هری میتونست غم و اندوهی که مثل سونامی از درون نابودش کرده بود احساس کنه.
باعث شد از درون احساس غرق شدن بکنه و نتونه نفس بکشه.
پنج روز از بی توجهی کردنش به لویی گذشته بود. پنج روز از جواب تلفن ندادن و قطع کردن پیام گذشت .
تو محل کارش پنهان میشد و یواشکی از یه مسیر دیگه سرکار میرفت.
روی مبل دست دوم خودش نشسته بود و به این فکر میکرد که ریکی چجوری حتی با وجود اینکه ترکش کرده ، هنوز کنترلش میکنه.
چجوری هنوز با وجود اینکه هری ولش کرده میتونه از هم اونو از هم بپاشه ؟
چرا هری همیشه بهش اجازه میده برنده شه ؟
وقتی به روز آخری که لویی رو دیده بود به یاد میاورد قلبش درد میگرفت.
لویی با صورت ورم کرده و کتکی که خورده بود جعبه های هری رو از ماشینش پایین گذاشت و هری بهش گفته بود برو.
لویی با لبخند گرم مثل خورشیدش و چشمای آبی مثل دریاش و صدای مثل نسیم با وجود غم و ناراحتی که داشت دنبال هری اومد و با دستای ظریفش پوست دست هری رو مثل یه شی با ارزش لمس کرد.
لویی با قصه های شادی که میگفت و قلبش که از طلا بود.
هری در نبودش احساس پوچی میکرد ، خیلی بیشتر از احساسی که ریکی به جا گذاشته بود.
نبودن ریکی باعث شد هری روی پا خودش وایسه ، ولی نبودن لویی هوا رو از ریه هاش و عشق رو از قلبش ربوده بود .
فکر میکرد آخرش تلفن رو بر میداره بهش زنگ میزنه تا فقط بتونه صداشو بشنوه ، اصلا میتونست این ریسک رو بکنه و بهش زنگ بزنه؟
میتونه زنگ بزنه و بگه دلش تنگ شده و بهش احتیاج داره و تا حالا همچین چیزیو تو قلبش احساس نکرده؟
یعنی هری باید اجازه بده ریکی بترسونش تا اونو از دست بده ؟
صدای در باعث شد از جا بپره و روی مبل صاف بشینه .
وایساد و داشت فکر میکرد کی آدرس آپارتمانشو داره ؟ تنها شخصی که به ذهنش رسید لویی بود.
هری خودشو مجبور کرد که آهسته به سمت در بره ، میدونست که لویی پشت دره .
میتونست حس کنه بدنش اونو سمت سالن صدا میزنه تا درو باز کنه و بغلش کنه و صورتشو ببوسه ، تو این چند روز بوسه های زیادی رو از دست داده بود.
YOU ARE READING
Magic [L.S] [Completed]
Short Story[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده