part6 : im ashamed..

4.7K 784 110
                                    

third person pov :

صبح با صدای جیغ پرستار ها و خدمتکار های خونه چشماش رو
باز کرد و با قیافه ی خوابالودش پایین اومد
اینجا چخبر شده ؟ ...
بعد از اینکه خدمتکار هارو درحال گریه دید گفت و تو یه لحظه دلش بهم پیچید...جانگکوک که حالش خوبه ؟ مگه نه ؟ ...
اما با دیدن جانگکوک که رو مبل نشسته و درحال گریه کردن بدو بدو بدون توجه به لباساش ‌که شامل یه شورتک خیلی تنگ و کرمی بود و هودی گشاد زردش خودش رو به جانگکوک رسوند ..

ته : کوکی ..چیشده ؟ وای یکی جواب بده ..
اما برای چند ثانیه نفس جانگکوک بند اومد و رنگ صورتش کبود شد ...
ته : گاااد ...چیکار کنم ..یکی کمکم کنه..
بعد از اینکه یکی از خدمتکارا براش آب اورد و اون رو به زور به خورده کوکی داد ...
کوکی : مامانم ....
ته : چی ؟ وای خدای من ...
و بعد آمبولانسی رسید و جسم سرد و بی جون خانوم جئون رو بیرون برد که البته تهیونگ به سختی جانگکوک رو گرفت تا خودش رو روی جنازه مادرش نندازه ...
کوکی : ت ...ت ...ته هیونگگگگ ...دیدی ..چیشد ...اخه اون که کاری نداشت ...ف..ف...فقط رو ویلچرش میشست و نگاهم میکرد ..
هیچ وقت جانگکوک رو اینجوری ندیده بود...
مرده قدرتمند و زیباش درست یه هفته بعد از اعترافی غیر رسمی که بهم کرده بودند اینجوری شکست خورده بود ..
کوکی : دیگه برنمیگرده نه ؟ اما من دلم براش تنگ میشه ...
تهیونگ سره جانگکوک رو روی پاش گذاشت و اروم موهای پیج در پیچ و بلندش رو نوازش کرد ..
مادرش تو خواب بر اثر سکته قلبی فوت کرد و الان اون ها تو کلیسا مشغول مراسم بودند ...
ته : عزیزم میخوای بریم بیرون ؟ ..
کوکی : بریم ..
از بس گریه کرده بود صداش گرفته بود و حتی کمی از ریش هاش هم دراومده بود ..
تو حیاط پشت کلیسا بودند جایی که هیچکس دیدی بهشون نداشت و جانگکوک با خیال راحت رو پاهای تهیونگ خوابیده بود ...

______________________

Teah pov :

به چشماش نگاه کردم که چقدر گود افتاده و خستس تو این یه هفته حتی یه شب هم خارج اتاق مادرش نخوابید ...
کوکی : حتی نفسات هم باعث اروم کردن وجودم میشن...
خنده ی ریزی کردم و رو موهاش رو فوت کردم که چشماش رو باز کرد ..
کوکی : میخوام کامل مال خودم بکنمت ..امروز با اینکه حواسم نبود اما فهمیدم موقع پخش کردن کیک های سیب پسر خاله ی احمقم بهت شماره داد ...
ته : اوه ...خب اون فقط ..من کاری نکردم .
کوکی : میدونم تو کاری نکردی بیبی ...اما زیباییت .. عا بیخیال ..
ته : من فقط برای توام جانگکوک ...
کوکی : امشب میای اتاقم چون باید یسری چیزا رو برات توضیح بدم شاید دیگه نباید بهم بگی جانگکوک ...
متعجب نگاهش کردم اخه غیر از جانگکوک مگه اسم دیگه ای داره ؟ ...
ته : چی ؟ ..
کوکی : مثلا ددی ..

بعد از اینکه از کلیسا خارج شدیم توی ماشین جانگکوک نشستم اما با دیدن اینکه مسیر خونه رو نمیرفت تعجب کردم ..
ته: کجا میریم ؟..
کوکی : یسری وسیله میخوایم که نیازت میشه...
و بعد پوزخنده خیلی عجیب غریبی تحویلم داد ..من هرنوع وسیه ای داشتم اما با دیدن مغازه ای بزرگ و صورتی که رو تابلوی بالاش نوشته بود daddy kink کنجکاویم بیشتر شد و ساکت موندم..
مرد : خوش اومدید مستر چه کمکی میتونم بهتون بکنم ؟ .
کوکی : هرچیزی که برای یه بیبی بوی لازم میشه سایز ایشون بیارید با تم صورتی و سفید و طلایی ...
مرد : الان خدمتتون میرسم قربان ..
ته : اینجا چقدر بامزست...ایگوو اون پستونکارو ..
کوکی : یکیش رو میخوای؟
ته : چی ؟ اوه نه من که بچه نیستم فقط گفتم اونا کیوتن ...
کوکی : ولی من برات میخرم و توباید استفاده کنی ..
ته : من نمی..
کوکی : میشه مدل های مختلف پستونک هاتون رو بیارید ...
به فروشنده نگاه کردم که انگار براش خیلی چیزه عادی عی بود و اصلا تعجب نکرد که یه پسره بزرگ میخواد از اون استفاده کنه ...
به مدل های رنگی روبروم نگاه کردم ..
انقدر خوشگل و خیره کننده بودند که دلم میخواست همشونو بردارم اما بدون رو همه شون نوشته بود daddys boy ...
یدونه اشون رو دستم گرفت و بهش نگاه کردم صورتی بود و روی دستش پروانه های ریز صورتی بود...
کوکی : اینو میخوای ؟ ..
با خجالت سر تکون داد ..تا اینکه بعد از نیم ساعت با  کلی خرید تو ماشین نشستیم ...
شیشه شیر و حتی لباس های عجیب غریب مثل دامن و یه عالمه چوکر صورتی و مشکی که نمیدونم باید چجوری ازشون استفاده کنم...
_____________________________

Third person pov :

خرید هارو روی تخت گذاشت و داشت فکر میکرد هرکدوم رو کجا بزاره ...
عروسک های کوچیک و بزرگش رو روی تخت گذاشتند شاید کمی متعجب بود ..
اما ته دلش وقتی اونا رو نگاه میکرد چیزی مثل قند اب میشد ..
لوازم ارایش هارو که شامل لوسیون بچه و شامپو های بچگونه و کرم نرم کننده بود رو روی میز جلوی اینه اش چید ...
به یه قوطی رسید که چیزی مثل کرم اما بی رنگ و ژلاتینی توش بود و روش نوشته بود لوبریکانت ...
ته : این چیه ؟ ..امم احتمالا یه نوع کرمه بیخیال مهم نیست ..
و اون رو کنار بقیه گذاشت ..
پستونک رو بعد از  پنج بار شستن تو دهنش گذاشت و الان باورش نمیشد چنین لذتی ببره ..
انگار مکیدن اون چیزه گرده پلاستیکی خیلی لذتش بیشتر از خوردن چیزها بود ...
زنجیر طلاییش رو به لباسش وصل کرد و روی تخت خوابید حتی توی خواب هم مشغول مکیدن بود ...

از اتاق بیرون اومد تا سری به تهیونگ بزنه شاید با اون وسایل ها به مشکل خورده ...
وارد اتاق شد و با دیدن جسم کوچیک و مچاله شدش لبخندی زد ..
بیبی بوی کیوتش خواب بود ..
جلوتر اومد با دیدن لب های لرزونش که مثل یه نی نی دنبال پستونک میگشت لبخندی زد و اون رو تو دهنش گذاشت ...اون ذاتا یه بیبی بوده و الان فقط با این وسایل کمی خوده واقعیش رو پیدا کرده ..
کنارش دراز کشید و برای اذیت کردن تهیونگ پستونک رو از دسته اش گرفت و بیرون کشید که لباش با حالت خیلی کیوتی صدا دادند
و دنبال اون جسم صورتی گشتند ...
لب هاش رو لب های قلبی و صورتیش گذاشت و بوسیدش ...
ته فکر کرد که پستونک دوباره رو لب هاش قرار گرفته و شروع به مکیدن های اروم کرد ..
انقدر اروم بود که باعث شد جانگکوک هم همونجا خوابش ببره بدون اینکه لب هاشو برداره ...و بعد از بیدار شدن جفتشون باد کرده بودند و لباشون پف پفی بود..

ووت و کامنت یادتون نرع🌌💜🧚‍♂️

The angle of my heart [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang