19

1.1K 284 207
                                    

به نظر میرسید از وقتی هری منتظره اومدنشه ، ساعت دیرتر میگذره ، اون هرگز نشون نداد شیشه ماشینش شکسته و‌ این عصبانیت هری رو به اوج خودش رسونده بود.

اون میتونست صدای ماشینی که داخل حیاط اومده رو بشنوه ، همه ی وسایلاشو داخل دوتا کیف کنار هم روی زمین گذاشت ، از اینکه همه وسایلش فقط توی دوتا کیف جا میشد ناراحت بود، اون سه سال اینجا زندگی کرد بود و‌لی هیچ چیز واقعا مال اون نبود.

در باز میشه و‌ ریکی وارد خونه میشه ، صورتش رو خسته نشون میده و وقتی کیفاشو روی زمین میذاره حتی به هری نگاهم نمیکنه. چشماش سمت آشپزخونه و اوضاع بهم ریخته ی اونجا و ظرفای شکسته میفته .

" سارا چطوره ؟ " هری پرسید ، صداش به طرز وحشتناکی سرد بود .

ریکی با تعجب بهش نگاه کرد و هری روی پاهاش وایساد ، قلب هری با هر بار دیدنش دوباره میشکست.

دلش میخواست وقتی دوباره میدیدش شاد باشن ، دوست داشت یه دوست پسر وفادار و یه رابطه عاشقانه داشته باشه ولی همه چی دور و برش دیگه بهم ریخته بود .

" ببخشید ؟ " ریکی آروم گفت ، هری زبونشو روی لبش کشید و عصبانیتش در حال فوران کردن بود و دوباره پرسید:

" حال جنده ت چطوره ؟ "

ریکی هنوز نمیدونست فکرشو‌ جمع کنه و گرفتار شده.

" شرط میبندم حالش از پنجره ماشینت بهتر باشه " هری خودش جواب داد و این کلمات ریکی رو از خلسه درآورد.

"تو ؟ تو اونو شکستی ؟ تو اینکارو فاکی رو کردی ؟" ریکی قرمز شده بود و داد میزد ، هری خودشو مجبور میکرد که دست و پا نزنه و گریه نکنه و دوباره عذرخواهی نکنه.

هری پرسید : " اگه من کرده باشم چی میشه ؟"

ریکی یه قدم جلو اومد و منتظر یه لحظه بود تا از اون استفاده کنه

" تو جنده کوچولو چطور جرات کردی ؟"

" تو چطور جرات کردی با اون زن باشی ؟ چرا دوست داری منو آزار بدی ؟ مگه من تا حالا باهات چیکار کردم "

هری داد میزد ‌و در حالی که اشکش روی گونه هاش میریخت صداش میلرزید .

ریکی داد زد : " گریه نکن ، تو پنجره فاکی ماشین منو شکوندی ! " ( وای چقد مهم عن آقا)

" توام قلب منو شکستی ، اصن این واست مهمه ؟ اصن من واست مهمم ؟" هری قسمت آخر حرفشو با گریه گفت ، میخواست قوی باشه اما قلبش دوباره خودشو رها کرده بود حالشو بدتر کرده بود.

Magic [L.S] [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt