هوفی کشید و ذهنش رو از تموم اینها خالی کرد. فعلا هنوز کارهای زیادی داشت و وقتش نبود بخواد به این افکار بپردازه. دست جونمیون رو کشید و با خودش از اون تونل بیرون برد و وارد زیرزمین مرتب عمارت جانگ شدن.
- میدونی.. ازت بعیده اینجاهارو انقدر خوبو مرتب نگه داشته باشی..
- خیلی وقته تنهام حوصلم سر بره مجبور میشدم برم به خونه خودم و مرتبش کنم.
- اووم.. دیگه هیچوقت برنگرد توی اونجای وحشتناک. اونجا حتی روح هم داره
- اوه.. دیدیشون؟!
جونمیون وحشتزده به چشمهای بی حس ولی بی اندازه زیبای ییشینگ خیره شد..
- ی.. یعنی ت.. تو میدونستی اونا اونجان و هیچ کاری براش نکردی؟ یعنی.. همونجا موندی بدون اینکه بترسی؟
- من از انسانها هم قوی ترم جونمیون. دلیلی نداره که بخوام بترسم یا هرچیز دیگه. اونها هم روح انسانن چه اسیبی میتونن بهم برسونن که بخوام ازشون بترسم؟
- ولی.. ولی فکر کردنم بهش وحشتناکه که کلی ازونا پیشت باشن حتی شبها که میخوابی.. وای خدایا چجوری اونجا تنها دووم اوردم اگه یکیشون بهم حمله میکرد چی؟
- الان دیگه تموم شد کیوتی باشه؟ دیگه قرار نیست اونارو ببینی ازونجام نمیان بیرون
- از کجا مطمعنی؟
- اونا تا ابد همونجا پیش جسد گم شدشون میگردن..
دیگه نمیخواست به تصور کردن ییشینگ موقع نوشیدن خون از گردن بقیه و کشتنشون فکر کنه.. همین الانم از اون قیافش میترسید ازون لباس سفیدی که با خون یکی شده و قبلتر ییشینگ پارهش کرده بود، ازون دندونهای نیشی که هنوز هم بیرون زده و برای پاره گردن رگ و گردن به اندازه ی کافی تیز شده بودن.. و لبهای خونیش و چشمهای طلایی رنگش.. موهای بهم ریختش و حتی خونی که به بدنش روی پوست رنگ پریدش ریخته.. از تموم اینها میترسید و فقط همین مونده که ییشینگ رو موقع پاره کردن گردن خودش و نوشیدن تموم خون توی رگهاش بخواد تصور کنه..
" نه نه جونمیون نه.. نترس. اون ییشینگه چرا ازش میترسی؟ اون همه رو میکشه ولی تورو نه تازه اون دختره هم بهت گفت که ییشینگ چقدر دوستت داره. اره نترس اون بهت صدمه نمیزنه چون حودشم نابود میشه ییشینگ منو دوست داره مراقبمه اره.. "
چشمهاش رو بست و پلکهاش رو محکم بهم فشار داد و سعی کرد با همون افکارش خودش رو اروم کنه و تقریبا موفق شده بود که دوباره دستش توسط ییشینگ کشیده شد و از زیرزمین خارج شدن.. با دیدن نور خورشید سریع دستش رو بالا اورد و برای چشمهاش سایه ای درست کرد تا بیشتر از این نور چشمهاش رو نزنه.. نزدیک به پنج روز توی اون اتاق تاریک حبس شده بود معلومه الان چشمهاش تعجب میکنن و واکنش بدی به نور خورشید نشون میدن! اما همین که چشمهاش عادت کرد صدای ناله ی ییشینگ رو شنید.. با نگرانی سریع سرش رو برگردوند و به چهره ی دردناکش خیره شد.. پوست داشت میسوخت.. اوه.. نور و گرمای آفتاب داشت ییشینگ رو اذیت میکرد و لعنت بهش که مراقب خودش نبود.. چرا لخت اومده بیرون اونم اینجا مگه خودش خبر نداشت که اسیب میبینه؟..
YOU ARE READING
Bathory Yixing
Vampire•~哟' By Kim Zhang •~哟' Bathory Yixing -Descendant Of Countess Blood- •~哟' Sulay -Layho- •~哟' Happy End •~哟' Vampire, Romance, Smut, Fantasy, Nc18 •~哟' Start: 99,06,21 •~哟' End: 99,08,12 •~哟' Personage: Yixing, Junmyeon •~哟' Parts: 16 •~ باتوری ج...