Sundown (8)

221 67 24
                                    

غروب آفتاب
.
همه نفس نفس میزدن و روی زیر پایی دراز کشیدن. نفس‌های عمیق میکشیدن که جون به بدنشون برگرده.

ریم_چرا اینقدر زود خسته شدید؟ فقط نیم ساعت بازی کردیم!

جیمز اخماشو تو هم برد و گیج بهم نگاه کرد

ریگ_نیم ساعت؟ ریم ساعتو دیدی؟ ما از ساعت ۹ داریم بازی میکنیم و الان ساعت ۱۰:۱۷ دقیقه‌است!

اینبار اونی که گیج شده بود من بودم. گوشیمو از توی جیبم در آوردم و نگاه کردم که ساعت ۱۰:۱۸ دقیقه رو نشون میداد.

سیری_نمیدونم بدن تو چجوری کار میکنه ... ولی بدن ما بعد از ۱ ساعت و ۱۸ دقیقه بازی ارور میده!

سیریوس گفت و گوشیشو از توی اون یکی جیبم برداشت و روشنش کرد. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم.

ریم_منم قطعا خسته شدم ... ولی ... نمیدونم ... شاید چون خیلی بهم خوش گذشت گذر زمان رو نفهمیدم ...

جیمز_اوه گاد ... نفسم بالا نمیاد ...

جیمز خندید و سر جاش نشست.

جیمز_من گشنمه!

ریم_از گشنگی حرف نزن که صبحانه هم نخوردم!

سیری_چی؟

ریم_بله عزیزم! اومدین جلوی در خونمون منو همونطوری برداشتید آوردید اینجا و ازم بیگاری کشیدید و منو به بازی گرفتید!

سیریوس ابروهاش بالا رفت و به اون دوتا پسر دیگه نگاه کرد.

سیری_یه وقتایی خیلی ضایع برخورد میکنی ریم ...

سیریوس گفت و دستشو روی صورتش کشید.

ریم_منظورت چیه؟

سیری_یعنی اینکه داری سعی میکنی همه‌ی تقصیرا رو گردن ما بندازی ولی قبول نمیکنی خودتم مقصری!

سیریوس گفت و خونسردانه نگام کرد.

ریگ_بیخیال ریم! اهمیتی نده! بیاین وسایلو بیاریم یه صبحانه درست و حسابی بخوریم!

جیمز و ریگ رفتن وسایل صبحانه رو بیارن و سیریوس همینجوری داشت نگام میکرد.

سیری_از بچگی ورزش میکنی؟

ابروهام بالا رفت و با گیجی نگاش کردم.

ریم_آره یه جورایی ...

سیری_یه جورایی؟

ریم_اگه دویدن هم جزو اون ورزش‌هایی که تو ذهنته باشه ... آره از ۷-۸ سالگی دوندگی میکنم!

سیریوس چشماشو ریز کرد، دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی با تنه‌ی جیمز تکونی خورد و ساکت شد.

جیمز_برو اونورتر میخوام وسایل ها رو بزارم روی زیرپایی

سیری_اونور جا هست جیمز!

Paper Plane (Wolfstar)Where stories live. Discover now