سلام امروز چون خیلی حالم خوبه سه پارت گذاشتم ، امیدوارم شمام خوشحال باشین 💙
___________________________________
هری گفت : " اگه کسی نخواد منو استخدام کنه و من واسه همیشه فقیر بمونم چی؟ "
با ماشین در حال رفتن به مرکز شهر بودن و هری پاهاشو با استرس تند تند تکون میداد .
لویی گفت : " بالاخره یه نفر استخدامت میکنه ، اگه کسیم اینکارو نکرد ما دوباره بازم سعی میکنیم "
هری به همه ی فکرای احمقانه ای که میکرد میخندید و به تمام مکان هایی که تو بچگی میرفت الان از کنارش رد میشد نگاه میکرد ، خاطرات زیادی اونجا جمع شده بود.
هری گفت : " امیدوارم که همه چی خوب پیش بره "
لویی برای تایید سرشو تکون داد .
اونا تقریبا تو پارکینگ دانشگاه کینگ بودن ، قلب هری از دیدن منظره ی اونجا فشرده شد .
خیلی بهتر و قشنگ تر از چیزی بود که یادش میومد . قبلا معمولا اینجا میومد و میچرخید و دانشگاه و دانشجوها رو نگاه میکرد و آرزو میکرد یکی از اونا باشه .
لویی ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد ، اما هری تو ماشین موند و به بقیه نگاه میکرد .
به دانشجوهای با کتاب سرکلاس میرن و گروه های دوستان و زوج های دانشگاه نگاه میکرد .
اگه بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه میومد الان سال دوم یا سوم بود ، میتونست با دوستاش بخنده و خاطرات خوبی داشته باشه .
لویی در حالی که سعی میکرد نگرانیشو نشون نده گفت : " احساس خوبی داری ؟"
هری به اطراف نگاه کرد و سرشو تکون داد و گفت :
"آره خوبم فقط نمیتونم باور کنم اینجام "
اجازه داد احساس قدرتش به ترسش غلبه کنه، لویی فقط سرشو تکون داد ، هری حس کرد لویی با دستش لمسش کرد.
لویی گفت : " میخوای یه چیزی ببینی ؟"
اونو به سمت دانشگاه هدایت کرد. همه چیز اینجا زیبا و قشنگ بود، هری نمیتونست خودشو با شلوار جین و پیراهن های قدیمی اینجا تصور کنه.
هری گفت : "هرجا بریم من راحتم و باهاش مشکلی ندارم "
چشماش به همه جزییات با دقت نگاه میکرد، اگر درخواست بده میتونه اینجا قبول بشه ؟ میتونست با لویی و بقیه برای اینکار اقدام کنه.
YOU ARE READING
Magic [L.S] [Completed]
Short Story[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده