هری از اون ور میز گفت : " خب من در مورد یه چیزی فکر کردم " ریکی با حالتی خسته و صورت رنگپریده بهش نگاه کرد.
آه کشید و با خستگی گفت : " هری من امروز خستم نمیتونم کاری کنم " هری از شنیدن این حرف خودشو توی صندلی جمع کرد ولی میخواست حرفشو بزنه.
هری: " میدونم خسته ای ، کاری نباید بکنی ، فقط گوش کن . من به کالج رفتن فکر کردم . ۲۱ سالمه فکر کنم دانشگاه رفتن برام خوب باشه " ریک چنگالشو پایین گذاشت و سرشو روی دستش گذاشت.
با ناامیدی گفت : " چندبار درمورد این بهت گفتم نه؟" هری اخم کرد و گفت :
" میدونم اما من فکر میکنم ...."
ریک وسط حرفش داد زد : " تو فکر نمیکنی ، تو فقط باید آشپزی کنی و خونه رو تمیز کنی و دهنتو بسته نگه داری .درک این برات خیلی سخته ؟" هری فورا شروع به گریه کرد.
" من احساس زندانی بودن میکنم ، این واسه من خوب نیس" هری گریه میکرد ، ریکی بلند شد و بشقابشو روی میز پرت کرد و هری فقط نگاه کرد.
ریکی داد زد :" من میدونم چی برات خوبه ، من مشاور بودم و میدونم چجوری حالتو خوب کنم . تو میخوای مردم دوباره ازت متنفر باشن و بهت تف کنن ؟ تو اینو میخای ؟ " هری با گریه سرشو تکون داد و هق هق کرد و گفت :
" نه نمیخام ولی میخوام مثل یه بچه عادی زندگی کنم"
ریکی از میز بلند شد و سرشو تکون داد و گفت :
" تو یه بچه ی عادی نیستی به خاطر همین با من آشنا شدی به خاطر همین من ازت محافظت میکنم ، دنیا بی رحمه اما من میتونم ازت مراقبت کنم و دوستت داشته باشم. اینجارو تمیز کن و دیگه این بحث رو پیش نکش"
ریکی از در خونه بیرون رفت و در رو محکم پشتش بست ، هری شروع به لرزیدن کرد و زانوهاشو جمع کرد و دوباره شروع کرد به گریه .
وقتی کوچیکتر بود فکر میکرد یه شاهزاده جذاب پیدا میکنه که دستشو میگیره . دلش یه خونه زیبا و یه حیاط بزرگ با یه توله سگ میخواست . دلش میخواست پرستار بشه و به همه کمک کنه . دلش نمیخاست عاشق کسی باشه که اونو فردی میبینه که نمیتونه از خودش مراقبت کنه . هری نمیتونه کاری بکنه و ریکی هم اینو میدونه ، خیلی دردناکه . هری فقط دلش میخواد اون بهش اعتماد داشته باشه.
صدای در اومد، باعث شد از فکر بیاد بیرون ، وایساد و اشکای صورتشو پاک کرد به در ورودی نزدیک شد و گلوشو صاف کرد و از پشت در گفت : " سلام"
"سلام هری . دیدم اون رفت ، فکر کردم بیام ببینم حالت چطوره ؟ میتونی منو راه بدی " صدای لویی از پشت در اومد، هری چشماشو بست اون اصلا الان به حضور لویی فکر نمیکرد " حالت خوبه ؟ هری درو باز کن "
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Magic [L.S] [Completed]
Kısa Hikaye[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده