_28_

48 15 37
                                    

me:

صدای آژیر چند دقیقه ای بود که  همه جا میپیچید و دو پسر که تازه از اون اتاق کوچیک بالا اومده بودن با ترس به اطرافشون نگاه کردن

" نکنه فهمیده باشن " لویی با حالت گریه واری گفت و دستشو که زیر بغل یونگی گذاشته بود و باعث شده بود پارچه بالاتر بره و پاهای سفیدش معلوم بشن، خودش و دوست پا شکستش رو روی زمین تا سمت در خروجی میکشوند و یونگی با لحنی که سعی در نلرزیدنش داشت گفت " نگران نباش ...فوقش میمیریم "

لویی :" من نمیخوام بمیرمممم!!! یا مسیح یکاری کن بفاک نرمممم!!! نه گوه خوردم مسیح دیگه فحش نم....فااااککک من همین الان فحش دادمممم!!! مسیح خودمو به خودت میسپارم !!!"

لویی همونطور که بخاطر حمل کردن یونگی لنگ میزد سرعتشو بالا برد تا از اون کتابخونه ی طلسم شده بیرون بزنه و تقریبا موفق شده بود...تقریبا ..تا زمانی که رو به روی در کتابخونه به ایسته

با تعجب به مرد رو به روش نگاه میکرد و مرد رو به روش هم با چشمهایی که پلک نمیرد بعش خیره شده بود
" برو دیگه ال..."یونگی همچنان به خاطر درد پاش ناله میکرد و زمانی که سرش رو بالا آورد کاملا سکوت کرد و آب دهنشو قورت داد

سه پسر متقابل به هم خیره شده بودن
صدای بلند آژیر توی فضا میپیچید و چراغ های قرمز توی راهروی سفید روبه روشون از پشت سر پسری که با چشمهای سبزش همچنان بدون پلک زدن بهشون تیره شده هماهنگ با آژیر میچرخیدن و فضا رو متشنج میکردن

لویی و یونگی وقتی حرکتی از پسر ندیدن دستشو رو تکون دادن تا اونو از شوک بیرون بکشن

"آهای....؟ " لویی گفت و یونگی دوباره آب دهنشو قورت داد،پسر همچنان بهشون خیره بود و این ترسناک بود

" امومیو " پسر یه کلمه گفت و بلافاصله بعدش چشمهاش سفید شد و روی زمین افتاد

یونگی :" چیشد الان ؟! "

لویی :" مرد ...مررررددددددددددد!!!! به همین سادگی قاتل شدیممم مردددددد"

یونگی:"لویی خفه شو اون نمرده!!! فقط غش کرده ...منو ببر تا اونجااا "

لویی:" دار بهت میگم مردهععه خودم توی اون فیلم دیشبیه دیدم اون چشماش اینطور شد " قرنیش رو پشت پلک بالاش برد و مخفیش کرد و دوباره گفت " و مرددددد !!! خدااای من چه خاکی به سرمون بریزیمم، اگه این مرده باشه میگن ماکشتیمش و اگه زنده هم باشه میره مارو لو میده اون قاچاقچیا بمون تجاوز میکنن ناخونامونو میکشن بعدش بهمون دو گونی لوبیا آب پز میدن بخوریم و با باد معدمون بادبانای کشتیشونو به حرکت در بیاریم و میبرنمون توی یه جزیره ای وصلمون میکنن به یه ستون زنده زنده کمرمونو با چاقو باز میکنن دنده هامونو در میارن از پشت شبیه بال بالا میکشنشون بعد قبیلشونو جمع میکنن دورمون میرقشن جیغ میکشن بعدش کبابمون میکنن برای شام به کل قبیله از گوشتمون میدن!!! من نمیخوام بمیرمممم" لویی با سرعت رپ امینم گفت و یونگی بلند تر داد زد " لویی فقط خفه شوووو!!! "

لویی:" من نمیخوااام بمیرممم من هنوز جووو..."

یونگی پس گردنی ای به لویی زد که باعث شد حرفش نیمه تمام بمونه " اگه الان دست نجمبونی و پشت گوش من از اتفاقای فاکی اون سریال دیشبی بگی میان در جا میکشنمونننن!!! "
با داد یونگی لویی دیگه چیزی نگفت و همچنان که زیر لب زمزمه های ناله واری میکرد دست یونگی رو بیشتر چسبید و سمت پسری که غش کرده بود رفتن

بالای سرش رسیدن و بهش نگاهی انداختن و لویی با تعجب گفت " چقدر آشناست "

یونگی :" همون پیانیستس "

" نه یجای دیگه دیدمش " لویی گفت و ادای فکر کردن در آورد
صدای پا به صدای آژیر اضافه شد و لویی داد کشید " دارن میااان دارننن میاااننن !!!! "

" اینو چیکار کنیم؟؟؟ " یونگی به هری اشاره کرد و سریع سرشو سمت لویی کج کرد " بلندش کن "

" چی؟ " لویی یکدفعه گفت و یونگی بلندتر داد زد " دارم میگم بلندش کننن الان میرسن اینجااا"

" بابا سنگی... " صدای بلند شلیک اجازه ب ادامه دادن حرفشو نداد و یونگی داد زد " زود بااش "

لویی هری رو روی کولش انداخت و سریع شروع به دویدن کرد،یونگی کتبو توی دساش محکن گرفته بود و با پایی که لنگ میزد خودشو توی راهرو میکشوند ولی عقبتر از لویی بود

" همه جارو خالی کنیددد !!! " صدای داد مردی همراه با صدای پا اومد و لویی سمت یونگی که با پاش درگیر بود دوید و اون رو تو یه حرکت روی کولش انداخت و باعث شد یونگی از شوک دادی بکشه

با دو دستش پاهای یونگی و هری رو که از شونش به سمت جلو آویزون بودن رو سفت گرفت و دستشو روی کمر هاشون که روش شونه هاش بودن گذاشت و سریع شروع به دویدن کردن

از زیر زمین بیرون اومد و همونطور که نفس نفس میزد اطرافو نگاهی انداخت و با دیدن در کوچیکی که به حیاط راه داشت سریع سمتش دوید و از خونه خارج شد
کسی توی حیاط نبود ولی هنوز سر و صدا به طرز وحشتناکی اون اطراف میپیچید

از حیاط بیرون زد و توی خیابون با کلافگی دور خودش چرخید تا راهی برای فرار پیدا کنه که صدای یونگی اومد " بیا "

سوییچ ماشینی رو سمتش گرفت و لویی با تعجب گفت " این مال کیه "

یونگی :" مال این پیانیستس تو جیبش بود ..زود باش الان میرسن "

لویی سوییچو گرفت و دکمه ی روش رو زد که صدای ماشین مشکی رنگی از پشت سرشو شنیده شد

سمت ماشین رفت و یونگی رو آروم پایین گذاشت و یونگی روی صندلی جلو خودشو انداخت و لویی پسر دیگه رو روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد

لویی:" کجا برم "

یونگی :" فقط برو خونه ... "
















soul killers[Z.M]،[L.S],[Vkook],[sope]Onde histórias criam vida. Descubra agora