هری از نوجوونی ساحل نرفته بود ، اون حتی نمیتونست به یاد بیاره شیرجه زدن یا تو شن خوابیدن و اطراف آب بودن چجوریه . اون سه سال تو این خونه زندگی کرده بود و جز با ریکی هیچ جا نرفته بود . حالا میخواست با دوستاش بره
ریکی ازش پرسید : " آماده ای لاو ؟" دستشو دور هری پیچید و هری حس کرد داره ذوب میشه .
هری گفت :"یکم عصبیم ، میدونی که با مردم ارتباط خوبی ندارم " ریکی پشت گردنشو بوسید ، خیسیش باعث شد هری بلرزه.
" خوب میشی عزیزم ، وقتی برگشتی من خونم ، پیتزا بخرم ؟ " ریکی ازش سوال کرد و هری حس کرد احساساتی شده وبرگشت و به دوس پسرش نگاه کرد و گفت :
" پیتزا سفارش بدی ؟" ریکی لبخند زد و هری رو بوسید ، اون هری رو دوست داره ، هری اونو خیلی دوست داره وبه خاطر بد بودنش میبخشتش ، اون اینو میدونه.
" البته ، تو آفتاب خسته میشی ، میتونیم بعدش فیلم ببینیم و یکم حال کنیم " ریکی گفت و دوباره بوسش کرد. هری سرشو تکون داد و احساس آزادی کرد . وقتی ریکی بهش اهمیت میده و بوسش میکنه همه ترس و آسیبی که دیده یادش میره.
هری همینطوری که بوسش میکرد گفت : " دوستت دارم " اما ریکی حرفشو قطع کرد تا دوباره بوسش کنه ، اون برای رفتن به کار کت و شلوار پوشیده و هری یه سوییت روشن تنش بود.
وقتی باهم آشنا شدن کت وشلوار تنش بود ، اولین باری که همو بوسیدن کت و شلوار تنش بود ، اولین باری که روی میز کارش عشق بازی کردن کت و شلوارش تنش بود.
وقتی زنگ خونه صدا داد هری از فکر بیرون اومد و از هم جدا شدن ، موهاش بهم ریخته و لباش متورم شده بود ، ریک رفت درو باز کرد لویی پشت در بود او به هری نگاه کرد و چشماشون بهم افتاد . وقتی چشماشو ازش برداشت قرمز شده بود و فکش قفل شده بود .
گفت : "ببخشید که مزاحمتون شدم ما باید بریم " هری اخم کرد و خودشو با زیپ کیفش مشغول کرد ریکی به لویی جوری نگاه میکرد که انگار میخواد بکشش و هری از این ناراحت بود.
" من به خاطر این خیلی هیجان زده ام " هری گفت تا تنش رو دور کنه ، مردا نگاهشون از هم برداشتن و بهش نگاه کردن .
ریکی مثل طعمه بهش نگاه میکرد ولی لویی با نرمی بهش نگاه کرد و آرامش خودشو حفظ کرد.
لویی با لبخند گفت : "این خیلی سرگرم کننده اس ، سوفیا واقعا هیجان زده اس که توام میای "
هری از داشتن لویی واقعا خوشحال بود و لویی رو تحسین میکرد که برای بهم زدن آرامشش با صدای بلند حرف نزده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Magic [L.S] [Completed]
Kısa Hikaye[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده