Part 14

296 81 20
                                    

با لبخند شیرینی که روی لبهاش جا خوش کرده بود، چشمهاش رو بست و به پهلو روی تخت خوابین و منتظر شد تا ییشینگ بره براش یکم خوراکی یا غذا بیاره و بعد از اون عملیاتشون یکمم شکم بانیو سیر کنه ولی.. درد شدیدی توی گردنش پیچید و با وحشت چشمهاش رو باز کرد. سعی کرد کمی سرش رو بچرخونه و با ییشینگی مواجه شد که به بدترین شکل گردن بانیو به دندون گرفته و حتی.. حتی تا حدودی پارش کرده بود..

به سرعت رنگش پرید و دستهاش از شدت ترس میلرزیدن. نباید این اتفاق میوفتاد نه نباید ییشینگ بهش اسیبی میزد ولی این درد شدیدی که توی گردنش میپیچید داشت یچیز دیگه میگفت..

- یی.. ییشینگ.. لطفا ییشینگ.. نکن اینکارو اخ درد داره.. ولم کنننن

و انگار قراره نبود ییشینگ توجهی بهش داشته باشه چون مک عمیقی زد و هرچی خون در حال عبور از اون جریان بود رو مهمون لب و زبون خودش کرد. همینجور تند تند و پشت سر هم مک میزد و خون مینوشید. اونم خون شیرین جونمیون..

دست لرزونش رو گذاشت روی شونه ی مرد بزرگتر که کامل روش افتاده بود و اجازه ی نفس کشیدن بهش نمیداد.. حتی نمیتونست هوا رو به درون ریه هاش بفرسته و با نفس های عمیق خودش رو اروم کنه و وقتی دید نمیتونه حریف ییشینگ بشه فقط چشمهاش رو بست و سرش رو به بالشت فشار داد. ییشینگ بهش اسیب نمیزد مگه نه؟ فوق فوقش یکم از خونش رو میمکید.. بیشتر که نبود هوم؟ ولی.. ولی اونسری انقدر درد نداشت.. اونسری فقط دوتا سوراخ کوجیک روی رگش بود ولی الان.. الان حس میکرد که یکطرف گردنش پاره شده.. درد شدیدی داشت.. بغضش رو سعی کرد قورت بده و حین همون تلاشش قطره اشکی ریخت..

- ییشینگ؟ منو نگاه کن.. ببین چجوری شدم.. لطفا.. لطفا دیگه ادامه نده.. خیلی دردم گرفته گفتی مراقبمی..

نمیخواست بشنوه. یعنی نمیتونست. اون دیگه ییشینگ عادی نبود. ییشینگی شده که طعم خون شیرین به لبهاش خورده و حالا دیگه نمیتونست کنترلی روی خودش داشته باشه. شاید دفعه ی قبل تونسته باشه خودش رو کنترل کنه ولی الان کوچکترین کنترلی روی خودش نداشت. اصلا نمیفمید گردن کیو به دندون گرفته و هر لحظه گاز جدید ازش میگیره و سوراخش میکنه.. فقط خون میخواست..

یکم سرش رو از گردن جونمیون فاصله داد و به پوست سفیدی که حالا با خون یکی شده و هر لحظه هم از رگش خون بیرون میاد خیره شد و نیشخندی زد ولی با افتاد دست جونمیون از روی شونش فقط یک لحظه فکر کرد. داشت چیکار میکرد؟؟؟؟ سرش رو کامل بالا اورد و با پسر نیمه جون و بیحال زیرش مواجه شد..

- جونمیون؟؟ لطفا جونمیون.. چشماتو باز کن..

و خیلی سریع به حالت اولش برگشت. رنگ چشمهاش سبز شد و دندونهاش هم به نیش عادی تبدیل شد ولی جونمیون.. گردنش.. با وحشت به گردن پاره شده ی پسرک نگاه کرد و خیلی زود تموم بدنش با حس های بد پر شد..

Bathory YixingKde žijí příběhy. Začni objevovat