آرامش
.
تقریبا نیم ساعت بود که با پتوهای دورمون بین دوتا تخته سنگ نشسته بودیم و حرفی نمیزدیم. جیمز با پتو خودشو توی بغل ریگ جا داده بود، هاگرید یکم اونورتر کنارشون نشسته بود و من و سیری چون پتو کم بود خودمون رو زیر یه پتو جا کرده بودیم و حرفی نمیزدیم. آرامش توی اون فضا آرامشی بود که خیلی وقت بود حسش نکرده بودم.با وجود اینکه دیگه اواخر پاییز بود و روی درختها دیگه برگی نمونده بود ولی حتی حرکت شاخههای بدونِ برگِ درختها و برخوردشون باهم توسط باد، صدای دلنشینی رو به وجود میاورد، اینقدر دلنشین که میتونستی یه کتاب برداری و بیای اینجا صفحه به صفحهشو با آرامش بخونی و غرق توی کتاب بشی.
هاگرید_پس ... ریموس ...
با لبخندی سمت هاگرید برگشتم و منتظر ادامهی حرفش شدم.
هاگرید_چیشد که با این بچهها دوست شدی؟ چون میدونی ... این سه تا شیطون ترین پسراییَن که تا حالا دیدم و تو خیلی به نظر آروم تر میای.
ریم_خب ... اینو به جیمز مدیونم ... و خب منو اینطوری نگاه نکن! میتونم به موقعش شلوغ ترین فرد این جمع باشم.
گفتم و با لبخند شونهای بالا انداختم.
ریم_فقط من دقیق نفهمیدم ... چه نسبتی با بچهها داری؟
هاگرید با صدای بمش خندید و تکون شدیدی خورد. اگه موهها و ریشاش سفید بود میتونستم بگم بابانوئله ولی هم بابانوئل یه داستانه که برای بچهها میگن هم اینکه ریشای هاگرید سفید نیست.
هاگرید_این باغ برای منه! یه بار وقتی سیریوس یه پا ...
سیری_یه بار وقتی داشتم با یه پای زخمی از چندتا پسر قلدر در میرفتم به اینجا رسیدم و هاگرید کمکم کرد.
سیریوس گفت و با یه لبخند برای هاگرید سر تکون داد.
هاگرید_اوه آره آره ... اون موقع ۱۴ سالش بود و هنوز با جیمز آشنا نشده بود. ریگ هم بچه بود و هنوز با سیریوس بیرون نمیرفت که زخمی بخواد بیاد اینجا.
سیری_درسته ... بعدش با جیمز دوست شدم. یه بار وقتی حالش بد بود آوردمش اینجا و ... هاگرید و باغش شدن جایی که برای فرار از اتفاقات مزخرف زندگی بهش پناه میاریم.
سیریوس اینبار با یه لبخند گرم منو نگاه کرد و منم با تکون دادن سرم و لبخند کوچیکی جوابشو دادم.
هاگرید_همینجا بشینید برم نوشیدنی بیارم.
هاگرید از اونجا رفت و دوباره توی سکوت فرو رفتیم، البته تا قبل از اینکه جیمز شروع کنه حرف زدن.
جیمز_ببخشید روز شما رو هم خراب کردم ...
جیمز یکم تکون خورد و ریگ حلقهی دستش رو شل کرد تا جیمز بتونه راحت بشینه.

YOU ARE READING
Paper Plane (Wolfstar)
Fanfictionچطوری اینقدر راحت همه چیز عوض میشه؟ وقتی حتی انتظارشم نداری ... اتفاقاتی میفته که زندگیتو به طور کلی تغییر میده!