1

880 46 16
                                    


_هوی پاشو...
چطور جرعت میکنه بهم بگه "هوی" چشمامو با عصبانیت باز کردم
با دیدن یه آسمون قرمز و مشکی تعجب کردم
به حالت نشسته در اومدم و با تعجب از دیدن فضای معلق دورو برم داد زدم :اینجا دیگه کدوم گوریه؟
دوباره همون صدایی که بیدارم کرده بود گفت :میخوای کجا باشه انسان؟
برگشتم سمت صدا و با حالت ودف طوری نگاه کوتله کچل و عینکی پیر که خیلی قوز داشت کردم!
دوباره گفت:پاشو وقت ندارم برای احمقی مثل تو بزارم
از جام بلند شدم و سمت رفتم:احمق؟ چرا فحش میدی!!
با یه نگاه عاقل اندر صفیحی (فاک چه سخت گفتم) نگاهم کرد و گفت:میخوای بخاطر خودکشی ناموفقت تشویقت کنم؟
با تعجب تا چند لحظه تو جام وایستادم و اون به راهش ادامه میداد و من همینجوری فکر میکردم چطور اون خودکشی ناموفق شد؟!!
_اره احمق حداقل درست حسابی خودکشی نکردی یه راست بری جهنم الان منو اسیر و ابیر خودت کردی... وای نمیدونم کی شما ایرانیا میخوایین دست از خوردن این قرصای اشغالی بردارین!! واقعا با ژلوفن و استامینوفن کدوم خری خودکشی میکنه؟؟؟
همینجور که تند تند اون فرشته یا.. نمیدونم نگهبان مسئول هرچی حرف میزد و نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:راستی اینجا اگه جهنم نیست کجاست؟برزخ؟
حرفاش قطع شد و با صدای جدی ای گفت :اینجا بین زمین اسمونه یجایی که واسه روح های سرگردون ساختن تا تکلیفشون معلوم بشه!
بعد از گفتن این حرفش به اطراف بیشتر دقت کردم و آدمهایی دیدم در حال حرف زدن با موجودات مختلف که خیلیاشون فرشته بودن اما بعضیاشون شبیه خودشون و بعضیاشون... صب کن ببینم... چرا هیچ کسی فرشتش مثل مال من نیست؟؟؟ چرا همه به من بد نگاه میکنن؟
دوباره اون کوتوله جواب داد :چون تو اوضاعت فرق داره بعدشم من به این خوبی اگه بخوای بگی چیزیمه میزنم همینجا میکشمت!
ودف!!! من که همین الانشم مردم!
_نه نمردی هنوز
+همممم.. ولی تو دقیقا چی ای؟
_چی ای نه و کی هستید!!! احترام به بزرگتر یادت ندادن بچه؟
+گومن
_وات؟
+چیزه.... به ژاپنی گفتم...ببخشید
_کصخل... من یه کتابدار جهنمم که قبلا مسئول جمع اوریه کصخلایی مثل تو از اینجا بودم اما بازنشست شده بودم ولی الان مسئول کم اوردن گفتن بیام تو رو ببرم
+... بله... چه کتابدار با ادبی هستی شما!
_خفه بچه پررو
اخم کردم بهش و تو دلم بهش گفتم مرتیکه پیره گوزو(بابت فحش ها و بی ادبیهام عذر میخواهم😂🤦‍♀️)
بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه چاله دو طرفه که یه سرش بالا بود یه سرش پایین و بینش دو نوع نور سفید و قرمز در حال عبور بود و انقدر سریع بود نمیشد چیزیو توش دید از ترس ارتفاعش چند قدم عقب رفتم که کچل برگشت سمتم و با اخم گفت : بدو باید بریم کار دارم
+نه.. میترسم
_نترس نمیمیری چون تا حالا مردی! هاهاها
پوکر نگاهش کردم: تو که همین الان گفتی نمردم!
یکم نگاهم کرد و گفت :داری کارو سخت میکنی بچه
اخم کردم:من اصن بهت اعتماد ندارم شاید من بهشتی باشم تو میخوای منو بدزدی
کچل نگاه عمیق پر فحشی بهم کرد و بدون گفت چیزی به سرعت نور محو شد و بعد از یک ثانیه نیرویی با قدرت منو هل داد دقیقا وسط چاله و توی نور قرمز جیغ زدم و با سرعت خیلی زیادی داخل چاله سقوط کردم و با باسن فرود اومدم رو یه سطح سفت.
دادی از سره درد زدم
احتمالا اگر روح نبودم تاحالا کل باسنم میرفت تو مثل ماشینایی که از عقب بهشون میزنن وصافکاری لازم میشن... ولی ازینا بگذریم جای خیلی تاریکی بود که حتی نمیتونستم یک سانتی صورتمو ببینم
دستمو به زمین کشیدم که سفت و سخت و کمی گرم بود از جام بلند شدم که سرم محکم خورد به چیز سفتی همون لحظه صدایی اومد :عاااخ کوری مگه؟
یکم فکر کردم و گفتم:خوب الان از هرنظر کورم چون هیچ نوری اینجا نیست! هست؟
دوباره صدای کچل کوتوله اومد:عاه... یادم رفته بود... چشماتو ببند تا وقتی نگفتم باز نکن
به حرفش گوش کردم و چشمامو بستم :هی تو اون بالا محو شدی چطوری اینجا پیدات شد؟
_فکر میکنی کی هولت داد این پایین احمق؟
+... میشه کمتر بهم بگی احمق؟
_دلم سوخت... ولی نه!
+اما من اسم دارم
_هه اسمت چیه؟
اسمم!... فاک... اسمم چیه! نه من اسم دارم حتما دارم اسمم چی بود؟!!
_به کله پوکت فشار نیار قبل ازینکه اینجا بیای همه حافظت فلش شده.
پشمام... اینم از اصلاحات اون دنیا میدونه!
_چیه فک کردی مثل کتابای داغونتون ماهم یه مشت داغون بدبخته خنگیم؟
+باشه حاجی چرا انقدر عصبی ای حالا... ارث باباتو که نخوردم
_تو.. فسقلی
صدای دیگه ای اومد:هی لوفی چان خودتو بخاطر ادمای بی ارزش ناراحت کن
+لوفی؟؟؟
کچل با عصبانیت غرید: راک میکشمت!!
من با پوزخند گفتم:بهت نمیومد اسمت انقدر کیوت باشه...
یهو چیز محکمی خورد تو ساق پام و زمین خوردم:اخخخ عاییی وحشی چرا میزنی
خواستم چشمامو باز کنم که گفت:چشماتو باز نکن و خفه شو تا این راه تموم شه و کتکت نزنم
اخم کردمو هیچی نگفتم دوباره با همون چشم بسته منو دنبال خودش کشید تا اینکه از پشت پلکم نوری حس کردم و بعد صداش اومد که چشمامو باز کنم
با باز کردن چشمام یه قصر سرخ جلو چشمام ظاهر شد با دهن باز و چشمای از کاسه دراومده گفتم:ابهت... پشمامممم
کچل گفت:هه فک کردی چی ؟فک کردی به اینجا تعلق داری احمق؟
پوکر نگاهش کردم:ببینم تو واقعا مشکلت چیه با من؟ خوبی؟ پریودی چیزی هستی؟
_خفه شو دختره پررو
پوفی کردم و دنبالش دوباره راه افتادم و از اون قصره زیبا رد شدیم و تو یه راهرو بو گندو بودیم که بویی شبیه فاضلاب میداد همون موقع یاده قصره افتادمو گفتم :اینجا شیطان اصلی نداره مثلا مثل سان لانگ؟ عررر فکرشم جذابه مثلا نشسته باشه رو تخت قرمز خوشگلش منم مثل از شیه لیان برم پیشش با هم تاس بریزیم بعد من هی برینم اون کمکم کنه...
_میشه دو دقه خفه بشیو انقدر چرت و پرت نگی؟
لبخندی زدمو دوباره به تفکرات کصخل طورانه خودم ادامه دادم.
بعد از ده دقیقه رسیدیم و با خستگی غر زدم:اینجا وسیله نقلیه ای ندارین؟ انقدر ادعا باحال بودنتون میشه حداقل راهو یکاریش کنین انقدر پیاده روی نداشته باشه
_درسته منم از شیاطینم ولی الان میتونم درک کنم چرا بعضی وقتا میگن خداروشکر چون الان میتونم از دست تو راحت بشم برم پی کار وزندگیم و دیگه قیافه نحستو نبینم
با تعجب به حرفاش گوش کردم و بعد با تعجب بیشتر نگاهمو دادم به در کهنه و قدیمی که روش پلاک 404 زده شده بود...
___________________
هلووو یوروبون الان ساعت 3:53 دقیقه جدیده روز 21 سپتامبر 2020 و این اولین قسمت داستان جدید منه همینجوری فلبداهه شد البته بگم که نمیدونم وانشات بمونه یا نه!! خلاصه منتظر نظرات و اون ستاره خوشگلاتون هستم شدید دوستون دارم.
راستی بابت غلط های املایی و فحشایی که میدم مرا عفو کنید 😅😁❤️

I'm in hellWhere stories live. Discover now