Part 6

288 91 14
                                    

- چی.. چیشد؟

ییشینگ سرش رو به دو طرف برگردوند و به اطرافش نگاهی انداخت. تن کوچیک و ظریف جونمیون رو پشت بدن خودش قایم کردو بعد کمی خم شد تا لبهاش رو به لبهای صورتی رنگش برسونه که بدجوری توی چشمهاش برق میزدنو ییشینگِ تشنه رو به بوسه هاتی دعوت میکردن. البته اینجا فقط میتونست چندتا مک بدون صدا به اون خوشمزه های خوردنی بزنه و گاز آرومی ازشون بگیره که همینکار رو هم‌ کرد. چشمهای جونمیون تا آخرین حد ممکن باز شده بودن و باز هم شوک زده شده بود. با این بوسه ها از طرف ییشینگ مگه میشد شوکه نشه؟ میتونست؟ نه. قطعا نه. اون عاشق این بوسه ها بود ولی همون‌ لحظه حتی توانش رو نداشت که فقط چشمهاش رو ببنده و دستهاش رو دور گردن ییشینگ حلقه کنه. فقط و فقط خیره به صورت جذاب و بی نقص ییشینگ ازون فاصله ی کم بود و میدید که با چه ولعی لبهاش رو میمکید.

موقعی که ییشینگ با صدای ارومی ازش جدا شد، تونست نفس عمیقی بکشه و هوای تازه رو وارد ریه هاش کنه.

- الان میتونی بری.

هیچی نگفت. فقط سرش رو انداخت پایین و دستهاش رو روی صورت سرخ شدش گذاشت و سریع دویید تا فقط ازونجا و از ییشینگ فرار کنه و به کلاس خودش پناه ببره.

تند تند از پله ها پایین میرفت. پایین میرفت. پایین میرفت.. و بالاخره رسید به طبقه ی خودشون. طبقه ی کلاسهای سال اولی ها. چرا انقدر طبقه ی سال سومی ها باهاشون فاصله داشت؟ اصلا چرا سال دومی ها وجود داشتن؟! هیچوقت دلیل حضورشون رو درک نمیکرد وقتی اکثر وقتها سال سومی ها و سال اولی ها همه جا توی مدرسه ایفای نقش میکردن ولی سال دومی ها فقط وظیفه ی اشغال کردن طبقه ی بین این دو پایه رو به عهده داشتن.. حتی هم‌پایه ای های خودش روی سال سومی ها کراش میزدن و خیلیها حتی کلی از کلاسشون‌ روی جانگ ییشینگ کراش عجیبی داشتن.. برای کلاس خودشون که.. مگه میشد به اون سونبه نیم جذابشون که بعضی اوقات استادشون میشد، چشم نداشت و توی نخ زدن مخش نبود؟ خب قطعا نه. برای جونمیون که اینطور نبود ولی هنوز نتونسته بود بفهمه چه کار خوبی توی طول عمرش کرده که این فرصت براش پیش اومده و انگار ییشینگ از بین اینهمه دانش اموز توی اون دبیرستان بزرگ فقط از جونمیون خوشش اومده که هم‌ دیروز و هم‌ امروز بوسیده بودتش و بهش شماره داده بود..

بدو بدو از در کلاس رفت‌ داخل و خودش رو روی صندلیش ولو کرد و چندبار سرش رو اروم‌ روی میزش کوبوند. نگاه متاسف بغل دستیش رو روی خودش حس کرد و میتونست حتما حدس بزنه که داره توی دلش میگه " این دیگه چه موجودیه؟ چرا با خودش درگیره و اینجوری میکنه؟؟ " اهمیتیم نداشت بذار هرجور میخواد فکر کنه الان فقط براش این مهم بود که چطور خجالتش رو کم‌ کنه و لپهای سرخ شدش رو به حالت اول در بیاره..

•-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-•

تیک. تاک. تیک. تاک..

" لعنت بهت برو جلو دیگه بی ادببب. چرا همونجا جا خوش کردی؟ انقدر سخته به اندازه یک یا دو دقیقه بری جلو؟ هوم؟ خدایا خسته شدم گشنمم هست.. "

Bathory YixingWhere stories live. Discover now