نایون: حالا چشمات رو باز کن.
جونگیون چشماش رو باز کرد و با یه جعبه ی نسبتا بزرگ موجه شد. وزن زیادی نداشت اما خودش خیلی بزرگ بود. رنگ خودش قرمز بود و روش یه ربان طلایی داشت. مثل هدیه کریسمس:)
جونگیون: واو این برا چیه...یعنی یکم شکه شدم راستش شبییه هدیه کریسمس میمونه...
-میدونم بابا خودم گرفتم ها بازش کن گربه کوچولو ببین چی داره توش...نه نه بیا اینجا روی زمین بشین تا با دقت بازش کنی.
نایون دستش رو کشید تا دنبال خودش همراهی ـش کنه اما جونگیون وایستاد: اونی...ممنون. راستش نمیدونم چیه ولی اصلا مهم نیست همین که به فکرم بودی برا خیلی با ارزشه.
حرفای جونگی کاری کرد که نایون خجالت بکشه و نتونه چیزی بگه. تنها کاری که تونست بکنه یه لبخند بزرگ بود...
نایون: بدو بشین!
این رو گفت و دست جونگیون رو گرفت و به سمت پایین کشبد تا اون هم بشینه.
جونگیون در جعبه رو باز کرد...توی جعبه چند دست لباس و زیورالات بود.
نایون به شوخی گفت: جونگی عا! لطفا بد برداشت نکن ولی خب مناسبتی نمیشد که برات بگیرمشون بخاطر همین زود تر گرفتم دیگه تورو خدا ازم واسه مناسبتی چیزی نخواه...
-اونی. واقعا زبونم بند اومده ...از کجا فهمیدی یه دست لباس نیاز داشتم:")
***
فلش بک(اولین روز در اتحاد جوانان چوسان)
*نایون*
وسط های ظهر بود و داشتم وسایلم رو میبردم پایین. انگاری که اتقاقی نداشتیم و باید تو زیر زمین میموندیم تا یه جای بهتر دست و پا کنیم. کسی اونجا نبود و تقریبا من اولین نفری بودم که رفتم پایین تا وسایلم رو بزارم. اونجا خبلب بزرگ بود و بنظر راحت میومد. لباس های جونگیون هم اونجا بودن، توی یه صندوق خیلی شیک:) اون از نظر من واقعا همیشه خیلی مرتب و شیک هست. فضولیم بدجور گل کرده بود که چجور لباسایی می پوشه برای همین داخل صندوق رو یه نگاه انداختم(نویسنده: مث اینکه اینجا همه سندروم صندوق بی قرار دارن)
تعداد زیادی لباس اونجا نبود. این ناراحتم میکرد. شاید اون برای رسبدن به خودش وقت نداره اما تو چی نایون؟ تو باید براش وقت بزاری و لباس تهیه کنی.
***
نایون اینکه چرا و چیشد برای جونگیون لباس تهیه کرد: ببین جونگیون واقعا منظوری نداشتم یه وقت فکر نکنی...
جونگی: این چه حرفیه واقعا عاشقشونم^^
-پس موظفی مث آدم تشکر کنی:/
-ها یعنی چی؟!
-چشمات رو ببند ببینم.
جونگیون زیر لبی گفت: دختره دو قطبی داره(مث خودته دقیقا ایش)
-خیلی خب بستـ...
نزاشت که حرفاش تموم بشه و صورتش رو نزدیک اورد و جونگیون رو بوسید(ببخشید خیلی زر میزنم ولی شتتتت)
نایون زمزمه کنان گفت: موندم وقتی احساتمون دو طرفه ـس چرا قرار نزاریم بیبی؟ امشب...امشب میام پیشت.
جونگیون: وای اونی...من گیج شدم که.
-عنتر نمیام که فاکت بدم/: باهات میخوام حرف بزنم ایش
-عا...عه...اره...راس میگی.
***
ساعت دوازدهبود و همه خواببودن به جز نایون که میخواست بره پیش جونگیون.
نایون: جونگیون پیس پیس پاشو مگه بت نگفتم میام پیشت. پاشو صدا خروپفت تا خونه سکینه ـم رفته.
آب دهن جونگیون آویزون شده بود: ها، ها چی کجا چجوری؟؟سکینه کیه؟
-مگه نگفتم میام پیشت باز کپیدی؟
-ببخشید! خیلی منتظر بودم خوابم برد. حالا عصبانی نشو ببخشید.
-خوابالو:)
نایون خندید و خودش رو ول کرد رو جونگیون و کنارش خوابید: میگم...من واقعا دلم میخواد باهات قرار بزارم. ولی واقعا یه حس بدی دارم...اون پسره سوجون دوست داره؟
-چی اون؟ اره خیلی سمجه ولی من اصلا احساسی بهش ندارم.
-دقیقا! این دلش رو میشکونه. به خصوص اگه با یه دختر بخوای قرار بزاریواقعا ممکنه همه چی تغییر کنه.
-نه راستش فکر نمیکنم. اون میدونه حس من رو. فقط داره تلاش بیخود میکنه...
-به هرحال حرف من اینه که به کسی نگیم باهم قرار میزاریم. تو این دوره زمونه مردم این چیزا رو قبول نمیکنن میدونی که. بیا فعلا به کسی نگیم حتی چنگ.
-او باشه راست میگی^^
-بیا الان بخوابیم فردا خیلییی کار داریم ها.
-من یا تو؟
-حالا هرچی...
***
*جونگیون*
فردای روزی که با نایونی شروع کردیم قرار گذاشتن رفتم دیدن مومو و بالاخره تونستیم یه جا جور کنیم و خلاصه یکی از نگرانی های من به سر رسید.
وقتی رسیدم مخفی گاه رفتم به سوجون و یول خبر دادم.
سوجون:واییی چه همه فن حریف. فردا بیا باهم بریم همه چی رو اوکی کنیم.
یول: میدونستم که میتونی:)
سوجون: پس چی فک کردب همه خودت ـن :/
جونگیون: خیلی خبببببب! مرسی بابت تعریف هاتون من میرم به بقیه هم خبر بدم^^
سوجون: جونگیون!چون دختر خوبی بودی برات جایزه دارم.
-چی میگی بابا مگه من بچتم ولم کن جایزه رو بزار برا خودت.
-باشه منم میدم به یکی دیگه مث سانگ ته چون یه بلیت برای یه شب کاپلـ...
-چی!؟ خیلی خب ممنون شب بیار بهم بده تو کافی شاپ مجیک ایلند میبینمت. بای.
-الحق که اون دختره روت تاثیر گذاشته.بای!
-اون به دختر میگن باید بگی بانو نایون
-ودف:/
-درد!
-برو دیگه مگه نمیخواستی پز بدی
-این اصلام پز نیس خب؟ اصن نچرا دارم به تو توضیح میدم چخه.
از دست اون پسره ی کله شق خودم رو نجات دادم و اومدم بیرون.
***
روز اسباب کشی بود و خب اونا تا جایی که سعی میکردن بی سر و صدا تو شب این کار رو انجام دادن تا اونجا فقط یه کلاب معمولی به نظر بیاد.
هرکی یه کاری رو انجام داد و این باعث شد که کارا سریع تر انجام بششه و اونا تونستن تا ساعت سه صبح به سرعت کارای مهم ـشون رو ببه اتمام رسوندن و فقط یسری خورده کاری موند که اونا رو میتونستن هر وقت که بخوان انجام بدن.
همگی خسته بدن و رفتنتا استراحت کنن.
***
یول: خب امروز همه رو جمع کردم که باهم راجب اولین روز کلاب عشق حرف بزنیم!
یول برای اینکه تونسته یه کار برای خودش راه بندازه خیلی ذوق داشت:)
اونا راجب اینکه هرکی چه وضیفه ای داره حرف زدن. جونگیون مثل همیشه مدیر بودو خیلی داشت به خودش افتخار میکرد.
یول: راستی! ما نیازبه یه خواننده داریم لطفا به این قضیه رسیدگی کنید.
-جونگیون خلیلی خوب میخونه.
یول: واقعا؟! عام...
جونگیون: هی وایستا ببینم الزایمر داری؟؟
-آخه خیلی هم خوب نبود(ببند!)
-خیلی هم خوب بود.
و زیر لبی زمزمه کرد: عنتر!
سوجون سرش رو انداخت پایین و گفت: بهتره که از رئیس هم بپرسیم ولی من که فکر میکنم قبول کنه کی بهتر از جونگیون.
بعدسرش رو بلند کرد و به یول لبخند کوتاهی زد و یول پوف بلندی کشید.
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...