-من اصلا موافق نیستم. دلیلی برای ریسک نداره.
-اخه شما اونجا رو ندیدید(مدیونید فک کنید اگیو داره میره)
سوجون در تلاش بود که بقیه رو راضی کنه اما کسی جز جونگیون راضی نبود. جونگیون هم از اونجا خوشش اومده بود چون اونجا بزرگ و یجورایی زرق و برقی بود و پولی میخواستن بابت ـش بدن ارزشش رو داشت. اما دلش نمبخواست خود خواهانه تصمیم بگیره
جونگیون: سوجون...به نظرم بهتره که بیخال بشی. به هر حال هیچکس جز ما ندیده و خب یکمم ریسک ـش بالاس پس بهتره که یه جای دیگه ببینیم...یول اگه میشه با یه کس دیگه حرف بزن تا بازم ببینیم. این اخرین دفعه ـس.
یول به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و سوجونم بخواتر جونگیون خیلی زود چیزی که گفت رو قبول کرد.
***
روز بعد...
-جونگیون.
چیونگ بود.
-هوم؟؟
-میگم خیلی وقته سرت رو با مثلث عشقی ـت شلوغ کردی:)
-آه چی میگی بابا معلومه که آخر کدوم ضلع به هم میرسن چه مثلثی:/
-به هر حال باید بگم که این مثل بازی تخته ـس. اگه ادامه بدی میبینی چی میشه:)
-اه چرا چرت و پرت میگی کاری نداری ها؟؟
-ای بابا باشه:) حالا یه بار اومدم شوخی کنم اینجوری میکنی.به هر حال یه کار دیگه داشتم.
-چه کاری که کبکت داره خروس میخونه:/
-امروز صبح یکی بهم اعتراف کرد:)
-تروخدا :/ چه چبز جدیدی این اولین باره اصلا هم قبلا بیست بار بهت اعتراف نشده://///
-بی ادب:/ اینحوری برای دوستت خوشحال میشی کثافت:/
-هوم اره روش جدیده:)
-ایش خفه شو حرف رو کامل کنم. این دفعه خیلی با همیشه فرق میکنه این دفعه سانگ ته اعتراف کرده:)
-عه پس بالاخره کرد. چجوری کرد؟
-چی تو هم میدونستی ._.
-اره فقط خودت نمیدونستی والا. نگفتی چجوری اعتراف کرد.
-نامه نوشت:)
-ایش ایش پسره ی خز اصلا قبول نکنا نمیتونه رو در رو اعتراف کنه بهت
-شما خفه شی نمیگن لالی برادر:| حالا با اجازتون داستان رو ادامه میدم ._. خلاصه اولش نامه نوشته بود ولی من ندیدمش و اون نامه گم شد. چند روز بعدش یعنی امروز صبح(الان نزدیکه بعد از ظهره) اومد و بهم گفت چیونگا نامه م رو دیدی منم گفتم نه نامه ای نگرفتم اونم ناراحت شد. یعنی اولش ناراحت شد ولی بعدش خیلی محکم و مردونه وایستاد و بهم گفت...من دیوانه وار عاشقت شدم بعد بگو چی شد:))))
-هوم چی شد؟
-من رو گرفت و بوسیدددددد:)
-شت..
-چی میگی اون بهترین لحظه یزندگیم بود. الان فک کنم باید برم پیش دوست پسرم فعلا بای:)
بدون اینکه چیزی بگه انگار که یه جا داره اتیش میگیره با عجله دومش رو گذاشت رو کولش و رو کولش و رفت. جونگی هم خیلی پوکر گفت: تو هم از دست رفتی...پسر باز احمق:|
***
چنگ: سانگی:)
-بله:)
-میگم اگه امروز وقتت خالیه بیا باهم بریم بیرون به عنوان اولین قرارمون.
-چی...اولین قرار...چرا که نه الان تمام کارام رو کنسل میکنم.
بعدش چیونگ رو گرفت بقلش و سرش رو بوسید.
چیونگ: میدونی که چقدر برام مهمی؟
-حتی از توت فرنگی:)
-نه
-چی...خب...اره توت فرنگی خیلی مهمه.
با حرفش چیونگ میخنده و میگه: اگه این طوریه برام یه کیک توت فرنگی درست کن.
***
جونگیون مثل همیشه تو خونه بود و خودش رو مشغول میکرد. اما این دفعه داشت کتاب میخوند. اون زیاد کتاب نمیخونه. بیشتر دوست داره کارای دیگه بکنه. مثلا ورزش یا پیاده روی. اما این کتاب رو نایون بهش معرفی کرده بود و اون میدونست سلیقه ی نایون خیلی خوبه برای همین داشت برای اولین بار تو عمرش کتاب میخوند. البته نه دقیقا اولین بار!
نایون: جونگیون! الان کجاشی؟ کدوم فصل؟
-فصل؟ فصل اول رو هنوز تموم نکردم...
-آه انگاری واقعنی زیاد کتاب نمیخونی:)
- اره خب دیگه کاریش نمیشه کرد...بگذریم یه سوال داشتم...چرا از من خوشت میاد؟
-خب...چون باحالی و استایلت رو دوست دارم...تو چی؟
-من...راستش خیلی بهش فکر کردم ولی...
قبل از این که جونگی جمله ـش رو تموم کنه سوجون جونگیون رو احضار کرد:/
-جونگیون اگه خوش و بش تموم شد بهتره که بیای چون باهات کار دارم.
-این چه طرز حرفـ...
-لطفا سریع تر بیا چون اصلا وقت ندارم
سوجون ابروش رو داد بالا. نایون هنوز نمیدونست که سوجون رئیسه پس نمیتونستن راحت باشن.
-او باشه حتما میام، رئیس...
چشمای سوجون از حرف جونگیون گرد شد. جونگیون هم خنده ی شیطانی تحویل ـش داد.
سوجون: خیلی خب بریم دیگه کارم باهات واجبه.
جونگویون از جاش پاشد و تا جلوی در رفت. وقتی به در ورودی رسید برگشت و با نایون بای بای کرد: نایونی عزیزم وقتی اومدم برام تعریف کن. سوجون تو هم بیا یا بهتره بگـ...
سوجون نزاشت حرفش رو تمومکنه چون میدونست که میخواست دوباره چی بگه و اگه این دفعه بگه ممکن که شک کنه نایون.
سوجون جونگیون رو از پشت تا راه رویی که آخرش به زیر زمین ختم میشد همراهی کرد. اما اونجا وسط راه جونگیون رو به دیوار چسبوند: معلوم هست داری چیکار میکنی؟
جونگیون: راجب چی صحبت میکنی؟!
-خودت بهتر از من میدونی. قبلا هم بهت گفتم چرا به کسی نمیگم پس لطفا این آخرین باری باشه که همچین چیزی میبینم.
-اولا این تقصیر خودته تو حق نداری از صمتت استفاده کنی دوما اگه نگرانی نایون جاسوسه این کاملا اشتباهه من بیشتر از چشمام به اون اعتماد دارم.
-میدونی همیشه اونی که کمتر از بقیه مشکوکه همون جاسوسه
-ودف:| من موافق نیستم. حالا بگو چیکار داری؟
-میخوام که بامن اتاق زیرشیرونی رو تمیز کنی.
-چی شوخی میکنی؟ اونجا یه آشغالدونی ـه. اصلا اتاق زیرشیرونی اینجا نیس که...
-بهتره کمتر حرف بزنی تو منو خیلی خسته کردی پس وقتشه یکم بهت سخت بگیرم. اینجام اوردم یکم ادب ـت کنم:/
تا چند دقیقه داشت به چشماش نگاه میکرد و ولش نکرده بود تا اینکه ولش کرد و راهش رو کشید و رفت.
جونگیون هم همین طوری تو خماری مونده بود: عجب...
***
سوجون: تو گرد گیری کن.
جونگی: تو چی؟
-ببینم چی میشه:)
-دیگه بدجوری داری میری رو مخما. اگه فرمانده نبودی همین جا خورد و خاکشیرت میکردم.
دستمال گردگیری رو برداشت و شروع کرد کارش رو بکنه. همینجوری که گردگیری میکرد کلی غر میزد و سوجون هم با لبخند ملیح نشسته بود بهش نگاه میکرد:/
سوجون: جونگیون میدونی چیه...تو یکم زیاد شیرینی:)
بعدشم یکی دیگه از دستمال ها رو برداشت و کنار جونگیون شست و بهش کمک کرد: میدونی چیه؟ من هیچ وقت سعی نکردم از صمتم استفاده کنم. فقط یکم احساس ناخوشایندی دارم...همیشه این احساس رو داشتم...یعنی این بخواتر کارامه اینو میدونم ولی این کاری میکنه من رفتار بدی داشته باشم و مثل قبل نتونم زندگی کنم.
هوم قبلا؟ یعنی چجوری زندگی میکرد؟(ذهن جونگیون)
-خلاصه این که من تاحالا سعی نکردم تو رو بزور به خودم دلبسته کنم فقط میخوام که...تو مال من باشی ولی میدونم که این بازم بزور نمیشه.
از کی تاحالا این قدر فهمیده شده این:/
-به هرحال فکرات رو بکن و به من بگو من همیشه منتظر جوابت میمونم...البته تا قبل از قرار گذاشتن با نایون.
الان تو صورتم کوبوند یا من یا نایون:/ هاه باخودش چی فکر کرده. اون؟ حتما:/
جونگیون: سوجون؟
-هوم؟
-چرا از من خوشت میاد؟
-ایش خجالت میکشم...
-ای بابا خجالتی کی بودی تو:/
-خیلی خب باشه اصلا شوخی سرت نمیشه ها-_-
اولش یکم مکس کرد و بعدش ادامه داد: فکر نمیکنم دوست داشتن کسی دلیلی داشته باشه. خب حتما به چشم اون کس فردی که دوسش داره همه چی تمومه.
همه چی تموم...
-ایش واقعا خجالت میکشم. حالا بزار من ازت یه سوال بپرسم. تو چرا از من بدت میاد:/
-نمیدونم...
برای ساعت ها سکوت حکم فرما بود...هردو از جواباشون خجالت میکشیدن. جونگیون بیشتر دگیر جوا و حرفای سوجون بود. به شک افتاده بود که نایون از اون خوشش میاد یا نه...شایدم الکی نگرانه. مثلا اون لحظه فقط میخواس که از جونگیون تعریف کنه...همین!
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...