Part 3

294 99 5
                                    

پرید روی تختش و چهارزانو روی تشک نرمش نشست. نفس عمیقی کشید و.. و دستاش میلرزیدن.. نگاهی به گوشیش و بعد به تیکه کاغدی که به جونش بسته شده بود انداخت. چیکار باید میکرد؟ طبق گفته ی ییشینگ بهش پیام میداد یا.. یا فردا توی مدرسه باهاش چشم تو چشم میشد و هیچی برای گفتن نداشت؟ دلش نمیخواست این شانس رو از دست بده مگه چند نفر‌ توی دنیا وجود داشتن که توی یه روز خیلی یهویی کراششون ببوستشون و بهشون شماره بده؟؟ چند نفر توی مدرسه وجود داشتن که مدتها دنبال گوشه چشمی از طرف ییشینگ بودن و حالا این موقعیت براش پیش اومده بود..

نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش دستاش رو کنترل کنه. خب تصمیمش رو گرفته و الان وقتش بود. دکمه کنار گوشیش رو زد تا روشنش کنه. انگشتش رو روی صفحه گوشی حرکت داد و رمزش رو زد و بعد وارد قسمت مسیج شد. دوباره نگاهی به شماره ای که توی دستش بود انداخت و واردش کرد تا پیامی بفرسته.

- جونمیون: سلام. کیم جونمیون هستم.. اممم بهم گفته بودی بهت پیام بدم .

کمی صبر کرد. یک دقیقه. دو دقیقه. ده دقیقه.. نیم ساعت.. هوفی کشید و گوشیش رو پرت کرد رو تختش و دستش رو برد بین موهاش و لبهای کوچیکو صورتی رنگش رو اویزون کرد. ییشینگ قرار نبود جوابش رو بده؟ بعد از اینهمه وقت؟

همونطور که به صندلیش تکیه داده بود و برای خودش غرغر میکرد دید که گوشیش روشن شد.. هنوز یه ثانیه از فرستاده شدن پیام ییشینگ نگذشته بود که بانی حمله ور شده سمت گوشیش و تند تند رمزش رو میزد تا زودتر ببینه چه جوابی براش فرستاده شده.

- ییشینگ: اوه سلام جونمیون. معذرت میخوام که دیر پیامت رو دیدم داشتم درسمو میخوندم فردا امتحان دارم.. خوشحالم که بهم پیام دادی دلم میخواست باهات حرف بزنم‌. حتما از کار امروزم ترسیدی و منتظرِ توضیحی درسته؟

لبخند بزرگی زد و بعد شرو کرد به جوییدن لبهاش. دوباره شروع کرد به تایپ کردن.

- جونمیون: امم ببخشید بدموقع بهت پیام دادم.. اگه امتحان داری برو درست رو بخون بعدا باهم حرف میزنیم. اوممم اشکالی نداره من چیزیم نشده دلم میخواد دربارش باهم توی مدرسه حرف بزنیم..

- ییشینگ: اشکال نداره مهمم نیست الان دیگه تموم شد خیلیم‌ امتحان مهمی نبود همشو از حفظم. باشه فردا توی مدرسه باهم حرف میزنیم دربارش. موقع ناهار.

-جونمیون: اوه. درباره ی چی بود؟ تو درست خیلی خوبه.. میشه بعدا به منم کمک کنی؟ چشم.

- ییشینگ: درباره ی یکی از خانواده های مشهور و سرشناس مجارستانیه که قبلا دربارشون میگفتن اژدهای بزرگی رو شکست دادن. میخوای برات یه تیکه هاییش رو بفرستم؟ حتما بهت کمک میکنم هر مشکلی بود میتونی ازم بپرسی هرموقع و در هر مورد.

- جونمیون: چه جالب‌. اوم اوهوم اگه اشکالی نداره برام بفرست دلم میخواد بدونم. ممنونم.. واقعا کمک بزرگی بهم میکنی مخصوصا توی ریاضی..

Bathory YixingWhere stories live. Discover now