هری از فکر کردن به گذشته متنفر بود ، اما گاهی اوقات نمیتونست بهش فکر کنه . اون نمیتونست به خود جوون ترش و اینکه چقد دنیا رو دوست داشت فکر نکنه.
هری عاشق همه ی فصلها بود و تغییر فصل به نظرش همیشه قشنگ میومد ، عاشق درس خوندن بود و دوست داشت پرستار بشه ، هری عاشق فیلم دیدن وکتاب خوندن بود، احساسی بودن رو دوست داشت تا وقتی که چیزای جدید رو تجربه کرد .
هری واقعا دنیا رو دوست داشت ، خودشو وقتی کوچیک و تپل بود با موهای بهم ریخته به یاد میاورد فکرشو نمیکرد یه روز از خودشو همه چیزای اطرافش متنفر بشه . اون الان فکرمیکرد دنیا پر از خوشبختی و امیده البته برای افراد خاص .
روی کاناپه دراز کشیده بودو پتو رو دورش پیچیده بود، نمیخاست بلند شه و حرکت کنه دوست داشت فقط بخوابه .
ریکی دیروز وقتی حالش بد بود تموم روز رو کنارش موند ولی امروز مجبور بود بره سرکار.
هری با وجود بیماریش امروز تنها مونده بود ، حس میکرد نمیتونه از غمی که داره فرار کنه.
اون فکر میکرد که ریکی چجوری بهش تهمت خیانت زده بود، قبلا هم این اتفاق افتاده بود وقتی که تو خونه ی جوانان بی خانمان زندگی میکرد ، همونجایی که با ریکی آشنا شده بود و عاشقش شده بود.
وقتی به اونجایی که زندگی میکرد فکر میکرد حس افتضاحی پیدا میکرد ، فکر نمیکرد دنیای زیباش اینجوری بشه.
با شنیدن صدای در دوست داشت گریه کنه ، تصمیم گرفت صدا رو نادیده بگیره ، سرشو زیر پتو برد و بوی خودشو نادیده گرفت ، دوروزه که دوش نگرفته و واقعا بهش احتیاج داشت ولی حموم خیلی دور بود و اون فقط دلش میخاست بخوابه .
صدای در باعث شد چشاشو ببنده، دوست نداره هیچ صدایی بشنوه کاش هرکی بود بره ، دوست داشت فقط سکوت باشه ، چرا همچین اتفاقی نمیفته؟
با صدای باز شدن در از جاش پرید و پتو رو پایین کشید تا ببینه کیه ؟ لویی از جلوی در با گیجی بهش نگاه میکرد . صادقانه لویی آخرین کسی بود بود که دلش میخواست ببینه اما هنوز با دیدنش قلبش یه جوری میشد .
لویی با نگرانی پرسید :" تو حالت خوبه ؟" هری فقط آه کشید و پتو رو کشید پایین وگفت :
" آره برو" خودشم از صداش حالش بد شد ، ریکی چجوری باهاش زندگی میکرد ؟
لویی :" تو مریضی ، من هیچ جا نمیرم ، میخوای برات سوپ بپزم ؟ "
صدای لویی خیلی زیبا بود، هری دوست داشت از زندگی تاریک خودش بره و دوستی به خوبی و درخشندگی اون داشته باشه.
YOU ARE READING
Magic [L.S] [Completed]
Short Story[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده