مدرسه جدید
.
"۱۷ نوامبر ۲۰۲۰همونطور که حدس میزدم، اولین روز توی این مدرسه جدید واقعا افتضاح بود. نگاهها به زخمام و رنگ پریدگیم تمومی نداشت. اخمی که روی صورت همکلاسیهام بود و کلمهی "عجیب" که توی ذهنشون تکرار میشد، حتی بدون نگاه کردن به صورتهاشون هم قابل حدس زدن بود. وقتی میخواستم روی یه نیمکت خالی بشینم متوجه میشدم که دارن مسیر حرکتم رو با نگاههاشون دنبال میکنن که مطمئن بشن کنارشون نمیشینم، انگار که روح دیدن.
برخورد استادها هم کاملا مشخص بود که دارن برام دلسوزی میکنن و من از این طرز نگاه و رفتار متنفر بودم.
امروز حتی از اون چیزی که توقع داشتم هم بدتر بود. خب طبیعی هم بود، فردای شبی که ماه کامل بوده بری مدرسه قاعدتا به چشم همه یه مجرم روانی به نظر میای. یکی که کلی آدم کشته و از گوشت و خونشون تغزیه کرده، یه جوری که انگار مثل افسانهها ومپایری.
مدیر مدرسه امروز وقتی منو تنها گیر آورد ازم پرسید که پدرم توی خونه کتکم میزنه یا نه و وقتی بهش گفتم نه همه چیز بدتر شد. میتونم حدس بزنم با خودش چه فکری میکنه. خارج از این دو حالت نیست: ۱. من یه پسرِ علافِ گردن کلفتِ دزدِ چاقوکشم که چندباری از قلدر تر از خودم چاقو خوردم و صورتم به این وضع افتاده. ۲. من یه قاتلِ روانیَم که تمام زخم های روی صورتم رو قربانیهام با ناخنهاشون روی صورتم انداختن!
به آدمای اطرافم حق میدم. حتی وقتی خودمم توی آینه نگاه میکنم حس میکنم دارم یه عجیبالخلقه رو نگاه میکنم. خیلی بده که آدم نسبت به خودش همچین حسی داشته باشه. مگه نه؟ اینکه حتی خودت هم خودت رو دوست نداشته باشی خیلی دردناکه.
من از تاریکی نمیترسم؛ ولی تاریک ترین جایی که تو تمام زندگیم دیدم درونِ خودم بوده و هیچ چیزی به اندازهی اون منو تا حالا نتونسته بترسونه.
گاهی وقتها با خودم فکر میکنم اگه میتونستم فقط یه چیزی رو توی زندگی تغییر بدم، اون گرگینه بودنم بود. قطعا یه انسان عادی بودن رو انتخاب میکردم.
ولی شاید ..."
لایل_ریموس؟
صدای پدرم رو شنیدم که در رو باز کرد و داخل اومد
لایل_چکار داری میکنی؟
بدون اینکه سمت در برگردم و بهش نگاه کنم به کاغذای اطرافم اشاره کردم
ریموس_کارهای مدرسمو انجام میدم!
لایل_زودتر تمومشون کن و بخواب!
سرمو تکون دادم و وقتی بیرون رفت تازه به جایی که تا قبل از اون وایساده بود نگاه کردم. اون خیلی آدم خوبیه. تمامی این سالها که به این وضع دچار بودم کمکم کرد. لبخند تلخی زدم و دوباره شروع به نوشتن کردم.
"ولی شاید اگه یه نفر پیدا بشه که مثل خودم گرگینه باشه از خر شیطون پایین بیام و بالاخره چیزی که هستم رو بپسندم.
قطعا تنها انسان عجیب الخلقهی کرهی زمین من نیستم! هستم؟
حتی فکر کردن به اینکه شاید تنها نیمه انسان بین ۷ میلیارد جمعیتِ کرهی زمین باشم تن و بدنم رو میلرزونه. تنها بودن افتضاحه! ولی تنها نیمه انسان بودن از اون افتضاح تره!
بالاخره یه روزی میرسه که تصمیم میگیرم خودم و قطعا بقیه رو از این بدبختی خلاص کنم و یه گرگینهی اضافه رو از جامعه پاک کنم.
ر.ج.ل"
کاغذ رو برگردوندم و پشتش با خط تمیزی عدد ۲ رو به خط رونیک نوشتم. تا زدم و از پنجره انداختم بیرون. رفتنش رو تا موقعی که دیگه نمیتونستم توی تاریکی شب ببینمش تماشا کردم و روی تخت برگشتم. به سقف زل زدم و نفسمو بیرون دادم.
ریموس_شب بخیر گرگینه ...
به پهلوی سمت راست برگشتم و چشمامو بستم ...
***
این پارت یکم کوتاه شد ولی بقیهی پارت ها اونقدری بلند هست که به خودتون بیاید یهو تموم نمیشه :)))
نظر؟ ووت هم فراموش نشه دیگه :]Love You All 🌈🤍
ESTÁS LEYENDO
Paper Plane (Wolfstar)
Fanficچطوری اینقدر راحت همه چیز عوض میشه؟ وقتی حتی انتظارشم نداری ... اتفاقاتی میفته که زندگیتو به طور کلی تغییر میده!