13

1.1K 282 191
                                    

باغ هری وقتی پاییز بیاد به زودی میمیره ، پاییز که میاد گلاش پژمرده میشن و تا سال بعد میمیرن ولی بازم باعث نمیشه هری نره و بهشون آب نده . این احمقانس که فکر میکنه با این کار میتونه عمرشونو بیشتر کنه . اون همیشه احمق بوده.

" هری ، مدتی میشه که ندیدمت " صدای لویی رو از پشت سرش شنید ، همه ی سعی خودشو کرد که برنگرده و بهش لبخند نزنه و فقط به کار خودش ادامه داد.

" برو لویی " صدای هری خیلی آروم بود ، دعا کرد لویی صداشو شنیده باشه .

"گم شم ؟ مجبوریم هر دفعه همین بحثو داشته باشیم ؟"

لویی گفت و آه کشید و کنار هری نشست ، هری سعی میکرد به این منظره زیبایی که کنارش نشسته نگاه نکنه .

هری : " من واقعا نمیتونم دوستت باشم " صداش اینقدر آروم بود که دعا میکرد هری نشنیده باشه .

لویی دستشو تکون داد و گفت : " اره چون دوست پسرت روانیه ، ما قبلا در‌موردش حرف زدیم "

هری سرشو بالا آورد و گفت : " اون روانی نیست ، شاید من نمیخام دوستت باشم ، تا حالا بهش فکر کردی ؟ "

هری آرزو میکرد بتونه کلماتو پیدا کنه و جلوی ناراحت شدن لویی و شکسته شدن قلبشو‌ بعد‌ از این حرفا بگیره .

" اون واقعا اینو کرده تو سرت نه ؟ " لویی گفت و هری سعی کرد نگاهش نکنه چون حس کرد اشک تو چشماشه و ممکنه گریه کنه .

" اون اینکارو نکرده " هری گفت و لویی یه علف کند و گفت :

" چرا نمیتونی دوستم باشی ؟ " هری دهنشو باز کرد ولی نمیدونست چی باید بگه و‌ گفت :

" چون .. " لویی سریع‌ پرسید :

" چون چرا ؟ "

هری سرشو بالا آورد و دوباره عصبی شد ‌‌و گفت :" تو چرا میخوای دوستم‌ باشی ؟ چرا فقط نمیری ؟"

لویی پایینو نگاه میکرد و چمنارو می‌کند و روی زانوش میریخت و گفت :

" من حرف زدن باهاتو دوست دارم ، وقتی حرفامو گوش میدی خوشم میاد. تو عاشق مطالعه کردنی و من عاشق حرف زدن در مورد کتابام ، به نظر من واقعا جذابی "

هری دوباره بهش نگاه کرد و لویی ادامه داد:" تو با اینکه کالج نرفتی ولی خیلی باهوشی ، خیلی مهربونی نمیشه هیچ جا کسیو با قلبی اندازه ی قلب تو پیدا کرد "

هری : " بسه "

اون دلش میخواد از لویی متنفر باشه و از اونجا بیرونش کنه ولی نمیتونه . اون نمیتونه دوست پسر خوبی برای ریکی باشه .

Magic [L.S] [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang