"دلم برات تنگ میشه " هری با صدای ضعیفی گفت و به دوس پسرش که داشت دوباره کیفشو چک میکرد نگاه میکرد.
دعوای کوچیکی که به خاطر سفرش کردن اوضاع رو بدتر از قبل کرد.
تا قبل از این حداقل ریکی لمسش میکرد حتی شده از روی اجبار ، حداقل باهاش حرف میزد حتی اگه مکالمه هاشون کوتاه و ناجور بود .
حداقل اون موقع هری میتونست وانمود کنه همه چی خوبه .
" تو این یه هفته خوب میشی ؟ " ریکی بیشتر مثل یه پدر و مادر سختگیر پرسید تا کسی که عاشقشه.
" باید خوب بشم ، هر وقت پروازت نشست باهام تماس میگیری؟ " هری گفت ، صداش نا امید بود.
تقصیر اون بود که اینجوری شده بود ، اون بحث پدرشو پیش کشید ، اون در مورد سفر کاریش داد زده بود ، هری همه چیزو بهم ریخته بود.
" حتما ، تا پرواز رو از دست ندادم بهتره برم "
ریکی سریع گفت و کیفاشو برداشت و سمت در رفت ، وقتی ریکی از کنارش گذشت انگار قلبش اومد تو دهنش .
" بوسم نمیکنی ؟" سعی میکرد گریه نکنه ولی چشماش خیس بود ، اون میتونست بشنوه که ریکی کیفشو روی زمین انداخت و سمتش میاد .
صورتش چیزیو نشون نمیده ، بدون عصبانیت بدون عشق ، فقط خسته به نظر میاد. خسته از هری و این زندگی ، حس گناه هری رو در بر میگیره ، فقط میخواد به اندازه کافی براش خوب باشه ولی نمیتونه.
ریکی سعی کرد سریع بوسش کنه ولی هری بهش چسبید میخواست اون لحظه ادامه دار باشه و بدونه هری فقط مال اونه . وقتی ریک ازش دور شد هری حس کرد بی ارزشه و آسیب دیده وقلبش شکست.
" امیدوارم پرواز خوبی داشته باشی ، دوستت ... "
هری هنوز دارم رو نگفته بود که صدای بسته شدن در رو شنید، صدای باز و بسته شدن در ماشینو میشینید، منتظر بود ریکی بیاد و ازش عذرخواهی کنه و بهش بگه دوسش داره .
ولی هنوز وایساده بود با روشن شدن ماشین بدنش یخ زد و صدای جیغ لاستیک رو روی زمین شنید.
انگار سرجاش یخ زده بود و احساس مرگ داشت .
صدای ضعیف خنده ی همسایه از خواب بیدارش میکنه ، صدای شاد مردمی که شاد زندگی میکنن .
اجازه داد اشکایی که توش چشماش بود پایین بیاد ، بطری خالی ویسکی ریکی رو برداشت و به دیوار زد .
صدای شکستنش تو خونه پخش شد و شیشه های شکسته روی زمین ریخت .
هری دوباره یه بطری دیگه برداشت و فریاد زد تا شکستن اون باعث شه قلبش آروم شه . با هق هق گریه میکرد روی زمین نشست و دستاشو رو صورتش گذاشت و با صدای ضعیفی گفت :
VOUS LISEZ
Magic [L.S] [Completed]
Nouvelles[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده