باغ هری وقتی پاییز بیاد به زودی میمیره ، پاییز که میاد گلاش پژمرده میشن و تا سال بعد میمیرن ولی بازم باعث نمیشه هری نره و بهشون آب نده . این احمقانس که فکر میکنه با این کار میتونه عمرشونو بیشتر کنه . اون همیشه احمق بوده.
" هری ، مدتی میشه که ندیدمت " صدای لویی رو از پشت سرش شنید ، همه ی سعی خودشو کرد که برنگرده و بهش لبخند نزنه و فقط به کار خودش ادامه داد.
" برو لویی " صدای هری خیلی آروم بود ، دعا کرد لویی صداشو شنیده باشه .
"گم شم ؟ مجبوریم هر دفعه همین بحثو داشته باشیم ؟"
لویی گفت و آه کشید و کنار هری نشست ، هری سعی میکرد به این منظره زیبایی که کنارش نشسته نگاه نکنه .
هری : " من واقعا نمیتونم دوستت باشم " صداش اینقدر آروم بود که دعا میکرد هری نشنیده باشه .
لویی دستشو تکون داد و گفت : " اره چون دوست پسرت روانیه ، ما قبلا درموردش حرف زدیم "
هری سرشو بالا آورد و گفت : " اون روانی نیست ، شاید من نمیخام دوستت باشم ، تا حالا بهش فکر کردی ؟ "
هری آرزو میکرد بتونه کلماتو پیدا کنه و جلوی ناراحت شدن لویی و شکسته شدن قلبشو بعد از این حرفا بگیره .
" اون واقعا اینو کرده تو سرت نه ؟ " لویی گفت و هری سعی کرد نگاهش نکنه چون حس کرد اشک تو چشماشه و ممکنه گریه کنه .
" اون اینکارو نکرده " هری گفت و لویی یه علف کند و گفت :
" چرا نمیتونی دوستم باشی ؟ " هری دهنشو باز کرد ولی نمیدونست چی باید بگه و گفت :
" چون .. " لویی سریع پرسید :
" چون چرا ؟ "
هری سرشو بالا آورد و دوباره عصبی شد و گفت :" تو چرا میخوای دوستم باشی ؟ چرا فقط نمیری ؟"
لویی پایینو نگاه میکرد و چمنارو میکند و روی زانوش میریخت و گفت :
" من حرف زدن باهاتو دوست دارم ، وقتی حرفامو گوش میدی خوشم میاد. تو عاشق مطالعه کردنی و من عاشق حرف زدن در مورد کتابام ، به نظر من واقعا جذابی "
هری دوباره بهش نگاه کرد و لویی ادامه داد:" تو با اینکه کالج نرفتی ولی خیلی باهوشی ، خیلی مهربونی نمیشه هیچ جا کسیو با قلبی اندازه ی قلب تو پیدا کرد "
هری : " بسه "
اون دلش میخواد از لویی متنفر باشه و از اونجا بیرونش کنه ولی نمیتونه . اون نمیتونه دوست پسر خوبی برای ریکی باشه .
KAMU SEDANG MEMBACA
Magic [L.S] [Completed]
Cerita Pendek[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده