شاید یه دوست
.
"۱۸ نوامبر ۲۰۲۰همیشه توی زندگیم یکی از سخت ترین کارها ارتباط برقرار کردن با دیگران بوده. البته تا قبل از ۷ سالگیم دوستای زیادی داشتم. زیاد منظورم ۱۲-۱۳ تا نیست! همون ۳-۴ تا دوستی که داشتم به نسبت الان که هیچ دوستی ندارم برام زیاد بود.
فکر میکنم توی ۱۰ سال گذشته -دقیقا از وقتی گرگینه بودنم شروع شد- هیچکس به اندازهی جیمز خیلی عادی با تمام ویژگی های ظاهریم برخورد نکرده بود. از نگاه آدما خیلی چیزا رو میشه فهمید و خب حواسِ گرگی باعث میشه تغییرات حرارت بدنشون رو کامل تشخیص بدی. وقتی یه نفر دروغ بگه متوجه میشی؛ وقتی بخواد تظاهر به چیزی بکنه یا وقتی که بخواد کاری بکنه حرارت بدنش کامل نشونش میده.
جیمز تا همین امروز تنها آدمی بود که کاملا عادی برخورد کرد با این قضیه و حتی بعضاً از زخمای روی صورتم تعریف کرد. (آره خودمم تو فکر این بودم که از یه زخم چطوری میتونن تعریف کنن ولی جیمز اینکارو کرد)
جیمز قد متوسطی داره. پوستش به نسبت روشنه و موهای قهوهای رنگی داره. عینک گردی میزنه و لبخند مهربونی همیشه روی صورتشه. از رفتار بقیه باهاش معلوم بود که رابطهی خوبی با همه داره و کلاً شخصیتش اینطوریه که با همه خوب باشه. (البته همهی آدما یه جایی اگه پا رو دمشون بزاری از مهربونیشون دست میکشن!)
جیمز تنها آدمیه که میتونم اینقدری بهش اعتماد کنم که حسی که نسبت به خودم دارم رو جلوش بیان کنم. قطعا بهش نمیگم من یه گرگینهام! هیچکس تو روز اول آشناییش با کسی مهم ترین راز زندگیش رو بیان نمیکنه! ولی فکر میکنم شاید وقتی بیشتر شناختمش و متوجه شدم که میشه بهش اعتماد کرد بهش بگم که دقیقا قضیه از چه قراره.
جایی که جیمز قبلاً مینشست با جایی که من میشینم یکم فاصله داشت ولی جیمز اومد پیش من نشست. میشد فهمید واسه دلسوزی و این چیزا نیست و واقعا میخواد اینکارو بکنه. همین باعث شده بود که حسابی تعجب بکنم و جیمز دقایق زیادی رو صرف خندیدن به قیافهی متعجبم کرد."
جیمز_این صندلی خالیه؟
سرمو بلند کردم و به اون پسر نگاه کردم، قیافش خیلی مهربون بود و بهش نمیخورد از دیدن زخمای صورتم جا خورده باشه، برعکس! داشت زخمای صورتم رو بر انداز میکرد
ریموس_عام ... چی ...؟ آ ... آره خالیه ... میتونی بشینی ...
وقتی تیکه تیکه حرف زدم باعث شدم خندش بگیره و خندیدنش که مطمئنم از روی مسخره کردن نبود باعث شد بیشتر تعجب کنم
ریموس_عام ... چیز خنده داری گفتم ...؟
جیمز_اوه نه نه ... ببخشید ببخشید ... فقط ... خیلی بانمک تعجب کردی ... ببخشید ...
خندشو تموم کرد و با لبخندی کنارم نشست. دستشو جلوم دراز کرد و منتظر موند تا باهاش دست بدم
جیمز_من جیمزم! جیمز پاتر!
به دستش نگاه کردم و با دستم گرفتمش
ریموس_لوپین، ریموس لوپین!
دستمو تکون داد و با لبخند پررنگ تری بهم نگاه کرد
جیمز_تازه اومدی به این مدرسه درسته؟
سرمو تکون دادم و شونههامو بالا انداختم
جیمز_بچهها گفتن دیروز اومدی ولی من دیروز مدرسه نبودم که بهت خوش آمد بگم ... پس ... الان میگم که خوش اومدی!
سری به نشونهی تشکر تکون دادم و دوباره مشغول کتاب خوندن شدم
جیمز_شاه لیر ... ویلیام شکسپیر دوست داری؟
دوباره به صورت جیمز نگاه کردم
ریموس_عام ... خب ... برام کتاب یا نویسنده فرقی نداره ... بیشترین کاری که توی زندگیم میکنم کتاب خوندنه ...
شونهای بالا انداختم و بالاخره لبخند کوچیکی تحویل جیمز دادم
جیمز_جدایی از اینکه الان متوجه شدم کتاب خوندن رو دوست داری ... فهمیدم لبخند قشنگی داری که با اون زخمها قشنگ تر هم میشه!
"جیمز با تمام آدمایی که دیدم فرق داشت یا اینطوری بگم که ... جیمز خودش بود؛ حتی با اینکه بقیه طوری بهش نگاه میکردن انگار دیوونه شده از اینکه پیش من نشسته جیمز بازم از تصمیمش برنگشت و تا آخر امروز هرجا میرفتم باهام میومد؛ مگر اینکه خودم بهش بگم میخوام تنها باشم که به طرز عجیبی نگفتم!
جیمز گفت که یه دوست دیگه هم داره به اسم سیریوس که الان با برادرش توی یه سفر کاریَن. (نمیفهمم چرا سال آخر اینقدر بیخیالن! سفرِ کاری؟ اونم وقتی کلی درس داری که باید بخونی؟) گفت که مطمئنه وقتی ببینمش خیلی زود میتونیم دوستای خوبی بشیم. (اوه آره تا قبل از اینکه بفهمن من یه گرگینهام!)"
کش و قوسی به خودم دادم و خمیازهی عمیقی کشیدم
"به هر حال فکر کنم دیگه کافیه چون خستگی داره شدیدن بهم غلبه میکنه. شب خوبی داشته باشی!
ر.ج.ل"
ریموس_شب خوبی داشته باشی؟
خندیدم و کاغذ رو برگردوندم، عدد ۳ رو پشت برگه نوشتم و شبیه هواپیما تا زدم.
ریموس_حتی نمیدونم کی قراره اینو بخونه که بهش شب بخیر هم میگم!
با خنده هواپیما رو بیرون پرت کردم و تا لحظهای که محو شد نگاهش کردم. هوا ابری بود و هیچ ستارهای توی آسمون مشخص نمیشد. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لبخند زدم و روی تختم برگشتم. با لبخند به امروز فکر کردم. شاید واقعا بعد از مدتها میتونستم یه دوست واقعی داشته باشم!
***
این پارت خیلی کیوت بود (نمیتونید بگید نبود! چون بود!)
ووت بدین فرزندانِ وولفاستار شیپرم =)Love You All 🌈🤍
![](https://img.wattpad.com/cover/247654234-288-k470670.jpg)
YOU ARE READING
Paper Plane (Wolfstar)
Fanfictionچطوری اینقدر راحت همه چیز عوض میشه؟ وقتی حتی انتظارشم نداری ... اتفاقاتی میفته که زندگیتو به طور کلی تغییر میده!