Part 5

275 89 5
                                    

چشمهاش رو باز کرد. صبر کرد. همه چیز تار بود‌.. بازم صبر کرد. چندبار پلک زد. اوه داشت بهتر میشد. و چندبار دیگه.. درسته کامل میتونست اطرافش رو ببینه. طبق معمول همیشه توی اتاقک زیر عمارتش خوابیده بود. حقیقتا اینجای برای ییشینگ همه جوره مناسب بود و مهمترین ویژگیش سرمای اون اتاق بود‌. سرمایی که ییشینگ به عنوان یه خوناشام عاشقش بود. از جاش بلند شد و لبه ی تختش نشست بازهم به اطرافش نگاهی انداخت و بازهم هنگ.. تازه از خواب بیدار شده بود ولی انتظار نمیرفت اتاقش رو توی اون وضع ببینه و تعجب نکنه اما یادش نیاد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بود. دستش رو برد کنار بالشتش و روی تخت میکشیدش دنبال گوشیش گشت اما معلوم نبود اون لعنتی دقیقا کجاست.. خم شد و پایین تخت رو نگاهی انداخت. نه نبود. اخمی کرد و خمیازه ای کشید. خب انگار داشت کم کم یچیزایی یادش میومد. مثل نمایشی که دیشب تنهایی راه انداخته بود‌ گوشیه آخرین مدلش رو طوری سمت دیوار پرتاب کرده تا تموم صفحه ی گوشی خورد بشه.. و گیتاری که عاشقش بودو تنها دوستو رفیق ییشینگ توی تنهاییش بود حالا فقط ازش چند تیکه چوب و سیم کف اتاق مونده.. همشم بخاطر عصبانیت شدیدی که دیشب داشت. حق نداشت عصبانی بشه؟ چرا باید کسی که عاشقش بود به اجدادش توهین کنه؟ اونم توهینه به این بزرگی که ییشینگ بخاطر همون یه حرف جون صدها نفر رو گرفته بود.

اوه... خوب شد یادش اومد. امروز درس تاریخ داشتن و دقیقا روزی که ییشینگ سه سال براش منتظر بود فرارسید. حالا قرار بود تا حداقل یه ماه تنهاییش رو با کسایی پر کنه که براش منفور ترینها روی زمین بودن. خب قطعا ییشینگ نمیخواست بخاطر گیتارش یا حرفهای جونمیون حتی یک دقیقه از این روز رو از دست بده. وقت شکار بود..!

بلند شد و رفت سمت آینه قدی ای که گوشه ی اتاقش بود. یک لحظه، فقط و فقط یک لحظه دید که کسی با دو از پشتش رد شد. نیشخندی زد. بازهم اومدن سراغش؟ چقدر بی عرضه و ترسو بودن که حتی نمیتونستن نزدیک بشن بهش یا حتی پشت سرش وایستن. و چقدر ییشینگ قوی بود که تونسته بود با اینهمه کسایی که توی اون زیرزمینه وحشتناک پرسه میزدن زندگی کنه، شبها توی اونجایی که دست کمی از قبرستون نداشت بخوابه و حتی به تمومشون بخنده‌.. البته دلیلیم نداشت که بترسه. اونها مرده بودن و ییشینگ زنده بود. ییشینگ آدم نبود. ییشینگ حتی از آدمها هم قوی تر بود پس دلیلی برای ترس وجود نداشت. برعکس؛ ییشینگ برای تموم اونها ترسناک بود. برای تموم اونهایی که به دست خودش کشته شده بودن. هرچند حقشون بود مگه نه؟ اونها قانونش رو زیر پا گذاشته بودن. قانونی که تموم آدمهارو براش به سه دسته تقسیم میکرد. دوست دشمن و بیتفاوت ها. جای دشنماش توی اینجا بود دقیقا همین که شکنجه بشن. درد بکشن. و خونشون غذای ییشینگ بشه و بعد هنگامی که تک تک سلولهای بدنشون برای دریافت اکسیژن از طریق خون تقلا میکنن و در نهایت میمیرن، دشمناش هم گردنشون توسط ییشینگ پاره شده و وقتی خونشون وارد دهنش میشه جون بدن.. اره این بود انتقامی که ییشینگ از همشون میگرفت. از همشون.. خب نه اون برای یکیشون نقشه های قشنگی داشت..

Bathory YixingWhere stories live. Discover now