18

1.2K 283 182
                                    


هری میتونست تب رو روی پوستش احساس کنه ، در حالی که لویی یه پتوی دیگه روش میندازه میلرزید و لویی مثل یه مادر همیشه عصبانی نگاش میکرد .

چهار روز از رفتن ریکی به سفر کاریش گذشته بود ، اون حتی یادش رفته بود به هری زنگ بزنه و هری حتی سعی نکرده بود باهاش تماس بگیره .

اون از زندگی خسته شده بود خوب بود که یکی ازش مراقبت میکرد .

احساس مهم بودن واقعا خوبه ، از وقتی که ریکی رفته بود لویی به سختی تنهاش گذاشته بود.

" سرتو بزار رو پام تا با موهات بازی کنم " لویی آروم به هری گفت .

اون دوتا تو این چندروز فقط با ملایمت باهم صحبت کردن ، مثل اینکه تموم مدت دارن بهم رازهاشونو میگن البته شایدم راز باشن.

هری هرگز نمیتونه کلماتی که لویی بهش میگه رو به ریکی‌ بگه یا اینکه انگشتای لویی وقتی لمسش میکنه چقد لطیفن ، هری نمیخواد هیچوقت به لویی آسیب بزنه.

هری حرفشو گوش میکنه و سرشو روی پاش میزاره وقتی انگشتای لویی توی موهاش میره چشماشو میبنده . احساس میکرد لویی دستشو دوباره روی پیشونیش گذاشته تا چکش کنه.

" هری تو واقعا تب داری ، میتونم دمای بدنتو بگیرم ؟

لویی این سوال رو دقیقا هر چند ساعت یکبار میپرسید هری سرشو تکون داد احساس ضعف نداشت پس تبش خیلی زیاد نبود و گفت :

" حالم خوبه ، فقط باید بخوابم " صدای هری ضعیف و مریض بود و لویی اصلا تعجب نکرد.

لویی عصبی گفت:

" ما باید برات دارو بگیریم ، تو دارو نداری؟"

هری شونه هاشو پایین انداخت و گفت :

" نه ریکی قرار بود قبلا بگیره ولی یادش رفته "

هری میتونست نگرانی لویی رو حس کنه ، همینطوری که به لرزیدن ادامه میداد حس کرد اون داره بازوهاشو دستاشو از زیر پتو ماساج میده تا گرم شه .

" بی ادبی نباشه ها ، ولی شبیه شت شدی " لویی بهش گفت ولی هری خندید ، هری باید ناراحت میشد ولی کنار لویی نمیتونست ناراحت باشه.

هری با ملایمت خندید و گفت : " خوشتیپ واقعی تویی"

" من جدی ام ، شاید باید برم برات دارو بگیرم "

هری گفت : " نه بمون و واسم یه قصه بگو"

هری دوست نداشت بیشتر از این تو خونه تنها بمونه .

Magic [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now