4.prt

427 62 11
                                    

Jimin...
با حرص لباسارو توی ماشین لباسشویی انداختم  با خودم  غرغر کردم:خاک توسرع بدبختت کنن جیمین بیچاره
دستام اروم اروم از حرکت ایستاد مات به دیوار خیره شده بودم زیرلب گفتم:مگه چاره دیگه ایم دارم باید اینجا کلفتی کنم یا...
حتی نمبخام بهش فکر کنم اینجا لاعقل انقدر حقیر نمیشدم  فقط چون اینجا زندگی میکنم مجبورم کاراشو انجام بدم
به عنوان پرستارش استخدام شدم  ولی چی فکر میکردم چی از اب دراومد..مهم نیست من راه خودمو میرم
اه عمیقی کشیدم سرمو تکون دادم برم به کارام برسم بهتره ازینکه به دیوار خیره شم بدبختیامو بشمارم
*****
غروب برگشت خونه مثل همیشه اخم داشت انگار ارث باباشو خوردم
-ی لیوان اب بده
سرمو تکون دادم رفتم تو اشپزخونه با لیوان اب برگشتم تو سالن ولی نبود  رفتم‌پشت در اتاقش خاستم در بزنم که صداش باعث کنجکاویم شد ناخداگاه سرمو به درچسبوندم و بادقت گوش دادم حس فضولی داشت خفم میکرد
-بهش بگو ی زنگ بهم بزنه خفه ش کن نزار چیزی بگه خیله خوب فردا میام یر میزنم
دیگه چیزی نگفت ای کاش زودتر میومدم
تقه ای به در زدم
-بیا تو ..دروباز کردم رفتم تو اتاق روی صندلی پشت پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد
موهای یک دست سفید..چشمای خشک و جدیش دست چروکیده اش رو اورد جلو لیوان رو از دستم گرفت
وایسادم ابشو بخوره بزنم بچاک..لیوانو ازش گرفتم
خاستم برم بیرون که خشک سرد گفت:درنبودم خبری نشد؟
تودلم گفتم شده ولی بتو ربطی نداره
+نه
خیلی خوب برو بیرون میخام استراحت کنم.امشب زود شام میخورم  پس حاظرش کن
دندونامو روی هم ساییدم ادم با کلفتش اینجوری رفتار نمیکنه
-باشه
+میتونی بری
بدون هیچ حرفی از اتاقش خارج شدم .ای کاش ی جوری از دستش خلاصشم .شامشو درست کردم طبق معمول رژیمی ..ی اشغالی از اب درومد  ..چطوری اینو میخوره؟
 میزو چیدم صداش زدم اومد پایین پشت میز نشست شروع کرد بخوردن مثل همیشه اروم
-با من کاری ندارید؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد
-شبخیر
هیچی نگفت خوب توقعیم نداشتم
از اشپز خونه اومدم بیرون رفتم تو اتاقم مثل هرشب دروقفل کردم کلافه نگاهی به اطرافانواختم
حالا باید چیکار کنم کتاب بخونم؟ حوصلشو ندارم ..
اهنگ؟ نه اونم نه
تصمیم گرفتم بخوابم بهتر بود نه؟
نشستم رو تخت .به فردا شب فکر کردم که باید با این پیری برم مهمونی بازم لبخندای مصنوعی نگاه های هرز پیشنهادای تهوع اور ..دیگه خسته شدم ..میتونستم بقیشو تحمل کنما ولی این قسمته مهمونی رفتنش حالمو بهم میزد
بیستو دو ساله توی عذابم کی این کابوس تموم میشه؟
حالا افتادم گیر این پیری مهمونیکه میگرفت من میشدم شراب سرو کنش یا اشپزش خونه تمیز کنش
فاک توت مرتیکه پیر خرفت
اخه کی فکرشو میکرد جیمین بشه کلفته این پیر مرد بخاطرش شروع کردم به عذا پوختن و یاد گرفتن کارایی که حالم ازشون بهم میخوره ولی برای بستن دهنشم که شده باید مثله ی پسرخوب کاراشو انجام بدم
اینکه بخای کاریو بر خلاف میلت انجام بدی صدبرابر بدتر از شکنجه است
انقدر باخودم ناله کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
****
از حموم بیرون اومدم همونطور که زیر لب با خودم اواز میخوندم و موهام رو خوشک میکردم
تقه ای به در خورد دستم با حوله رو سرم ثابت موند از همونجا گفتم: بله؟
صدای خودش بود با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گور ولی بازم صدای محکم و پر غروری داشت-همون لباسی که برات اوردم رو بپوش حرفایی که گفتمو مو به مو انجام میدی  شنیدی؟
+باشه
دیگه صداشو نشنیدم همیشه این موقع ها میگفت بگو چشم منم مجبور بودم بگم تا دست برداره
بیخیاله موهای خیسم شدم رفتم سمت لباس  تو کاورش بود و گزاشته بودمش رو تخت  کاور رو برداشتم کت شلوار مشکی  به علاوه پیرهن سفید که روی پیرهن کارشده بود  بیش از حد لباسا قشنگ بود و معلوم بود لباسای گرونین
نقاب براق نظرمو جلب کرد خیلی زیبا بود
گاهی با خودم میگم نکنه یارو ازم خوشش میاد انقدر برام خرج میکنه ولی بعدش خودم جواب خودمو میدم بروبابا توهم زدی..جای بابابزرگته!ولی بازم شک داشتم ولی هربار تو مهمونیاش منو هم با خودش میبرد چرا باید اینکارو بکنه..هرچی بیشتر بهش فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.جلوی ایینه ارایش کردم یکم برق لب یکمم خط چشم ..موهای رنگ شدم رو یکم حالت دادم که مواج شه و  پیشونیمو بپوشونه .لباس  رو پوشیدم و کتم روش..دو تا دکمه از بالا باز گزاشتم که گردن سفیدو یکم پایین ترش دیده بشه نگاهی جلوی ایینه به خودم انداختم
-عفففف کارت درسته پسر
چشمکی به  خودم جلوی ایینه زدم نقاب رو گرفتمو از اتاق زدم بیرون..رو مبل نشسته بود نگاهی بی تفاوت بهم انداخت با رضایت سرشو تکون داد.به خودم گفتم دیدی اشتباه میکردی..اگه بهت نظر داشت یارو میخه هیکلت میشد پس قصدش ی چیز دیگست.به هرحال هرکاری میگه باید انجام بدم اوایل لجبازی میکردم ولی کم کم عادت شد و بعد همه
چیز خیلی عادی شد جوری که میگفت مهمونی دعوت شدیم خودم تا اخرشو میخوندم
اگه نگاهای حیض رو تو مهمونی فاکتور بگیریم خوب چیز بدیم نبود
***
جلوی ساختمون ترمز کرد
-چرا نقابت رو نزدی  ..سریع نقاب رو به صورتم بستم تو ایینه به خودم‌نگاه کردم تو این لباسا زیر این نقاب ی ادم دیگه بودم  ..عالی بود ..
همزمان باهاش پیاده شدم یکی سمتش اومد خدمتکار بود .سوعیچ رو ازش گرفت و ماشینو برد پارکینگ با فاصله ازش قدم برداشتم تو حیاط که خبری نبود فقط چندتا مردو زن داشتن حرف میزدن اطراف رو نگاه کردم درختای سبزو زیبا زیرشون ردیف گل کاری بود دورتر ی استخر قرار داشت که  انعکاس ماه رو میشد روی اب دید
وارد خونه بزرگی که شدیم با خودم گفتم به بهه چهههه خبرررررره ..همه شیکو پیک زنو مرد های پیرو جوون گوشه به گوشه سالن مشغوله رقص بودن..با چندنفر اشنا سلام  کردیم بقیه رو هم که من نمیشناختم ولی اون گرم برخورد میکرد انگار پسرش بودم که همراهش مهمونی اومدم..هرکی ازش میپرسید که من کیم با لبخندو پرغرور میگفت (پسرمه)
گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستادم اونکه داشت با کناریش حرف میزد منم درحال دید زدن بقیه و البته زیر نگاه های هرز مردا و پیرمردای اطراف.. نگاهم رفت سمت  مرد چهل ساله ای که با نگاهش میخاست منو قورت بدع مقدار کمی از موهاش کنار شقیقش سفید شده بود اصلا جذاب نبود بالبخند درحالی که به من زول زده بود : پسرت خیلی کم حرفه جانگهی ..نگاهی بهم کرد با نگاهش فهمیدم چی میخاد بگه ..عادی باشو انقدر خودتو نگیر..ولی من اینیکیو نمیتونستم بفهمم اینکه با هر خری گرم بگیرم و اویزون هرکی بشم..فقط ی لبخند زدم همین کافی بود باقیشو خودت ی کاریش کن
جوابش رو داد:جیمین همیشه اینطوریه پسر مهربونیه
با بی تفاوتی به چرتو پرتاش تا ی سوژه واسه انالیز کردن گیر بیارم کاری که همیشه تو مهمونیا انجام میدم  از بس حوصلم سرمیرفت میگفتم دنبال یکی کع حرکاتشو زیر نظر بگیرم. گرم نگاه به بقیه بودم که یکهو صداها قطع شد
وا چرا اینا خوشکشون زد..مسیر نگاهشون دنبال کردم رسیدم به پله ها . یا مسیح
خودش بودهمون قول پیکر ..اخه این وحشی اینجا چیکار میکنه.ست کت شلوار مشکیش بیش از حد بهش میومد و تیکه ای از موهای مشکیش رو پیوشونیش ریخته بود
چشمای مشکیش رواطراف سالن چرخوند اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش میداد
چشم ازش بر نمیداشتم ..مثل بقیه..
میخام دست پیره جانگهیو ببوسم که برام ماسک خریده
یبار بدردم خورد..محکمو با غرور از پله ها پایین اومد اصلا غرور از سرتا پاش میباره
ولی انصافا هات بود بی توجه به مهمونا از سالن خارج شد با رفتنش نفس راحت کشیدم. همهمه ها از سر گرفت دوباره سالن شلوغ شد
ولی کجا داشتن میرفتن .همه داشتن از سالن خارج میشدن کنار گوشم گفت: بربم بیرون +خب چه کاریه اینجا بهتره که -ادامه نده بریم
با حرص لبامو رو هم فشار دادم همراهش رفتم لعنت بهت جانگهی
خدایا امشب بخیر بگذره ..همگی رفتن قسمت پشتی خونه
اوه اوه اینجارو فک نمیکردم پشت ساختمون انقدر خوشگلتر از جلوش باشه ی فضای خیلی بزرگ دورتادورش بوته های گل با رنگای مختلف.با فاصله میزو صندلی چیدهبودن.ی میز بزرگ که روش پر از شیشه های مشروب بود.گروه ارکستر س
سریع تو جاشون قرار گرفتن صدا بلند شد همه مهونا دوبه دو ریختن وسط واسه رقص.همراش پشت میزی رفتمو نشستم.سنگینی نگاهاشون اذیتم میکرد طوری که میترسیدم دماغمو بخارونم
چشمامو چرخوندم دنبالش میگشتم بالاخره پیداش کردم.کنجکاو شدم ببینم صاحب مهمونی کیه.
نگاهی جانگهی انداختم حواسش بهم نبود پس بیخیال شدم باز رفتم تو نخ اون پسر جذاب که دیدم ی دختر  کنارش ایستاده و دارن باهم صحبت میکنن.دختره داشت خودشو جر میداد این لبخند بزنه این دیگه کی بود
حس میکردم دختره با بقیه فرق داره  اخه دخترا با حسرت نگاش میکردن گاهی طرفش میرفتن ولی فقط همون دخترو تحویل میگرفت.داشتن باهم فک کنم مشروب میخوردن حتی اسمشم نمیدونم.یدونه انگور گذاشتم دهنم.اممم شیرینه.رفتم تو کار میوه ها که بدجوری بهم خیره بودن
اشکال نداره تو خیره بشی بهتر از این ادمای هوس بازه اینجاست . گرم خوردن انگوره شیرینم بودم که ی سایه روم افتاد
قلبم ریخت .یامسیح با خودم گفتم لابد خودشه. سرمو اوردم بالا با دیدن ادم غریبه ای که کنارم ایستاده بود ی اخیش گفتم که بخاطر صدای موزیک فک نکنم شنیده باشه.سرتاپاش نگاه سر سری انداختم ی جوونه بیستو چهار بیستو پنج ساله خوش پوش و مرتب به روم لبخند میزد
از بوی تند ادکلنش دماغم سوخت.عین طلبکارا بالاسرم وایساده و هیچی نمیگه .وا خوب برو بزار انگورمو بخورم.
نگاهش از انگور تو دستم به صورتم کشیده شد.اوخی .لابد انگور میخاد.اینهمه انگور رو میزه حالا چسبیده به این انگور تو دستم؟ بهش نگاه‌کردم انگور رو گرفتم سمتش : بفرما
با تعجب: چی؟
+انگور
-نه مرسی
مردد دستمو کشیدم عقب اگه انگور نمیخاد دنباله چیه
عین خرمگس بالاسرم وایساده.
+چیزی میخاین؟
-نه
حرصم گرفت یارو انگار کم داره +طلبکاری؟
همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.من من کرد:نه چطورمگه
+خوب اینجا وای نستید پس خسته میشید خوب نیست
لحنم تمسخر امیز بود اولش با تعجب نگام کرد بعدش زد زیر خنده
چشمام گرد شدچقدرم بلند میخنده همین کم بود یارو تیمارستانی از اب درومد الکی میخنده.
نگاهه اطرافیان با صدای خنده اش چرخید سمته ما حتی نگاه مغرورالسلطنه ..
با اخم زول زده بود به ما .اوه اوه انگار بدش اومد
ولی به اون چه
دیگه داشت ابروش میرفت که خودشو جمع و جور کرد نیششو بست : میشه کنارتون بشینم؟
با اخم گفتم : نه..با تعجب نگام کرد-جای کسیه؟
عجب ادم کنه ایه ها. دروغ گفتم : بله
به جانگهی نگاه کردم اینبار داشت با ی خانومی حرف میزد
 بهم گفت: میشه میتونم ازتون درخاست کنم که منو همراهی کنید؟ عین خنگا گفتم: کجا؟
خندید: رقص.تازه گرفتم چی میگه اره خب اولش رقص بعدش مخمو میزنه که فک نکنم بتونه.و بعدشم که بعلههه
جدی گفتم: متاسفم من نه رقص بلدمو نه میخام برقصم
اخمی کردو زیر لب باشه ای گفتو رفت کنار
پوزخندی زدم خوبه دستشون برام رو شده
مشغول خوردن انگورم بودم که موزیک لایت شد اوخی چ رمانتیک..زوج زوج رفتن وسط نگام به جانگهی افتاد با اون پیرزن رفت وسط
اینم جفت پیدا کرد هه..
منوچندنفر از هم ردیفام نشسته بودیم داشتیم به اونایی که میرقصیدن نگاه میکردیم
چشمم بهش افتاد با همون دختر بعل هم میرقصیدن  دخر زیر گوشش اروم  زمزمه میکردو اون هم گه گاهی با تکون دادن سرش حرفاشو تایید میکرد بازم لبخندی نداشت
بابا مغرور کوتاااه بیااااا
نگاشون میکردمو نفهمیدم کی لبخند رو لبم نشست شرخیدو حالا اون رو به من بود  نگاهش رو صورتم چرخید نگاهش رو روی خودم که دیدم لبخند اروم اروم محو شد
سیخ سرجام نشستم ولی هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم
چرا گرمم شده لابد بخاطر ترسه. نمیدونم دختره چی گفت بهش که روشو برگردوند هردو رفتن ی گوشه نشستن.همون موقع موبایلم زنگ خورد.از تو جیبم درش اوردم به صفحش نگاه کردم .کای بود با لبخند از جام بلند شدم رفتم لابه لای درختا تا جوابشو بدم سر راه ی لیوان شربت برداشتم شربتم
قرمزو خوش رنگ بود یکم ازش مزه کردم  جواب تلفنم رو دادم:الو سلام کای +سلام اقای بیخیال  خوبی؟
-خوبم حالا چرا بیخیال؟
+چرا اینقدر دیر جواب دادی داشتم قطع میکردم
-کار داشتم
+کارچی؟
خندیدم اونم خندید-مهمونیم
+با رعیست؟
-اره بازم منو دنبال خودش کشوند
+خب نرو مجبوری مگه
-بعد که انداختم بیرون چیکار کنم خندید گفت : خوب بیا خونه من.-عه؟ بازم ممنون
کای پدرو مادرش تصادف کردن اونم تنها زندگی میکنه همیشه اصرار داست پیش اون زندگی کنم ولی دوست نداشتم۹ سر بارش باشم از بچگی باهم بزرگ شدیم ی جورایی صمیمی بودیم ولی بعد از مرگ مادرم دیدارمون کمترشد و صمیمیتمون کمتر شد.من اونو مثل ی برادر دوست دارم
+الووووو یااا کجایی جیمین
-الو نه اینجام خب کاری داشتی؟
+نه فقط خاستم حالتو بپرسم مزاحمت نمیشم برو به کارت برس و مواطب خودت باش
-توهم همینطور پس فعلا
موبایل رو خانوش کردم یکم دیگه از شربتم خوردم یکم عقب رفتم و برگشتم که صدای اخ هردوتامون بلند شد
خودش بود یا مسیح . نصف شربت نه نه یعنی کل شربت ریخت رو لباسش مات مونده بودم سرجام نگام رو لباس ش ثابت بود مرعت نداشتم سرمو بلند کنم صدای نفس های بلندش رو میشنیدم نگام رفت سمت  دکمه های بازش عصله های سینش به خوبی  نمایان  بود. و به تندی بالاو پایین میشد وای خدا یعنی عصبانیه؟ی گردنبند نقش سلیب گردنش بود بالاخره سرمو بلند کردم‌نگاش کردم یااااامسیح حالا کدوم وری برم؟ فکش منقبض شده دندوناشو روهم فشار میداد رگه گردنش بیرون زده بود صورتش به سرخی میزد.
بزور لب زدم: ب بب ببخشید وای حواسم نبود صداش بلند نبود ولی هنچین زیر ب عرید از صدتا فریاد بدتر بود -بسه نیازی به توضیح نیست +و ولی من
بلند فریاد کشید-گفتم ساکت شو
دهنمو بستم چرا یرم داد میکشه
از پشت نقاب اخم کردم : گفتم که از عمد نبود این رفتارتون اصلا درست نیست  بهم پرید: درست نیست؟ شربتتو خالی کردی رو لباسم بعد میگی رفتارم درست نیست؛؟
خاستم از کنارش رد شم که صداش متوقفم کرد
+صدات برام خیلی اشناست با وحشت به روبه روم زول زدم -ولی من اینطور فکر نمیکنم
+مطمعنی؟
فقط سرمو تکون دادمو زدم به چاک بخیر گذشت
ولی تموم مدت نگاش رو روی خودم حس میکردم

..

sinner(коокмin)Onde histórias criam vida. Descubra agora