20

1.2K 284 112
                                    

هنوز وجود لویی کنارش عادی نشده بود و‌ هری نمیدونست باید چیکار کنه .

هری هنوز حس میکرد قلبش شکسته و خورد شده و چشماش همیشه اشکی بود و بالشتش همیشه خیس بود و هر روز چشماش متورم بود.

سعی میکرد کاری که از همه چی توش بهتره انجام بده : پخت و پز و نظافت.

هیچوقت مشکلی نداشت ، هرکسی هرچیزی رو بهم میریخت خودش جمع میکرد ، تو اون خونه برنامه آشپزی داشتن ، هر شب نوبت یه نفر بود که آشپزی کنه.

فقط وقتایی تنها بود که بچه ها کلاس یا سرکار بودن.
هری متوجه شده بود که لویی از بقیه بیشتر کار میکنه .
اون بیشتر شبها کار میکرد و هری تا الان هرگز متوجه نشده بود ، چون قبلا مجبور نبود باهاش زندگی کنه.

لویی همیشه در حال کتاب خوندن و نوشتن مقاله و نمایشنامه بود.

هری قبل از این هیچوقت احساس بی مصرف بودن نکرده بود ، شاید حس بار اضافه بودن داشت ولی بی مصرف نبود.

به نظر میرسید همشون روال معمول زندگی که دوست دارن رو دنبال میکنن و اون هیچ راهی برای وارد شدن و کمک کردن بهشون نداره.

بدون انجام هیچ کاری فقط هر روز از پنجره بیرون رو نگاه میکنه . ریکی رو میبینه که هر روز سوار ماشین میشه و میره و حتی سمت اون نگاهم نمیکرد.

اون میدید که ریکی به خونه میاد و آروم به نظر میرسه و انگار هیچ مشکلی نداره و هیچ چیز تغییر نکرده.

شاید زندگی بدون هری که همیشه جلو دست و پاش بود بهتره.

هری تو قلبش احساس ناراحتی میکرد وقتی فکر میکرد که ریکی با سارا تو تختشون بخوابه ، یا وقتی فکر میکرد اون زن پیراهن های بزرگ ریکی رو بپوشه و بچه ش تو حیاط خونه بازی کنه.

اگه ریکی بهتر عاشق اون باشه چی ؟ اگه اونا باهم ازدواج کنن ‌‌و به این که هری چقد رقت انگیزه فک کنن چی ؟

تصور اینکه ریکی جلوش بچه ی اون زن سرش داد بزنه قلبشو ناراحت میکرد . فریاد زدن و پرت کردن وسایل جلو‌ چشم بچه .

اون فقط واسه هری بد بود یا با همه افرادی که دوسش دارن اینجوری رفتار میکرد ؟

شاید هری به اندازه کافی براش تلاش نکرده بود ، میتونست بیشتر باهاش صحبت کنه و بیشتر دوسش داشته باشه.

اون میتونست به جای گریه کردن به حرفاش گوش کنه .

اون نمیتونست بره و عشقشو با بودن کنارش ثابت کنه. اینطور نبود که خاطرات خوب نداشته باشن ، ریکی آدم شیرینی بود و پتانسیل خوب بودن داشت .

Magic [L.S] [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang