هری واقعا ریکی و همه ی کارهایی که ریکی به خاطرش کرده بود رو دوست داره ، خونه و باغ کوچیکی که توش زندگی میکنن هم همینطور .
"ما همسایه داریم " هری وقتی داشتن شام میخوردن گفت و ریکی همینطور که سیب زمینیشو میخورد نگاش کرد ، خسته و بی علاقه به نظر میرسید گفت :
"عالیه ، مرغ من زیادی خشک شده "
هری سریع گفت : " ببخشید من قول میدم شام فردا بهتر باشه ". ریک همینطور که غر میزد یه قاشق بزرگ از غذارو برد توی دهنش .
" واقعا کار سختی نیست که خوب غذا درست کنی ، همه ی کاری که میکنی همینه " ریک با دهن پر کفت ، هری آه کشید و با لوبیای توی بشقابش بازی کرد.
مودبانه فقط به حرفاش گوش کرد ولی همیشه همین بود ، سرشو در جواب حرفاش تکون داد و ریکی دوباره ازش راضی شد ، این تموم چیزی بود که هری میخواست .
همین که هری مشغول حرف زدن شد ریکی صحبتشو قطع کرد گفت : باید سارارو ببینم ، میبینمت . بلند شد و بشقابشو داخل سینک ظرفشویی گذاشت و منتظر جواب هری موند ، هری نمیتونست بحث کنه فقط سرشو تکون داد و دید که دوست پسرش داره برای به فاک دادن فاحشه خیابون پایینی از خونه بیرون میره .
هری یکمی بعد بلند شد و باقی مونده ی غذاشو توی سطل آشغال ریخت و ظرفارو تمیز کرد و شست ، سمت یخچال رفت و کیک شکلاتی که خریده بود رو برداشت ، امیدوار بود ریک امشب خونه بمونه تا باهام بخورنش و فیلم ببینن ، اونا قبلا از این کارا زیاد میکردن وقتی هری خیلی جوون بود و احمقانه عاشق بود خیلی خوشحال بودن.
کیک رو برداشت و تصمیم گرفت خودشو به همسایه جدیدی که امروز به اونجا اسباب کشی میکرد معرفی کنه ، فکر میکرد کار درستی میکنه ، قبل از اینکه پیادروی تو حیاط کوچیکشو شروع کنه سرخورد و موهاشو تکون خونه ی اونا تو یه منطقه ی نسبتا کوچیک بود که فضای باز زیادی داشت.
وقتی به در خونه ی همسایه جدید رسید در زد ، میتونست صدای پا رو از داخل خونه بشنوه ، دختری زیبا و سبزه درو باز کرد و با چشمای خوشگل قهوه ایش بهش نگاه میکرد ، هری بهش لبخند زد وبا خودش فکر کرد چه دختر زیبایی .
"سلام" دختر بهش سلام کرد و هری گلوشو صاف کرد و گفت :" سلام من هری هستم خونه ی بغلی شما زندگی میکنم میخواستم بهتون خوش امد بگم " و با لبخند به کیک تویدستش نگاه کرد.
"این خیلی خوبه هری ، من سوفیا هستم. بیا داخل "هری آروم وارد خونه شد اول چشمش به جعبه ها افتاد بعد به افرادی که توی خونه بودن ، اونا مثل دانشجو به نظرش رسیدن و یکم عصبی شد .
" اینا نایل و لیام هستن همه خونه ی من ، لویی هم الان بیرونه اما مطمئنم اونم میبینی "
هری واسه اون دوتا پسر دست تکون داد، پسر موطلایی با گرسنگی به کیک نگاه میکرد و لیام جلو رفت و بازوشو دورو سوفیا گذاشت هری به طور خودکار فکر کرد اونا زوج هستن و خیلی باهم خوب به نظر میان.
YOU ARE READING
Magic [L.S] [Completed]
Short Story[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده