prt.8

316 46 10
                                    

Jungkook


روبه خدمتکار گفتم: غذاش اماده ست؟
+بله قربان الان براشون ببرم؟
-لازم نیست برو بیارش+ چشم قربان

جلوی پله ها ایستادم چند دقیقه بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم اومد از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم...

هردوتا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند- یکیتون بمونه اونیکی میتونه بره دوساعت یکبار شیفتتون رو عوض کنید
+چشم قربان
سینی رو تو یکی از دستام گرفتمو درو باز کردم وارد اتاق شدم اونجا نبود سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم حرکتی نکردم نگاهی سریع تمام اتاق انداختم پوزخند زدمو با یک حرکت سریع درو بستمو همینکه خاست صندلیرو بیاره پایین دستام رو دور دوتا مچ دستش حلقه کردم فشار دادم بلند جیغ کشید :"اااای ااییی دستم روانی دستم شکست

کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشار های اولی که به دستش وارد کردم جلوی پام افتاد
دستاشو بردم پشتش و سینه به سینه هم ایستاده بودیم نگاهی از خشم بهش انداختم: فکر کردی با اینکارات میتونی فرار کنی؟
نگاهش فوق العاده وحشی بود بدون اینکه چشم ازش بردارم با ی حرکت چرخوندمش و حالا پشتش به من بود درحالی که دندونانو بهم میفشردم غریدم: چیه؟ هار شدی؟ جفتک میندازی اره؟ اینجا جای اینکارا نیست پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگاله شیر اسیر نبودی حالا اوضاع کمی فرق داره الان که دارم انقدر خودمو کنترل میکنم بخاطر اطلاعاتیه که میتونی بهم بدی از خودت و اون کفتار فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه میتونی هرکار خاستی بکنی
تکونش دادم: حالا بگو چرا پسرخونده ی اون داهیون عوضی شدی اون به همه میگفت که خیلی دوست داره ؟ درحالی که بچه هاش براش با کرمای تو باغچه خونش هیچ فرقی نمیکنن ... چطور تو شدی پسر خونده دوست داشتنیش ها؟ براش چیکار میکنی؟
بلند داد زد: ولم کن عوضی مگه من چیکار کردم؟
پرتش کردم رو تخت
+به همین اسونیام نیست تا وقتی که از زیر زبونت تمون اطلاعات رو نکشیدم بیرون ولت نمیکنم .. رهایی ازینجا برات میشه ی رویا
به اطرافم نگاه کردم در حالی که داد میزدم: ازینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی
برگشتمو به چشمای پر از اشکش نگاه کردم
+لیاقتت کمتر از اینجاست حتی کمتر از زندان
بی توجه به صدای هق هقش از اتاق خارج شدم
+بیا تو
در اتاق اروم بازو بسته شد صدای مکس رو شنیدم: قربان
+بگو میشنوم
-کیم دنیل به دیدنتون اومدن
نگاهمو از پرونده به مکس دوختم
+تنهاست؟
-بله قربان
+بسیار خب میتونی بری ..بهشون بگو چند دقیقه دیگه میام
-اطاعت
دقیقه ای بعد از اتاق خارج شدم سمت سالن رفتم
ایستاده بود باهم دست دادیم با تعارف دست من روی صندلی نشست
+میخای ببینیش؟
نگاهی از سر اشتیاق بهم انداخت
-تا الان چیزی هم بروز داده؟
+نه خب.. میگه نمیدونه داهیون کیه
-چطور؟ اون چندساله پسر خوندشه
+نمیدونم ولی منو خوب میشناسی من سیاست خودمو دارم
دستش رو از هم باز کرد و بلند شد
-میخام ببینمش اون کجاست؟
نگاهی کوتاه بهش انداختم این همه اشتیاق برای چی بود؟
بدون حرف بلند شدم و سمت اتاق رفتم
****
در اتاق رو باز کردم روی تخت نشسته بودو زانو هاش رو بغل کرده بود با اخمی نگام کرد
پشت سرم دنیل وارد شد نگاهش از من به دنیل کشیده شد متوجه ترس تو چشماش شدم
نگاهی سرسری به دنیل انداختم..مشتاقانه به اون پسر چشم دوخته بود به طرفش رفت
پسر به ترس اب دهنش رو قورت داد کمی خودش رو عقب کشید
-تو ت..تو اینجا؟ تو دیگه چی از جونم میخای
دنیل قهقه زد: پس هنوز یادته؟

sinner(коокмin)Where stories live. Discover now