پارت ۶ - مرگ ؟

14 5 0
                                    

وقتی چشمامو باز میکنم میبینم با اون چشمای گریون بالا سرم نشسته . درک درستی از اطرافم ندارم و صداها رو هم جوری میشنوم که انگار از فرسنگ ها دور تره .
- ا/ت ... ا/ت لطفا جوابمو بده ...
لبام تکون میخوره ولی صدایی شنیده نمیشه .
- ا/ت لطفا حرف بزن ... منو تنها نزار ...
اگه تو شرایط عادی بودم بهش میخندیدمو میگفتم چرا فیلم هندیش میکنی ؟ ولی الان برام اصلا خنده دار به نظر نمیرسید . ضعف شدید ، کم خونی ، سردرد ، سرگیجه ، همه دست به دست هم داده بودن تا منو زمین بزنن ولی من روم بیشتر ازین حرفا بود . آخرین نایی که داشتم و جمع کردم تا بتونم خودم حرکت بدم . خیلی سخت بود . اولش فقط انگشتم شروع کرد به تکون خوردن که وقتی متوجه این شد کمی امیدوار شد . بعد تونستم یکم به حنجره ام زحمت بدم و با صدای نخراشیده ای دو کلمه حرف بزنم . که اونم همچین کلمات مهمی نگفتم . چون اونقدر گیج بودم که مطمئنم فقط هزیون بوده . بعد دوباره انرژیم ته کشید و پلکام بسته شد .

قبول کردن چیزی که سختهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora