Part 10

293 82 17
                                    

هوفی کشید و دوباره روی تخت خوابید. سرش رو توی بالشت فرو کرد و پاهاش رو روی تشک میکوبوند.

- گشنمه. گشنمههه. گشنمههههههه.. جانگ ییشینگ ازت متنفرم خب؟ با تموم وجودم.. نه.. نیستم عاح خدایا من هنوزم روی اون لعنتیه جذاب کراشم ولی خیلی بی رحمه اصلانم اون ییشینگ مهربونه خودم نیست. این.. این ییشینگ خشنس؟

- نه این باتوری ییشینگه..!

با جوابی که گرفت از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد. خب.. کسی اونجا نبود! جونمیون تک و تنها اونجا نشسته بود و صدای یکی به جواب سوالش رسونده بودتش!! اما کی!؟؟

با دیدن قفل دری که انگار کلید داشت توش میچرخید و بازش میکرد، خودش رو کشید عقب و جواب تموم علامت سوالا و تعجبهای توی ذهنش رو گرفت..

نکنه ییشینگ صداشو شنیده که حالا اومده سراغش..؟ بعد از چهار روز.. با اونهمه صدای وحشتناک و.. و جیغ هایی که با هرکدومش تک تک موهای تنش سیخ میشد و از ترس خودش رو توی بالشت نرمه روی تخت قایم میکرد..

بعد از یک چرخش دیگه در باز و.. اوه.. ییشینگ رو دید اما ییشینگ‌.. ییشینگ‌‌.. باز هم داشت شک میبرد هم به چشمهاش که آیا درست میدیدن؟ و هم به مرد مقابلش که با اون سر و وضع و صورتش معلموم نبود واقعا ییشینگه یا نه..

سلانه سلانه راه میرفت و به نوع دیگه داشت خودش و پاهاش رو روی زمین میکشید تا بتونه حتی یک سانت بره جلوتر. خسته بود.. خب قطعا کشتن و نوشیدن خون نزدیک به صد نفر ادم‌ توی چهار روز اسون نبود.. مخصوصا اگه میخواستن مقاومت کنن! و حالا نوبت اخریش بود. البته نه.. ییشینگ قصد نداشت این بانی کوچولوی ترسویی که همین الانم نزدیک بود هر لحظه بخاطر دیدن وضعش سکته بزنه رو بکشه. فقط.. یکم اشکال نداشت اگه از خونش مینوشید و بعد حافظش رو پاک میکرد و میفرستادش پیش خانوادش..؟ و در آخر هم خب.. یکی از میله های فلزی رو برمیداشت و فرو میکرد توی قلب خودش تا بمیره! ایده خوبی بود نه؟ جونمیون پیش خانوادش میرفت و ییشینگ هم وجود خودش رو با خودکشیش از روی زمین پاک میکرد‌ وجود یه موجود وحشی رو.. هرچند خوشش نمیومد کسی اینو بهش بگه و تا مرز دیوانه شدن ببرتش ولی خودش که حق داشت بگه؟ یه موجود خونخوار و یه قاتل روانی با صورت و هیکلی جذاب.. اینجور درباره ی خودش توضیح میداد و معتقد بود این درست ترین تعریف از باتوری جانگ ییشینگه.

دستش رو برد سمت پیراهن سفیدی که حالا با خون یکی بود و بعضی جاهاش هم ساییده شده بود، دو طرف یقش رو گرفت و به دو جهت مخالف کشیدش تا کامل پارش کنه و بعد تیکه های پارچه رو از تنش در اورد و پرتشون کرد گوشه ی اتاق. دستی میون موهاش کشید و سعی کرد بدتشون بالا ولی هنوز هم بهم ریخته بودن. نیاز به یه حموم گرم داشت که هم خون هایی که به بدنش ریخته شده تمیز کنه و هم این موهای لعنتی که بالا نمیرفتن رو بشوره و درست شوارشون کنه.. همینجور که با مچ دست خون های تازه کنار لبش رو پاک میکرد برگشت تا به جونمیون نگاه کنه و اوه.. جونمیون چی داشت میدید؟.. این..

Bathory YixingOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz