part 1 : please no !

9.3K 1K 81
                                    

teah POV

چییی؟ .. اما منه لعنتی یه فرشته طبیعتم‌ ...نه فرشته عشق ..لطفا نه .. من نمیتونم انجامش بدم اینکاره من نیست ..من فقط میتونم به گلو گیاها برسم و مواظب حیوون های کوچولو باشم ..

اما اون ارشد های احمق نشستن و منو برای ماموریت سختی میخوان بفرستن ...

یعنی هیچ فرشته فاکیه دیگه ای نیست ..
با دیدن جیمین دوست صمیمیم که اونم یه محافظ طبیعته کمی از اون حالو هوام در اومدم..

جیمین : ته توی اون شورایه کوفتی چیشددد؟ یونگی هیونگ گفت همه چی برای ته عادی میشه اما بدو تعریف کن ببینم چیکار باید بکنی ...

با صدای مهربون جیمین دلم بیشتر لرزید اگه دیگه نمیدیدمش چی ..بغضم سرباز کرد ..

+: جیمینییی..باید برم ..باید برم پیشه اون ادم که معلوم نی کیه ..
سرمو بالا اوردم به چشمای متعجبش نگاه کردم ..
سرمو گذاشت رو پاشو اروم موهامو ناز کرد و با صدای بهشتیش که البته ماله همه ما اینجوری بود شروع به حرف زدن کرد ...

جیمین : اروم باش تاتا .. قرار نیست که تا ابد اونجا بمونی ..مطمئنم اگه ماموریتو خوب انجام بدی زودتر از اونی که فکرشو بکنی برگشتی .. اصن ..اصن شاید طرف ادمه خوبی بود و باهات دوست شد ..پس دیگه گریه نکن باشه ..منم دلم برات تنگ میشه ولی باید تحمل کنیم ..

صداش مثل لالایی ارومم کرد ..
از بچگی باهم دوست بودیم انقدر وابسته بودیم که همه فکر میکردن قراره جفته هم بشیم ولی جیمین جفتش رو پیدا کرد و اونم یونگی هیونگ بود یکی از افراد شورای اصلی که از دسته آسمان بود ..

اما من هنوز جفتمو پیدا نکردم و از بابتش خوشحالم چون از محدود شدن بیزارم ...
تو خونه مشغول جمع کردن وسایلم بودم ...
هیچی راجب ادمی که باید محافظش میشدم نمیدونستم و این نگران ترم میکرد ...

تنها چیزی که میدونم اینه : جئون جانگکوک ۳۲ ساله ‌..
همین ..

بهتر از این نمی شد منه ۱۹ ساله باید میرفتم مراقب یه مرده ۳۲ ساله میشدم ..


تو اینه نگاهی به خودم کردم ...
خب ..کیوتی چیزی بود که از هر نقطه از صورتم میریخت ...
و موهای ذاتا طلاییم که حالت فر های درشت داشت این ویژگی رو چند برابر میکرد ...
____________
Jk
حسابی مست کرده بود و توجهی به حرکات دختره رو بروش نداشت ..
شاید باره صدمی بود که میخواست با بدنه یکی اون لعنتی رو فراموش کنه ...اینکه کسه دیگع ای رو جاش بزاره ولی نشد ‌....
تا دستش به سمته بدنه کسی میرفت تصویر دوست پسرش که خیلی راحت بهش خیانت کرده بود جلو چشماش جون می گرفت ..

فلش بک :

جانگکوک: الو .. بیبی ..
باره سوم بود که زنگ میزد و گوشی برداشته میشد اما کسی جوابشو نمیداد ..حسه نگرانی تمومه وجودش رو گرفته بود و خونه رو هزار بار طی کرده بود ...
ساعت سه صبح بود که کلید توی در چرخید و دوست پسرش وارد شد ...
معذرت میخوام که دیر اومدم...
با صدای کشیده ای بیانش کرد و بدنه ظریفشو رو بدنه جانگکوک انداخت ..
جانگکوک : کدوم گوری بودی ؟
با دادی که کشید کمی بیبیش رو ترسوند اما اون پسر مست تر از اینا بود ..
جای کبودی های بنفش رو گردنش حاله کوکی رو بد میکرد...
یقه اش رو باز تر کرد ...
جانگکوک : او بیبی چیشده ‌...لابد باز خورده به دره کابینت ؟ !
جانگکوک : فکر کردی من احمقم ...گمشو بیرون ..
چییی ..نمیتونی ولم کنی من دوستت دارم ..
پسر با صدای نازکی گفت ..
جانگکوک : اگه دوستم داشتی هرشب این ساعت برنمیگشتی و اون کبودی های لعنتیت رو نشونم نمیدادی... دیدی که چقدر عاشقتم ..دیدی که نگرانت بودم ...ولی اینجوری عشقتو ثابت کردی ...
پسر رو بروش با صدای بلند گریه میکرد و مدام معذرت خواهی میکرد ولی دیگه بس بود ...
نمی تونست بازم مثله احمقا ببخشتش و اون پسر رو شبا از زیره اینواون جمع کنه ...
جانگکوک : همین الان ازت میخوام که بری و دیگه هیچ وقت برنگردی ...
_________
پایان فلش بک .

دختره روبروش با لوندی به عضلات شکمش دست میکشید سعی میکرد کمی تحریکش کنه اما موفق که نبود هیچ باعث حالت تهوع اش هم شده بود ..
کته چرمه سیاهش رو چنگ زد و از بار بیرون اومد....
سیگاری رو روشن کرد و با لذت به دودش خیره شد شاید کمی دلش برای بیبیش تنگ شده بود ..
سرش پایین بودو داشت همینطور فکر میکرد که یکی محکم خورد بهش ..
تهیونگ : ااای دستم...مرتیکه کوری ..
جانگکوک با تعجب به پسر کوچولوی روبروش نگاه کرد ...
خب ..یکم عجیب بود .. اونا تو کره بودن و مردم کره همه چشمای سیاه و موهای مشکی داشتند ولی ...
این پسره روبروش موهای تقریبا فر و طلایی داشت که هرکسی میدید می فهمید رنگ نیست و طبیعیه ...
و البته چشمای قهوه ای روشنش ...
تهیونگ : دید زدنت تموم نشد ؟ .. مردم عجیب شدند ..
و زیره لب داشت قر میزد ..
جانگکوک : ببخشید ولی من سرم پایین بود و توهم ..خب خیلی کوچولویی ..
تهیونگ حس میکرد شده از عصبانیت الانه که تمام درختای خیابون رو از ریشه دراره ...اما با اعتماد به نفس .. نفسی گرفت و دستی به لباس های یکدست سفیدش کشید ‌...
تهیونگ : اقای محترم ..هیچ از برخوردتون خوشم نیومد...شما یه انسان فانی ..اهم یه ادمه گستاخید...
جونگکوک از طرز حرف زدنه اون جونوره کیوت خنده اش گرفته بود ..
طوری که با اون قده کوتاهش انگشتش رو تند تند تکون میدادو قر قر میکرد خیلی سوییت و خواستنی بود ..
و در اخر هم کیفه کوچولوعه سبزش رو که عکس گل و درخت روش بود رو برداشت و رفت ...
شاید اون کوچولو ترینو خوشگل ترین پسری بود که دیده بود ..
و ..چرا اون لباساش از کفش و جوراب گرفته تا پیراهنش سفید بود ؟
____________

The angle of my heart [Completed]Where stories live. Discover now