از شدت ترس داشت میلرزید و هق هقش شروع شد.. هیچ ایده ای نداشت که داره چه اتفاقی میوفته و اصلا هم نمیخواست تصوری داشته باشه ازین ماجرا.. ساعت چنده؟ امروز چه روزیه؟؟ داشت سعی میکرد با این پرسشها فقط ذهنشو از صداهای فریاد و التماسی که از بیرون شنیده میشن، منحرف کنه. البته بازم هیچ ایده ای درباره جواب این سوالاتش نداشت اصلا چندوقت بود که خوابیده؟ خوابیده یا بیهوش شده؟ کی اوردتش اینجا؟؟
چشمهاش رو بست و زیر لب فقط دعا میکرد که کاری بهش نداشته باشن. اخه اون یه بانی کوچولوی مظلومه.. گوشتشم تلخ بود! اره اگه خواستن بکشنش و بعد کبابش کننو یه لقمه بشه کافیه قبلش فقط یه گاز کوچولو ازش بگیرن.. خیلی کوچولو.. اونوقت میفهمن که چقدر اون بانی تلخه و قابل خوردن نیست.. پس.. چطوره همین الان ازادش کنن تا جونمیون با نهایت سرعت فرار کنه و توی بغل مامانش قایم بشه.. اره اونجوری کسی نمیتونست بهش اسیبی بزنه مگه نه؟ توی بغل گرم و اروم مامانش جاش قطعا امن بود.. دست هیچ بی ادبی هم که به اون بانیه خوشمزه و کیوت چشم داره، بهش نمیرسه.. اما اینجا که همه یه بانی خوردنی نبودن.. بودن؟ چرا انقدر صدای جیغ یا فریاد میومد.. نه نباید میترسید.. نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست تا اروم بشه.. اگه استرس میگرفت و میترسید قطعا زودتر به دست خودش کشته میشد نه اون بی ادبایی که بانیه خوشمزه رو میخواستن..
یه ساعت گذشت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ چند ساعت؟؟ دقیقا چند ساعت توی اون اتاق لعنتی بود بدون اینکه پتویی روش بکشن تا سردش نشه؟ اصلا یادشون بود که کسیو اینجا به تخت بستن و ممکنه هر لحظه یخ بزنه؟ بانیه یخ زده؟.. اوه نه اصلا نمیخواست بهش فکر کنه..
صدایی به گوشش خورد. یه صدای جدید.. صدای پاشنه ی کفش های مردونه ای که محکم روی زمین کوبیده میشدن و هر لحظه بهش نزدیکتر میشد.. اومدن سراغش.. لبهاش رو محکم گاز گرفت تا جیغ نزنه.. اگه اروم میموند مثل بقیه بلایی سرش نمیوردن مگه نه؟ اره بهتر بود یه بیبی بانیه ساکت و اروم باشه که صداییم ازش در نمیاد..
دکمه های سر استین پیراهن سفید رنگش رو باز کرد و دستی بهش کشید و بعد همون دستش رو بالا برد تا موهاش رو مرتب کنه و بشه همون جذابی که خیلیها چشمشون بهش خیره میشد ولی با یه تفاوت.. اون دیگه واقعا قیافه ی اصلی و واقعی خودش بود. بدون هیچ تغیر و ارایشی. وقتش شده این صورت رو به بانیه کیوتو خوردنی نشون بده. چشمهای سبز رنگ صورت رنگ پریده و دندون های نیشی که بیرون اومده و روی لبهاش اثر قرمز رنگ خون بجا مونده.. جونمیون حتما از این ییشینگ خوشش میومد مگه نه..؟ تا الان جانگ ییشینگه مهربون و جذاب رو دیده بود اما الانم باید باتوری ییشینگی رو میدید که رحمی نداره و تشنه به طعم خون شیرین جونمیونه.. چشمهاش رو اروم بستو نفس عمیقی کشید. روبروی در اتاقش ایستاده بود همون اتاقی که توش جونمیون رو به تختش بسته بود. به هرحال باید معشوقش با بقیه یه فرقی میداشت مگه نه؟ دستگیره ی در رو گرفت و کشیدش پایین و در اتاق رو باز کرد. اوه.. جونمیون چشمهاش رو بسته و پلکهاش رو بهم فشارش میداد، دستهای کوچولوش رو مشت کرده و نفس نفس میزد.. از نظر ییشینگ حتی همونم کیوت بود..
YOU ARE READING
Bathory Yixing
Vampire•~哟' By Kim Zhang •~哟' Bathory Yixing -Descendant Of Countess Blood- •~哟' Sulay -Layho- •~哟' Happy End •~哟' Vampire, Romance, Smut, Fantasy, Nc18 •~哟' Start: 99,06,21 •~哟' End: 99,08,12 •~哟' Personage: Yixing, Junmyeon •~哟' Parts: 16 •~ باتوری ج...