Part 4

279 93 2
                                    

طبق‌ معمول روزهای قبلش با صدای عذاب آور زنگ گوشیش از جاش پرید و شروع کرد به غرغر کردن. احتمالا هر کس که میومد داخل اتاقش و اون کیوتیه خوابالو رو توی اون حالت میدید قطعا بخاطر سافتیه بیش از حدش خودش رو به درو دیوار میکوبوند..

از جاش بلند شدو روی تختش نشست. همونطور که سعی میکرد پلکهای خستش رو از هم فاصله بده کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید. بانی کوچولوی نرمو برفی از خواب بیدار شده بود و.. اوه امروز باید میرفت مدرسه. خسته تر از اونی بود که بخواد از جاش بلند بشه و حتی خودش رو بکشه روی زمین تا به دستشویی برسه.

درک نمیکرد.. واقعا چرا باید هر روز هفته رو میرفتن مدرسه؟ چرااا؟ خب البته یکشنبه ها تعطیل بود ولی فقط یک روز؟ خیلی کمه.. خیلی خیلی کمه همون یروزم اونقدر سرشون شلوغ میشه که نمیتونن حتی کوچیکترین لذتی از تایم استراحتشون ببرن. اینا حرفایی بود که جونمیون‌ داشت‌ میزد. در واقع داشت غر میزد البته معتقد بود غر زدن برای دختراس. ازونجایی که یه دختر خاله ی لوس و غرغرو داشت و میتونست تموم خصلت های بد رو توی اون ببینه میگفت حتما همه ی دخترها غر میزنن ولی من پسرم. من که غر نمیزنم فقط دارم شکایت میکنم!!

وقتی حس کرد که با کلنجار رفتن با خودش فقط داره وقت عزیزش رو هدر میده سریع پتوی سفیدش که روش خرگوش بزرگ و کیوته صورتی رنگی کشیده شده بود رو کنار زد و بدو بدو به سمت دستشویی رفت. آب سردی به دست و صورتش زد و موهای لختش رو شونه کرد. امروزم میخواست دوباره موهاش رو بریزه توی صورتش و همون بیبی بویی بشه که بدجوری دل جانگ ییشینگ رو برده. توی آینه به خودش لبخند بزرگی زد و سریع رفت بیرون. دوبلره بدو بدو سمت کمدش رفت و فرم مدرسش رو بیرون کشید‌. آجوما هرروز اونو براش مرتب توی کمدش آویزون میکرد و جونمیون چقدر بابت اینکار ازش ممنون بود چون اگه خودش میخواست هرروز اینکارو کنه باز اونقدر غر میزد تا حتی لباس فرمم زبون در میورد و میگفت " هی جونمیون. بس کن یکم دیگه غر بزنی میرم از دستت گمو گور میشم‌ تا دیگه نتونی پیدام کنیو وسط اتاق یا روی تخت بندازیم تا چروک بشم "

دستش رو برد سمت چوب لباسی که فرمش بهش اویزون بود و از تو کمد بیرون کشیدش. انداختش روی تخت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن لباس خوابش. رفت جلوی آینه و تا ته بازشون کرد و پیراهن آبی رنگش رو در اورد. همون روز که خریدنش بازهم غر زده بود که نمیخواد اونی که آبی کم رنگه رو برداره ولی هیچ لباس دیگه ای به سایز جونمیون توی اون پاساژ وجود نداشت.. اندام و بدن ظریفش تا حدی کوچولو بودن که هیچکدوم از لباسهای خواب اونجا اندازش نمیشد و ازونجایی هم که کلی غر زده و مادر بیچارش رو به قدری کلافه کرده بود که حاضر نبود بره و بازهم بگرده و برای پسرکش یه فروشگاه دیگه پیدا کنه، باید از همونجا خرید میکرد. پس همین لباس آبی رنگو باید برمیداشت و یجوری باهاش سر میکرد.

Bathory YixingWhere stories live. Discover now