید ؟!
خانم اوه خندید : چانیول هم پسرم بود اجازه دادم با بکهیون باشه سهون هم پسرمه
خانم بیون خندید : هیچوقت فکرشم نمیکردم دوتا پسرای من یه روزی همجنسگرا باشن !
سرشُ کمی داخلِ آشپزخونه برد
خانم اوه نفسی کشید : خب ... منم !
روی صندلی نشست : میدونی من اولش میخواستم مخالفت کنم هم با چانیول هم با سهون !
لبخندِ تلخی زد : اما هردوشون خاطراتِ خوبی رو پشتِ سر نذاشته بودن و میدونستم هردوشون اونقدر عاقل و بالغ هستن که انتخاب درست کنن
سرشُ پایین انداخت : میدونی وقتی سهون و چانیول بهم لوهان و بکهیون رو معرفی کردن مخالفت نکردم ! چون یادم اومد بهم گفته بودن
تا وقتی از حسشون مطمئن نشن با کسی واقعا واردِ رابطه نمیشن و به من معرفیش نمیکنن !
خانم بیون به آرومی سرشُ تکون داد
خانم اوه : اما وقتی چانیول اونطوری بکهیون رو بهم معرفی کرد و بعدش سهون و وقتی فهمیدم حتی پیشِ هم زندگی میکنن تصمیم گرفتم هیچوقت مخالفت نکنم !
لبخند زد : و وقتی بیشتر با بکهیون و لوهان آشنا شدم خوشحال شدم مخالفت نکردم ، بکهیون هرچند کم سن اما انگار تک تکِ وجودش داد میزد این پسر همون تکیه گاهیِ که چانیول بهش نیاز داره و لوهان ... لوهان صبور بود ! همون چیزی که سهون بهش نیاز داشت !
خانم بیون : خوشحالم که میتونن بدونِ هیچ مخالفتی به زندگیشون ادامه بدن
خانم اوه سرشُ تکون داد
با خنده از جاش بلند شد : من میزُ بچینم الان صداشون از گرسنگی در میاد
خانم بیون خندید : تا الان در نیومده جای تعجبِ
لوهان لبخندی زد و خواست داخلِ آشپزخونه بره اما دستی که روی دهنش نشست باعث شد قدماش متوقف بشه
چانیول : فالگوش وایستادن کارِ درستی نیست ... میدونی که
چشماشُ چرخوند و دستای چانیول رو از دهنش جدا کرد و سمتش برگشت
با دیدنِ چانیول که تنها و با اون نیشخند روی لبش پشتِ سرش بود پوفی کشید
دستشُ گرفت و سمتِ راهروی زیری کشوندش
لوهان : فالگوش واینستادم
چانیول : ععع ؟ پس کی بود با حرفای مامان که صبوری نیششُ تا بنا گوش باز کرده بود
لوهان : خودتم که پشتِ من وایستاده بودی به فضولی
چانیول : من داشتم مچِ تورو میگرفتم
با لحنِ مسخره ای زمزمه کرد : آره راست میگی
دستشُ کنارِ صورتِ لوهان به دیوار تکیه داد
چانیول : فضولِ نیم وجبی ، بهم بگو به سهون گفتی ماجرای اون مرتیکه رو
لوهان لباشُ تر کرد و سرشُ تکون داد
لوهان : میترسم بهش بگم
اخم کرد : ترس ؟! ترس برای چی ؟
لوهان به چشماش نگاه کرد : حالش بد بشه ! تازه داره بهتر میشه
چانیول نفسِ عمیقی کشید و به نشستنِ لوهان روی کفِ پارکتِ راهرو نگاه کرد
چانیول : اما باید بدونه لوهان
و جلوی لوهان نشست و یه زانوشُ روی زمین گذاشت
لوهان : میدونم که باید بدونه
آب دهنشُ قورت داد : ولی سخته چان
خنده ی تلخی کرد : فکر کن وقتی بهش گفتم که ماهم ازدواج کنیم گفت نه ، گفت بیمارِ و مشکل داره و نمیخواد من اذیت بشم
چانیول : اون به فکرته لوهان
نگاهشُ توی صورتِ چانیول چرخوند
لوهان : منم به فکرِ اونم
نفسشُ بیرون داد : عذاب میکشم وقتی میبینم بخاطرِ چیزی که مقصرش نیست اینقدر خودش رو عذاب میده ... فکر میکنه نمیفهمم بخاطرِ همین دو قطبی بودنشه که نمیخواد به رانندگی ادامه بده ! الکی بهونه میاره
چانیول پوفی کشید و خودشُ عقب کشید و اجازه داد کمرش به دیوار بچسبه
چانیول : در واقعِ داره کارِ درستُ میکنه !
لوهان با بهت نگاهش کرد : توام چانیول ؟!
چانیول : گوش کن ... تا حالا ندیدی حمله های یدفعه ایشُ ؟ فکر کن وسطِ رانندگی تو پیست باشه ؟ فکر میکنی چی میشه ؟
به چانیول خیره موند
چانیول : اون اصلا به چیزایی که توی ذهنِ توئه فکر نمیکنه ! به این فکر میکنه نکنه وسطِ رانندگی توی پیست یهو حالش بد بشه ؟
شونشُ بالا داد : همه ی خطراش یه طرف میدونی ممکنه سرِ خودش چه بلایی بیاد ؟
لوهان : بهش ... فکر نکرده بودم
چانیول : از این به بعد فکر کن
دستاشُ توی هم گره کرد : درسته سهون داره خوب میشه اما یه چیزی میتونه دوباره حالشُ بد کنه
لوهان سرشُ پایین انداخت : اما اون ... عاشقِ فرمول یکِ
چانیول سرشُ تکون داد : میدونم ... اما بذار انتخاب با خودش باشه !
مجبورش نکن ... بذار خودش بگه میخواد چیکار کنه ! من بعنوانِ برادرش و تو بعنوانِ معشوقش حق نداریم تو انتخاباش دخالت کنیم ، فقط باید کمکش کنیم و راهِ درست و غلط رو نشونش بدیم ! و بعدش هر راهی رو انتخاب کرد فقط پشتش باشیم !
لوهان : با ... باشه
چانیول : موضوعِ اون عوضی رو هم خودم بهش میگم ! از این به بعدم اگه چیزی گفت و یا کاری کرد بهم بگو ، فعلا باید سهون رو از این تنشا دور نگه داریم تا حالش کاملا خوب بشه ! بعدا میتونی بعنوانِ شریکِ زندگی حسابی دقش بدی
و با چشمکی که بهش زد از جاش بلند شد و به سالن برگشت
____________________
بکهیون صندلیِ کنارِ مادرش رو عقب کشید و بینِ چانیول و خانم بیون نشست
خانم اوه : خب پس شروع کنیم
بکهیون لبخندی زد : ببخشید داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم
خانم اوه سرشُ تکون داد : اشکال نداره عزیزم
و همراهِ سهون برای هرکسی غذا ریخت
چانیول : با چن حرف میزدی ؟
بکهیون سرشُ تکون داد و ابروهاشُ بالا داد
بکهیون : نه ... با برادرش شیومین !
چانیول : شیومین ؟
خندید : چه شبیه ژیومینِ !
بکهیون خندید : آره
و بلند شد تا برای خودش و چانیول توی ظرف هاشون غذا بذاره
آقای پارک : خب چانیول
نگاهی به خانم اوه و بیون کرد : ببخشید سرِ میز حرف میزنم اما الان تنها
وقتیِ که کنارِ همیم
خانم اوه خندید : بفرمایید
خانم بیون لبخند زد : اشکالی نداره
چانیول لبخند زد : بگید
آقای پارک : برای مراسمتون چیکار قراره بکنید ؟!
چانیول نگاهی به بکهیون کرد : خب ما میخواستیم توی کره برگزارش کنیم اما ... نمیشه خب
لوهان : نمیشه مخفی انجامش داد
بکهیون : حتی اگه مخفی هم انجامش بدیم اسممونُ ثبت نمیکنن
سهون : درسته
خانم بیون : پس میخواین ... چیکار کنین ؟
چانیول : نظرِ من این بود برای ثبتش بریم آمریکا ، فرانسه هر کشوری
که اجازشُ داشته باشیم ازدواج کنیم ولی خب بعدش یه جشنِ کوچولو چند نفری بگیریم توی کره
آقای پارک : فکرِ خوبیه !
بکهیون : اینجوری هم یه جشن گرفتیم و هم شما اذیت نمیشید که بخاطرمون توی مسافرت باشید
خانم اوه : عزیزم ... ما اصلا اذیت نمیشیم ! حتی اگه لازم باشه بخاطرتون از کره هم میریم چون شما مهمید برامون ! ما فقط میخوایم کنارتون باشیم
خانم بیون سرشُ تکون داد : درسته ... و خب ... چیزی که خودتون فکر کردید خیلی خوبه !
سهون : بنظرِ من ما پسرا ، یعنی من ، لوهان ، کای و دی او و
نگاهی به بکهیون کرد : دوستِ بکهیون ، چن همراهتون میایم ولی
بکهیون سرشُ تکون داد : چن نمیتونه بیاد ، مادرش حال خوبی نداره باید پیشش بمونه
سهون شونشُ بالا داد : به هرحال ما همراهتون میایم ولی مهمونی که دوستای دورتر و فامیل هم باشه میذاریم توی کره
آقای پارک سرشُ تکون داد : آره ... اینطوری هم شما تنها نیستید اونجا هم بعدش یه مهمونی اینجا میگیریم
چانیول لبخند زد : من مخالفتی ندارم ... بکهیون باید تایید کنه
بکهیون لبخندی به چشمای براقِ چانیول زد : منم مخالفتی ندارم
و اجازه داد دستای چانیول زیرِ میز مشغولِ نوازشِ رونِ پاهاش بشه
لوهان درحالی که تیکه ای ماهی رو توی دهنش گذاشته بود نگاهی به جمع کرد
لوهان : بنظرِ من از همونجا هم یه دخترِ خوشگلِ چشم رنگی عشقِ بابا بردارین به فرزندخوندگی قبول کنین و با خودتون بیارین
بکهیون چشماشُ چرخوند : لوهانا اگه خفه شی کسی نمیگه لالی
لوهان سرشُ تکون داد : اتفاقا اگه خفه شم جمعتون سوت و کور میمونه بعدش
با دست به خانم اوه و بیون و آقای پارک اشاره کرد
لوهان : چرا نمیخواید این طفلِ معصومارو مادربزرگ و پدربزرگکنید
چانیول نیشگونِ محکمی از پهلوی لوهان گرفت
چانیول : چرا خفه نمیشی ؟
لوهان خودشُ عقب کشید و عصبی نگاهِ چانیول کرد
لوهان : اگه شما بچه به فرزندخوندگی نگیرین من باید اینجا بچه بدنیا بیارم که مادربزرگ و پدربزرگ تحویلِ جامعه بدم ؟
آقای پارک سرشُ پایین انداخت و آروم همراهِ دو زنِ سرِ میز خندید
سهون : عزیزم حرص نخور
چانیول : آره تلاش کن لوهانا شاید تونستی
لوهان : پارک چانیول
سهون از پشتِ لوهان رو بغل کرد : عزیزم آروم باش ... حرص نخور شیرت خشک میشه
لوهان : آخه ببین چ
با نیشخندِ چانیول متوجه شد باید حرفِ سهون رو برای خودش هلاجی کنه
سرشُ سمتِ سهون کج کرد
سهون : اهم ... اشتباه گفتم منظورم این بود آبِ بدنت خشک میشه ... آب 80 درصدِ بدنُ تشکیل داده عزیزم
لوهان : میدونی نه دوست دارم سرِ میزِ شام قاتل بشم و نه دوست دارم شاهد داشته باشم وگرنه همینجا با همین کارد میزدم دهنتُ می
دستِ چانیول سریع روی دهنش نشست
چانیول : هی هییی ادبُ رعایت کن ! بقولِ خودت پدربزرگ و مادربزرگ سرِ میز نشسته !
لوهان با انگشتِ اشاره تهدیدی به سهون کرد و خودشُ عقب کشید
خانم بیون خندید : بسه دیگه پسرا ... شامتون رو بخورید
خانم اوه : راستی ... با کای تماس گرفتید ؟ چرا نیومده ؟
بکهیون چشم غره ای به لوهان رفت و سمتِ خانم اوه برگشت
بکهیون : من بهش زنگ زدم ... با خواهرش بیرون بود و قرار بود شام رو همراهِ اون بیرون بخوره
خانم اوه : خوبه ... پس
نگاهشُ روی افرادِ سر میز چرخوند : شماهم غذاتونُ بخورید
_________________________
کیف دستیِ کوچیکُ کنارِ بقیه ساک و کیفای جلوی در گذاشت
سهون : کی با لی هماهنگکرده ؟
کای : من
لوهان : منم به تائو زنگ زدم
کای و سهون متعجب نگاهش کردن
لوهان شونشُ بالا داد : چیه ؟ چون باهم بحث داشتیم نمیتونیم بهم زنگ بزنیم
بکهیون : مسلما نه
چانیول اخمِ الکی کرد : ولی تا جایی که شنیدم به خونِ هم تشنه بودید
لوهان گوشیشُ از جیبش بیرون آورد : برای قبل بود
پیامی که به گوشش اومده بود رو چک کرد : دوست دخترشم میاره
کای : هی ... منم باید خواهرمُ میاوردم
سهون چشماشُ چرخوند : تفریح که نمیریم
کای : چی ؟
دستاشُ بالا برد : اینکه از صدتا تفریح بهتره
سهون : هرچی
به میزِ کنارِ در تکیه کرد : شلوغش نکنید ، وگرنه چانیول مارو هم نمیبره
چانیول لبخندی زد : خوبه که میدونی
و برگشت و سمتِ اتاقش رفت
لوهان : استرس داره ؟
بکهیون سرشُ تکون داد
لوهان : پس برای چی اینقدر زود آماده شد
بکهیون لبخندِ محوی زد : میخواد بره سراغِ مادرش
سهون تکیشُ از میز گرفت و صاف وایستاد
کای : همراهش میری دیگه نه ؟
بکهیون سرشُ تکون داد : نه ... میخواد تنها بره
لوهان : چی ؟
بکهیون صورتشُ جمع کرد : خب معلومه باهاش میرم دیگه
و برگشت و سمتِ اتاقِ چانیول رفت
____________________________
ماشینُ نگه داشت و کمربندشُ باز کرد
نگاهِ بکهیون روش چرخید
چانیول : زود میام
بکهیون : من نمیفهمم چرا نمیذاری بیام ؟
چانیول لبخند زد : میخوام بعد از ازدواجمون بیارمت
بکهیون صورتشُ جمع کرد : ولی من الان میخوام بیام
و بی توجه به چانیول کمربندشُ باز کرد و از ماشین پیاده شد
چانیول پوفی کشید : کاش ازدواج نکنیم
بکهیون : شنیدم
چشماشُ چرخوند : هرچی ... از وقتی قرار شده ازدواج کنیم به حرفم گوش نمیدی
بکهیون دست به سینه به پیاده شدنش نگاه کرد
بکهیون : چون دیگه خرم از پل گذشته
و با نیشخند برگشت و سمتِ ورودیِ قبرستون رفت
چانیول مات نگاهش کرد : بله متوجهم
و با قفل کردنِ ماشین و نگاهی به دورش پشتِ سرِ بکهیون قدم برداشت
بکهیون : جدی برا چی بعد از ازدواج ؟
چانیول دستاشُ توی جیبش برد : میخواستم بعنوانِ همسرم ببینتت
بکهیون لبخندی زد : حتی اگه نمیومدم هم مامانت منُ دیده بود
چانیول شونشُ بالا داد : خب ... آره
با دستش شاخه ی آویزونِ درخت رو کنار داد : چون ازش خواسته بودم همیشه مراقبت باشه
و بی توجه به بکهیون قدماشُ بلندتر کرد
_______________________________
لباشُ داخلِ دهنش کشید و روی پاهاش نشست
دستشُ روی تصویرِ حک شده روی سنگ کشید
بکهیون : واقعا زیباست
چانیول لبخندی زد : خیلی زیبا
و کنارِ بکهیون روی پاهاش نشست و دسته گلی که پر بود از گلای قرمز و سفید رو ، روی سنگ گذاشت و دستشُ روی سنگکشید
بکهیون خندید : اوما ... میدونی همه به اولین عشقِ عشقشون حسودی میکنن اما من بهت حسودی نمیکنم !
لباشُ تر کرد : در واقع به چانیول حسودی میکنم که عشقِ اولی مثلِ تو داشت
سرشُ پایین انداخت : خیلی دلم میخواست بودی ... شما بودی
سعی کرد بغضش رو قورت بده : پدرم بود
لبخند زد : اونموقع خوشبختی برای من و چانیول کامل بود
چانیول سرشُ پایین انداخت و اجازه داد اشکاش گونه هاشُ طی کنن و
به زمین بیفتن
بکهیون : چانیول میگفت ... ازتون خواسته مراقبِ من باشین
لبخندی زد و اشکاشُ پاک کرد : ممنونم ! میدونم شما بودین که آرومم میکردین ... وقتایی که تنها و ناراحت بودم شما بودین که بجای چانیول آرومم میکردین
سرشُ پایین انداخت : جای پسرتون شما اینکارُ میکردین
صدایِ گلوی چانیول باعث شد سمتش برگرده و نگاهش کرد
بی صدا اشک میریخت و سرش پایین بود
لبخند زد و صورتِ چانیول رو بینِ دستاش گرفت
بکهیون : چیه ؟ واسه چی گریه میکنی ؟
چانیول : من
بکهیون : گریه نکن ... اصلا راه نداره از دستِ من خلاص بشی ! گریه میکنی که مامانت معجزه کنه
چانیول خندید : خفه شو
لبخند زد و خودشُ جلو کشید و پیشونیه ی چانیول رو بوسید
بکهیون : من میرم تو ماشین منتظرت میمونم
نگاهشُ دوباره به تصویرِ حک شده روی سنگ داد
بکهیون : ممنونم ... با تمومِ وجود ممنونم مامانم
دستشُ روی سنگ کشید
" لطفا آرومش کن مامان ... اون واقعا دلش میخواد که تو اینجا بودی "
سمتِ چانیول برگشت : خیلی گریه نکن باشه ؟
بوسه ای روی لبای بکهیون زد : چشم
لبخند زد و از جاش بلند شد
سوییچ رو از چانیول گرفت و ادای احترامی کرد
مسیری که اومده بود رو برگشت
قفلِ ماشین رو زد و پشتِ فرمون نشست
نگاهی به ساعتش کرد
" 06:46 "
بلیطِ برای ساعتِ 10 صبح بود و هنوز سه ساعت دیگه وقت داشتن
سرشُ به پشتیه صندلی تکیه داد و چشماشُ بست
________________________________
دستشُ به سنگِ طرحِ دار تکیه داد
چانیول : فوق العادست ! اینطور نیست مامان ؟
خندید : همیشه هوامُ داره ! جدیدا این خیلی بیشتر شده
به درختا نگاه کرد : این مراقب بودناش بیشتر شده ... بیشتر سعی میکنه تو مسئولیتا کنارم باشه و هوامُ داشته باشه
خندید و لباشُ تر کرد : اونم دیگه مثلِ تو منُ شناخته مامان !
دماغش رو بالا کشید : دوسش دارم مامان ... خیلی دوسش دارم !
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Rival [ ChanBaek & HunHan ]
Фанфик🔮 فن فیک: Rival [ رقیب ] 🔮کاپل ها : ChanBaek & HunHan 🔮ژانر : رمنس - فرمول یک - درام - هپی اند ❌ محدودیت سنی : NC+18 ❌ 🔮 نویسنده: Elnaz-CH 🍒✨ ☔ بخشی از داستان: چانبک: پارک چانیول راننده ی اولِ فرمول یکِ جهان پسری احساسی و محکم ، به درخواستِ...