پارت ۸ - دروغ

11 3 0
                                    

با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه : اوه اوکی .
ابرومو بالا میندازم و میپرسم : با اینکه میخوام بمیری مشلی نداری ؟
-نه ... چون یا اون بیرون میمیرم یا اینجا اینقدر خونمو میخوری تا بمیرم .
پوزخندی میزنم : از آدمای زودفهم خوشم میاد .
رعد و برقی میزنه و گوشام سوت میکشه . گوشام رو میگیرم و روی دوزانو هام میوفتم . احساس چکه چکه کردن چیزی از بینیم رو میکنم و وقتی چشمامو باز میکنم با لکه های خون موجه میشم . سوت زدن گوشم بلند تر میشه و از درد به خودم میپیچم .
بعد از چند دقیقه آرومتر میشم و دوباره نجوای صداهای اطرافم رو متوجه میشم . با تردید سرم رو بالا میکنم و با یک چهره ی بهت زده مواجه میشم .
-هوی تو ، حالت خوبه ؟
-م‌...من خوبم ... نگران توعم ... مطمئنی این چیزا طبیعیه ؟
دماغمو میگیرم تا بیشتر ازین خون نیاد و کثیف کاری نشه . در همون حین جواب میدم : آره ... حداقل برای من طبیعیه .
بلند میشم و سمت دستشویی میرم .
توی دستشویی بعد از تلاش های مکرر بالاخره خون دماغم بند میاد . شیر آبو میبندم و تو آیینه زل میزنم . اشاره به خودم میگم : هی دختر ! چت شده امروز ؟ با اینکه گفتی خوبی ، جفتمون میدونیم تا حالا اینطوری نشده بودیم .
آهی میکشم و در رو باز میکنم و بر میگردم سمت اتاق خواب . وقتی در رو باز میکنم میبینم تو اون زمان کم همه چیز رو مرتب کرده بود و حتی تمام سعیش رو کرده بود تا لکه ی خون رو زمین رو پاک کنه و در آخر مثل بچه گربه ای معصوم روی تخت منتظر نشسته بود .
ازون همه بامزه بودن خنده ام میگیره . میرم پیشش رو تخت میشینم . افکار تیر بارانم میکنند و از کلافگی دستی به لای موهام میبرم .

قبول کردن چیزی که سختهWhere stories live. Discover now