25

1.1K 260 91
                                    

هری بلاخره کار تو یه نونوایی رو گرفت. اون یه کار تمام وقت بود و زودتر از دوستاش بیدار میشد تا به اتوبوس برسه ، هر روز باید تا قبل ۶ سرکار میرسید .

هیجان داشتن چیزهای خاص خودش بدون کمک لوییس یا وجود‌ ریکی یا هرکسی دیگه باعث میشد از چاهی‌ که حس میکرد توشه بیرون بیاد و افسرده نباشه.

احساس میکرد بزرگ شده ‌و‌ مستقله و دوباره اعتماد به نفس پیدا کرده بود .

دوست داشت روی پای خودش ایستادن رو یاد بگیره.

هرچند روزهای مورد علاقش‌‌ روزهایی بود که لویی بعد کار میرفت دنبالش. اون روزایی که بوی کیک میداد وقتی سوار ماشین میشد لویی از روز خودش و‌ هری از روز‌ کار خودش براش حرف میزد.

روزایی که تو ماشین فست فود میخوردن‌ و ساعتها میچرخیدن و لویی دستاشو میگرفت .

سادگی رابطشون باعث شده بود یه هری یه حس جدید و‌ شگفت انگیز داشته باشه و نخواد هیچوقت تمومش کنه.

هری تونسته بود تو ماهی که گذشت واسه خودش لباس جدید بخره و بتونه اجاره بده و مواد غذایی واسه خونه بگیره و خودشو سربار ندونه و حس کنه الان یه عضوی از اوناست.

اگرچه الان نقشه های بزرگ‌‌ تری داشت .

هری میخواست از اونجا بره . دلش میخواد یه جایی برای خودش داشته باشه، دلش میخواد پتو و بالشت و فنجون و ‌عکسای مخصوص خودشو داشته باشه.

دلش میخواست دنیای خودشو تو این دنیای بی رحمانه ‌و زیبا داشته باشه و چیزی داشته باشه که واسه خودش صدا بزنه. باید همچنان خودشو‌ قوی نگه میداشت و حداقل مزیتی که داشت دور شدن از ریکی بود.

تو این ماهی که گذشت خیلی کم احساس ناراحتی میکرد ولی هنوز با دردش راحت نبود. دیگه به خاطر اون مرد گریه نمیکرد یا تو ساعتای بیدارش ‌از پنجره دنبال اون نمیگشت.

هری میتونست متوجه بشه که اون روزنه ای که تو قلبش به خاطر‌ رفتن ریکی باز شده بود هر‌ روز‌ کوچیک و کوچیکتر میشه ولی هنوز کامل بسته نشده بود ولی حالش خوب بود.

فکر کردن بهش دیگه ناراحتش نمیکرد ، چیزی که وجود نداشت دیگه اذیتش نمیکرد.

هری بیرون نونوایی نشسته و‌ منتظر لویی بود. امشب به باربارا کمک کرد و تا شب برای بستن مغازه موند . زمستون بود و هوای سرد تا استخون هری رسیده بود.

با انگشتاش با زیپ ژاکتش بازی میکرد و به هوای گرگ‌و‌میش آسمون چشم دوخته بود ، از فکر اینکه بزودی ستاره ها بیرون میاد لبخند زد.

Magic [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now