غروب آفتاب
.
همه نفس نفس میزدن و روی زیر پایی دراز کشیدن. نفسهای عمیق میکشیدن که جون به بدنشون برگرده.ریم_چرا اینقدر زود خسته شدید؟ فقط نیم ساعت بازی کردیم!
جیمز اخماشو تو هم برد و گیج بهم نگاه کرد
ریگ_نیم ساعت؟ ریم ساعتو دیدی؟ ما از ساعت ۹ داریم بازی میکنیم و الان ساعت ۱۰:۱۷ دقیقهاست!
اینبار اونی که گیج شده بود من بودم. گوشیمو از توی جیبم در آوردم و نگاه کردم که ساعت ۱۰:۱۸ دقیقه رو نشون میداد.
سیری_نمیدونم بدن تو چجوری کار میکنه ... ولی بدن ما بعد از ۱ ساعت و ۱۸ دقیقه بازی ارور میده!
سیریوس گفت و گوشیشو از توی اون یکی جیبم برداشت و روشنش کرد. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم.
ریم_منم قطعا خسته شدم ... ولی ... نمیدونم ... شاید چون خیلی بهم خوش گذشت گذر زمان رو نفهمیدم ...
جیمز_اوه گاد ... نفسم بالا نمیاد ...
جیمز خندید و سر جاش نشست.
جیمز_من گشنمه!
ریم_از گشنگی حرف نزن که صبحانه هم نخوردم!
سیری_چی؟
ریم_بله عزیزم! اومدین جلوی در خونمون منو همونطوری برداشتید آوردید اینجا و ازم بیگاری کشیدید و منو به بازی گرفتید!
سیریوس ابروهاش بالا رفت و به اون دوتا پسر دیگه نگاه کرد.
سیری_یه وقتایی خیلی ضایع برخورد میکنی ریم ...
سیریوس گفت و دستشو روی صورتش کشید.
ریم_منظورت چیه؟
سیری_یعنی اینکه داری سعی میکنی همهی تقصیرا رو گردن ما بندازی ولی قبول نمیکنی خودتم مقصری!
سیریوس گفت و خونسردانه نگام کرد.
ریگ_بیخیال ریم! اهمیتی نده! بیاین وسایلو بیاریم یه صبحانه درست و حسابی بخوریم!
جیمز و ریگ رفتن وسایل صبحانه رو بیارن و سیریوس همینجوری داشت نگام میکرد.
سیری_از بچگی ورزش میکنی؟
ابروهام بالا رفت و با گیجی نگاش کردم.
ریم_آره یه جورایی ...
سیری_یه جورایی؟
ریم_اگه دویدن هم جزو اون ورزشهایی که تو ذهنته باشه ... آره از ۷-۸ سالگی دوندگی میکنم!
سیریوس چشماشو ریز کرد، دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی با تنهی جیمز تکونی خورد و ساکت شد.
جیمز_برو اونورتر میخوام وسایل ها رو بزارم روی زیرپایی
سیری_اونور جا هست جیمز!
YOU ARE READING
Paper Plane (Wolfstar)
Fanfictionچطوری اینقدر راحت همه چیز عوض میشه؟ وقتی حتی انتظارشم نداری ... اتفاقاتی میفته که زندگیتو به طور کلی تغییر میده!