پارت ۱۲ - دردسر

20 5 0
                                    

بعد غذا رو مبل ولو میشیم . من کتابمو میخونمو اونم با گوشیش ور میره . بعد نیم ساعت کتابو میزارم کنار و همونجور که سرم روپاشه سوال میپرسم .
- خسته نشدی ؟
نگاشو از موبایلش ور میداره . با انگشتش لپمو یکم فشار میده .
- تو خسته شدی ؟
بلند میشم و کش و قوسی میام .
- میدونی ... داشتم فکر میکردم ...
سکوت میکنم . منتظر نگاهم میکنه و وقتی میبینه ادامه نمیدم معترض میگه : هی ! ادامه بده دیگه ! به چی داشتی فکر میکردی .
لبخند شیطانی زدم .
-نه دیگه . ولش کن .
"اوکی" یی میگه و دوباره سرشو میکنه تو گوشیش . مشتی به بازوش میزنم .
- اااا یعنی کنجکاو نیستی بدونی ؟
-چرا هستم ولی وقتی نمیخوای بگی ... *شونه بالا انداختن*
کمی عصبانی میشم و لپامو باد میکنم : نامرد !
برمیگردم به حالت عادی و شروع میکنم به تعریف کردن : خبببب ... داشتم فکر میکردم یه ۱۰۰ سال دیگه تو تازه میمیری و من تازه وارد دوره جوونیم میشم .
جمله ی آخرو با لحن خودپسندانه ای میگم . ولی فقط صرفا برای شوخی . چشماش گرد میشه و اروم میپرسه : مگه الان چند سالته ؟
- *خنده* هنوز اونقدر سنی ندارم ... من خوناشام قدیمیی نیستم . سن اصلیم همون سنیه که میدونی .
-خداروشکر ... فک کردم حداقل ۲۰۰ سالت هست .
-*میزنم تو سرش* منو پیرزن فرض کردی ؟؟؟؟
-*گارد میگیره تا بیشتر نزنمش * نه به خدا ... غلط کردم غلط کردم ... آخ نزن جان من ...
نمیزنمش و با چشم غره بهش نگاه میکنم .
-دیگه چه فکرایی دربارم کردی ؟
نزدیک تر شد و در گوشم زمزمه کرد : ببینم ... قبل من ...
سریع منظورشو گرفتم و نزاشتم حرفش تموم شه . هلش دادم و با عصبانیت گفتم : عوضی بیشعور !
و پاکوبان به طبقه ی بالا رفتم .
.
.
.
رو تخت دراز کشیده بودم و کله ام رو کرده بودم تو بالش . از حرفش ناراحت شده بودم . خیلی خیلی .
با در زدن رشته ی افکارمو پاره کرد . چرخ زدمو پشتمو کردم به در . در رو باز کرد و اومد نشست رو تخت . دستی رو سرم کشید .
- ببخشید قصد ناراحت کردنتو نداشتم .
متکامو محکم تر بغل کردم .
- میشه از دستم ناراحت نباشی ؟
جوابی ندادم . خواست بلند بشه که نشستم .همونطور که بالشمم بغلم بود بهش گفتم : هیچکی ... من تاحالا دوس پسر نداشتم چه برسه به ...
حرفمو ادامه ندادم و روبه روم رو نگاه کردم . معلوم بود خیلی تعجب کرده بود . دوباره نگاهمو انداختم پایین .
- تنها دلیلی هم که اون بحثو شروع کردم به خاطر این بود که میخواستم روت طلسم بزارم .
- ببخشید ... نباید اون حرفو بهت میزدم ...
دستمو گرفته بود ولی بهم نگاه نمیکرد . خجالت کشیده بود . بالشو ول کردم و با دوتا دستام دستشو گرفتم .
- اجازه میدی ... روت ... طلسم بزارم ؟
-ولی فک نکنم کار درستی باشه ...
-چرا؟
-*هول شدن* خب مگه ... قانونی چیزی نیست که جلوتونو بگیره تا هی راه نرید رو اینو اون طلسم بزارید ...
-چرا باید همچین قانونی باشه ؟ این طلسم فقط باعث میشه عمرت طولانی تر بشه ...
سردی در بدنش رخنه کرد . میتونستم بفهمم چون هم رنگش هم گرمای دستش پرید .
-م...میخوای ... خوناشامم ... کنی ؟؟؟؟
حالا فهمیدم واسه چی ترسیده بود . نزدیک تر اومدم و لبخند زدم .
- نه پسر جون ! خوناشام نمیشی ... فقط عمرت طولانی تر میشه ... و یجورایی ... خب مث من جاودانه میشی ...
کلافه دستی به موهاش کشید .
-اهههه نمیدونم . هر کاری میخوام بکن .
یکدفعه چیزی یادش میاد .
-وایسا وایسا ! همه خوناشاما میتونن همچین جنبل جادویی بکنن ؟!
-احمق خان ! اولندش جادو و جنبل نیست و پیچیده تر از اونه . دومندش که نخیر ! ماها وقتی جفتمونو پیدا کنیم میتونیم جاودانش کنیم .
-جفت ؟؟؟؟؟ مگه راز بقاست ؟؟؟
جفتمون میزنیم زیر خنده .میخواستم بهش بگم و طلسم رو شروع کنم که یک آن ، مسئله ی مهمی به یادم میاد . بلند میشم میرم طبقه ی پایین و بعد چند دقیقه با چند تا قرص و یک لیوان آب برمیگردم . میگیرم جلوش . میگیرتشونو به اسم قرصا نگاهی میندازه .
- چرا این قرصا؟
-چون دردتو کمتر میکنه .
-هوی هوی هوی ! آقا جون اگه قراره درد داشته باشه من نیستم .
-ااااا اینقدر ترسو نباش !
آهی سر میده و قرصارو میخوره .
-دراز بکش .
طاق باز میخوابه . میرم رو تخت و میشینم روش .
- آخ ...
- گومنه گومنه الان درست میشم .
رو زانوهام وایمیسم . نفس عمیقی میکشم .
-فک کنم قراره بمیرم .
-نخیر قرار نیست .
چشمامو میبندم و و تمرکز میکنم . تمام قدرت جادوییمو جمع میکنم . تو ذهنم مردد شده بودم . میدونستم که این کار انرژی خیلی زیادی از خودمم میبرد ؛ و میدونستم این که این ورد رو میخوام روی یه انسان امتحان کنم ریسک پذیر بود . درواقع تمام چیزا اون لحظه ریسک پذیر بود . عزمم رو جزم کردمو با تمام وجود این ریسک رو پذیرفتم . نگاهی کوتاهی بهش کردمو زیر لب گفتم : اینا فقط برای توعه .
شروع کردم به خوندن ورد . دایره ی سبز شناوری بالای بدنش شکل گرفت . علامت های مختلفی داخل دایره بود و همه اش رو میدونستم . وقتی کوچیکتر بودم استادم اونقدر رو یادگیری این طلسم سختگیری داشت که مجبورم میکرد رو خرگوشای بدبخت تمرین کنم و ناگفته نماند که حتی وقتی موفق میشدم هم باز اون خرگوشا کشته میشدن . هر دفعه با گریه سوال میکردم که چرا میکشیشون ؟ و استاد با جدیت تمام پاسخ میداد : چون هر چیزی باید در تعادل باشه . اگر بخوایم اینارو به حال خودشون رها کنیم در آینده اختلال ایجاد میشه . باز هم با گریه و شکایت میگفتم : پس من چرا باید یه انسان حقیر رو در آینده جاودانه کنم ؟ خم میشد تا هم قد من بشه . از حالت عصبانیش بیرون میومد و مهربون میشد . دستی به سرم میکشید و میگفت : چون این تقدیر توعه . این چیزیه که تو باید انجام بدی . اون موقع معنی حرفاشو نمیفهمیدم و فقط حرص میخوردم . به اندازه کافی از آدما بدم میومد و این آینده بینی مزخرف هم بیشتر حرصمو در می اورد .
با صدای درد کشیدناش از افکار قدیمیم بیرون اومدم . دایره تغییر رنگ داده بود و از سبز که نشانه ی حیات بود داشت به بنفش تبدیل میشد . نگرانی و استرس به سراغم اومده بود . من این همه سال درست انجامش داده بودم نمیتونستم الان جا بزنم . دندونامو بهم فشار دادمو قدرتمو بیشتر کردم . ولی با این کار فقط صدای درد کشیدناش بیشتر و نشونه پر رنگ تر شد . مغزم خالی شده بود و فقط به این فکر میکردم که کاش شروعش نمیکردم . کاش وقتی اماده تر بودم انجامش میدادم . هیچ راهی برای فرار نداشتم . اگه طلسم رو نصفه ول میکردم مرگش حتمی بود . اگه ادامش هم میدادم و رنگ دایره سبز نمیشد باز هم مردنش حتمی بود . اشکام سرازیر شده بودن . چشمامو بستم و از ته دلم التماس کردم : خدایا لطفا ! همین یه دفعه . بعدش دیگه غلط کنم بخوام همچین کار خطرناکی بکنم . لطفا بزارزنده بمونه . لطفا کمکم کن .
بعد جمله ی اخر با حداکثر نیروم تلاش کردم . رگه های جادوی اطرافمون بیشتر و پرجنب و جوش تر شد . برق اتاق خاموش روشن میشد . داشتم موفق میشدم . رگه رگه هایی به رنگ بنفش به دستام منتقل میشدن که صدالبته بدون درد نبود . ولی مجبورا به جز گاز گرفتم لبم کار دیگه ای نکردم . در ضمن ، میدونستم درد اون خیلی بیشتر از من بود . آخرین قطره های اون نحسی هم پس گرفتمو رنگ حیات دوباره برگشت . آخرین ورد رو هم خوندمو کارمو تموم کردم . بعدش به خاطر نیروی زیادی که ازم گرفته شده بود . به پهلو افتادم و شروع کردم به نفس نفس زدن . چند لحظه پیش اونقدر ترسیده بودم که حتی تقریبا نفس کشیدن یادم رفته بود .
‌.
.
.
چشمامو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم . یک ساعت ازون لحظات پر فشار گذشته بود و جفتمون غش کرده بودیم . با بدن درد بلند میشم میشینم . کمی نزدیکش میشم و با دیدن اینکه هنوز نفس میکشه خوشحال میشم . کمی تکونش میدم و صداش میکنم تا بیدار شه . بعد کمی تکون خوردن ، خوابالود بلند میشه میشینه . وقتی که کامل هشیار میشه میپرسه : موفق شدیم زنده موندیم یا الان در اعماق جهنم به سر میبریم .
با چشمای اشکی نگاش میکنم .
بغضم میترکه : خداروشکر ... خداروشکر ... *با گریه میپرم بغلش* ما زنده ایم ... احمق جون ... زنده ی زنده ایم .
-هعی ! من هنوز درد دارما !
با اینکه این حرفو میزنه خودش محکم تر منو بغل میکنه .
از بغلش بیرون میام و لبخند میزنم . ولی یکهو با لحن ترسیده ای میگه : ا/ت ... دستات ...
وقتی نگاهش میکنم مردمک چشماش از ترس میلرزید . سرمو میندازم پایین تا ببینم چیه دستام اینقدر باعث شده که بترسه . ولی حتی وقتی خودمم با اون صحنه مواجه میشم فشارم میوفته و حالت تهوع میگیرم و سرمو به شونش تکیه میدم .
- حالت خوبه ؟ باید بریم دکتر .
-ن-نه ... خو-بم ...
-این سوختگی ها ... چرا اینطوری شد ...
دوباره نیم نگاهی به دستام میکنم . سوختگی خیلی خیلی شدیدی داشتن و این سوختگی تا آرنجم میرسید . زخم شده بودن و از هر جایی که زخم بود خون میومد . اول اصلا متوجه دردشون نشده بودم ولی الان به طرز وحشتناکی درد داشتن . از درد نفسام به شماره افتاده بود و گریه میکردم . از شونه هام گرفت و با اون چشماش نگران بهم زل زد .
-جعبه کمک های اولیه کجاست ؟
وقتی دید جوابی نمیدم بلند داد زد : کجاست ؟
با گریه به کمد اشاره کردم . سریع بلند شد و رفت سمت کمد . با عجله دنبال جعبه میگشت . وقتی پیداش کرد اورد گذاشتش رو تخت و همونطور که داشت محتویات جعبه رو برای پیدا کردن چیزی بهم میریخت گفت : من چند ترم پزشکی پاس کردم مدرک دارم . خداروشکر وسایلتم کامله .
چیزی نمیگفتمو فقط گریه میکردم . وسایلی که گلچین کرده بود رو روی تخت و جعبه رو روی زمین گذاشت .
- بیا نزدیک تر .
دو زانو روی زمین نشسته بود . منم رفتم رو لبه ی تخت نشستم . وقتش دید که دست از گریه ور نمیدارم . بوسه ای رو پلکم گذاشتم و آروم سرمو نوازش کرد .
- لطفا گریه نکن . میدونم درد داره ولی به خاطر من تحمل کن ‌.
سری به نشونه ی باشه تکون میدم .
_____________________________________
سلام میکنم بر مخاطبانی که هنوز وجود ندارن 😹💔
هر موقع داشتید اینو میخوندید اشکال نداره ...
فقط بدونید این داستان قراره کوتاه باشه ولی این قلم لعنتی من اجازه نمیده ... چون من لامصب رمان نویسم نه کوتاه نویس 😑😹
خلاصه که امیدوارم ای کسی که در اینده میخونی ، لذت ببری 😂👍

قبول کردن چیزی که سختهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang