part 2 : you

5.3K 994 51
                                    

تو شلوغی و آلودگی خیابون های سئول دنبال آدرس خونه ای بهش گفته بودن میگشت..
از نگاه های عجیب مردم به لباس و موهاش خسته شده بود و بنده کیف سبزه کوچولوش تو دستش عرق کرده بود ..
تهیونگ : کافیه برگردم کاری میکنم اون پیره خرفتای شورا به دستو پام بیوفتن .. منو تو این جهنم دره ول کردن ...
تو اتوبوس که نشیت خیلی از مردا نگاهش میکردند ..
خب کیه که از یه پسره کوچولوی ظریف و خوشگل بگذره ...
دستی رو رون پاش نشست که از جا پرید ...
مرد : او بیبی ترسوندمت .. ساررریی... چه موهایی داری پرنسس
و بعد یکی از فر های موهاشو گرفت و به پایین کشید که دوباره فره موش پرید بالا ..
تهیونگ : دستت رو بکش احمقه گستاخ ..
مرد : ببخشید نارحتت کردم پرنسس ... یه بوسه از لبای سرخت به ما بده ..
و دستش رو روی گونه مرمری اش گذاشت ..
نفهمید چی شد دستش اومد بالا و .... صدای چکی بود که تو کله اتوبوس پیچید ‌...
خودش هم تعجب کرده بود که چطوری اون مرد رو زده ولی انگار اون مرد حتی دردش هم نگرفته بود ..
با ایستادن اتوبوس بلند شد و مرده هاج و واج رو رها کرد به حاله خودش ...
با غرور مخصوص به خودش بلند شد و رفت ...
_____________
yoonmin :

جلوی آینه ایستاده بود و لباس خوابه حریره قرمزش رو به تن کرده بود مشغول شونه زدن موهای کوتاه و طلاییش بود .‌.
برعکس موهای تهیونگ ، جیمین موهای صاف و طلایی براق داشت اما همسرش یونگی موهاش به رنگه شب بودن و مواج ...
دستی دوره کمره باریکش حلقه شد و نفسش بند اومد...
یونگی : هیشش من بودم عزیزم ‌...
نفسی از سره آسودگی کشید و با چشم غره روش رو گردوند ...
یونگی : هی .. مگه قرار نشد هیچ وقت نگاهت رو از من نگیری ..
بیبی ... هنوز ناراحتی ؟!
جیمین : فکر نکن که با حرفای قشنگت میتونی دهنم رو ببندی مین یونگی .. تو صمیمی ترین دوستم رو فرستادی تو اون جهنم دره ..
یونگی خیره به لبای سرخ و حجیمش بود که با هر حرف به حالت غنچه دراومده و دوباره مثل شکوفه باز میشن ...
جیمین : حواست هست ؟ ...وای خدا .. یک ساعت دارم برا جنابعالی حرف میز.....
با بوسه ای که رو لباش نشست صداش تبدیل به ناله ی ت گلویی شد ...
هیچوقت در برابر لمس های یونگی کنترل نداشت ..
جواب بوسه اش رو با بوسه کوچیکی داد ..
یونگی: ازت بوسه خواستم نه نوک زدن ..لطفا من رو ببوس ..
و دوباره سرش رو خم کرد و لبای همسره زیباو ظریفش رو شکار کرد ...
اون لب های رز مانندش رو بین دندون هاش گرفته بود حسابی میمکید..یک ماهی بود که بخاطر مشغله های کاریش نتونسته بود همسره زیباش رو در آغوش بگیره بخاطر همین خیلی تشنه بوی بدنش بود ...
با گازی که از لبه پایینش گرفت سرش رو فاصله داد ..
و با چشمای نیازمندش به جیمین نگاه کرد ..
جیمین که خودش هم دلتنگ همسرش بود ..مرده قوی اش رو روی تخت هل داد و رو شکمش نشست...
یونگی خنده ی ریزی کرد ..
یونگی : مثله اینکه اینجا یکی تحریک شده ..
جیمین : ساکت باش مین یونگی ..
و سرش رو خم کرد تو گردنه یونگی و شروع به مک های ضعیفی کرد ..
لباس حریر قرمزش رو کند و خواست لباسه یونگی رو هم دراره که یونگی با یک حرکت جابه جاشون کرد و حالا جیمین زیر بود ...
دست به سمته لباس های بلند و سفیدش برد و همرو دراورد ..
جیمین با چشمای وحشی اش به عضله هاش خیره بود و بیشتر اط هرچیزی نیازمند بود ...
زبونش رو از بالای گردن تا نیپل های برجسته و صورتیش کشید و صدای ناله های بهشتیش رو دراورد ...
انقدر زیبت بودن که حاضر بود اون هارو ضبط کنه و هر روز هر شب بهشون گوش بده ..
جیمین : برو پایین ..آاههه ..میخوامش لعنتی..
یونگی : بیبی خیلی زوده و سوراخت هنوز خیلی تنگه و آمادگی نداره ‌...
جیمین ناله ای کرد دوباره خودش رو جابه جا کرد..
عضو یونگی رو به دست گرفت و سمته دهنش برد ..
زبونش رو روی طولش کشید و سرش رو وارد دهنش کرد که صدای ناله های اروم و مردونه ی یونگی رو دراورد ...
سرش رو با ریتم تکون داد و روی رگ های عضوش زبون میزد ..
یونگی سریع جابه جاشون کرد و بین پاهای جیمین نشست ..
و باسنه سفید و پنبه ایش رو بالا داد ..
زبونش روی ورودیه صورتیش کشید که از نیاز نبض میزد ..
جیمین : اااااههه...ماله خودته یونگی .... بیشتر زبون بزن ..
و پشت بنده حرفش یونگی حرکاتش رو سریع تر کرد و زبونش رو تویه سوراخ جیمینیش میچرخوند..
بلند شد عضوش رو بدست گرفت و به سوراخه جیمین مالوند ..
جیمین : آآآه....اذیتم نکن .. واردش کن لطفا ...اااااااههه فاک ...
عضوه بزرگه یونگی فقط تا نصفه وارد شده بود اما اشکای بلورین جیمین رو راه انداخته بود ..
کامل واردش کرد که جیمین حس کرد برقی از تنش رد شده...
جیمین : لعنت بهت یونگی ...ااااههه...اااا ...خیلی .. بزرگی ..اروم ضربه هاش رو سریع تر کرد و انگشتاش رو پهلو های ظریفه همسرش فشار میداد ...
یونگی: تهیونگ ...نمیدونه که ..چی درانتظارشه ...ااا فاک خیلی تنگی ... قراره جفتش رو ملاقات کنه ..
جیمین با این حرف شوک زده شد و ضربه های یونگی رو فراموش کرد ‌..
جیمین: چیییی ...اااااهه....جفتش انسانه؟ ...
یونگی : هیششش..
و بعد با اسپنکه محکمی حواسه جیمین رو جمعه رابطشون کرد ..
با ضربه هایی محمکم به پروستاتش بدون لمس کردن کامه اش رو روی ملحفه تخت ریخت....
جیمین : فک کنم اینبار واقعا حامله شم ..
یونگی نفسی کشید و بیبیش رو تو بغلش کشید..
یونگی : داشتنه یه فرشته کوچولو که شکله تو باشه میتونه بهترین اتفاق بزرگه زندگیم باشه ...
_______________
teah
خب احتمالا اینه ...
نگاهی به ساختمون روبروش کرد ..
بزرگ بود و مجلل ..باورش نمی شد قراره پرستار بشه ..
زنگ رو فشرد ..
تهیونگ : اممم سلام .. من کیم تهیونگ هس...
حرفش کامل نشده بود که در با صدای تقی باز شد ...
وارد مسیری سنگ فرش شده شد که از زیبایی گل هاش مست شده بود ..
انقدری مشغول گل ها شد ‌که یادش رفت باید بره تو خونه ..
دستش رو به هر گلو گلبرگی میکشید پربار تر و زیبا تر میشد ...
_______________
Jk

شاید به هرجا میرفت و هرکاری میکرد اخرش میومد پیشه مامانش و تمامه راز هاشو به اون میگفت ..
مادری که ۱۳ ساله نه حرفی میزنه نه حرکتی میکنه ..
اگه فقط همه چیز خوب بود و اون تصادف ساحلیه لعنتی اتفاق نمی افتاد ..
الان پدرش زیره خروار ها خاک و مادرش رو ویلچر نبود .....
دستای چروکش رو بوسید و خداحافظی کرد وقتش بود که به همون جهنم دره های بیرون برگرده ..
پاش رو به حیاط گذاشت .. سیگارش رو که روشن کرد ..
سرش رو بالا اورد ... این دیگه کیه ای گفت و بیشتر دقت کرد که اون پسره سفید پوشه ظریف کیه ...
جونگکوک : هی تو .. تو کی هستی ؟ ....
_________________
teah
لعنتی .. عذاب شروع شد ..
چیزی نیست تهیونگ مودب باش و مهربون ..
تهیونگ : سلام اقا من ...
تهیونگ تووو
جونگکوک : تووو
هردو همزمان و با تعجب انگشتشون رو سمته هم گرفته بودند ..
تهیونگ : اهم منظورم اینه که شمایید ..
جونگکوک : بله اقا همونی هستم که از برخوردم خوشتون نیومد و بنظرتون گستاخ بودم ...
تهیونگ : تو حق نداری منو مسخره کنی و ادامو دربیاری ...
جونگکوک : برو اونور بچه جون ...تو مدرسه به شما ها چی یاد میدن ...
تهیونگ خیلی سعی کرد که با مشت تو دهنش نکوبه ...
مثله یه گربه باوقار و زیبا راهش رو گرفت به سمته خونه رفت ..
پیرزن از دیدن تهیونگ کمی متعجب شد ..
تهیونگ : نترسید خانوم ..من کیم تهیونگ هستم پرستاره جدیدتون ..
و سری به نشونه احترام خم کرد ..
یکی از خدمتکارا اتاق خوابش رو نشونش داد ..
دقیقا روبروی اتاقه جونگکوک اون پسره مغرور عوضی بود ...
شاید باید لباس هاشو عوض میکرد تا کمتر تویه چشم باشه ...
یکی از هودی های گشادش رو که روش گل های ریزه صورتی داشت همراه با شلوارک کوتاه سفیدش تنش کرد موهاش رو با یکی از کش موهاش بست ..
____________

فاک تو این شانس ..
کلیدش رو جا گذاشته بود و مجبور شده بود برگرده به خونه مادرش ...
قدم هاش رو سریع کرد که با منظره ای که روبروش دید زبونش بند اومد ..
اون پسره ی گربه ای و خوشگل رویه میز خم شده بود و داشت برا مادرش خاطرات عجیبی رو میگفت ..
اما این همه داستان نبود ..
پشتش به جونگکوک بود و نمایی رو داشت نشونش میداد و جونگکوک خیلی وقت بود ندیده بود ...
باسنه درشتی که با حرکات ریزه پاهاش می لرزید و پاهای کوتاهی که رو نوک پنجه وایساده بودن تا به میز برسند ..
خیلی جلوی خودش رو گرفت که نره و باسنه درشت ژله ایه اون پسر رو جلوی مادرش اسپنک نکنه ...
تا اینکه اون بچه بلخره برگشت و جونگکوک رو پشتش دید ..
تهیونگ : اوه .. سلام ..
جونگکوک : سلام بیبی .. میشه کلید هام رو بیاری .. اممم نه تصمیم گرفتم شام رو پیشه مادرم بخورم ...تو دوست داری اوما؟
جونگکوک : هی بیبی بوی تو میتونی برامون یه شامه خوشمزه درست کنی ؟ لطفا رو دسرش گل های ریزه صورتی بریز ....
تهیونگ :
پسره ی بی ادب ... جلوی مادرش میگه بیبی بوی ..
واقعا که چقدر این ادما بی حیا و وقیحن....
یه بیبی بویی نشونت بدم ..اما صبر کن من فرشته محافظشم نه فرشته مرگش ...
پس بیخیال اون چیزی نگفت ..اون فقط یه پسره پرو و بی ادب و منحرفه ...
و البته کاری هم نمیتونه بکنه ..
میتونه ؟
_______________

نظرو ووت فراموش نشه هااااا....
انرژی میخوام ...

The angle of my heart [Completed]Where stories live. Discover now