جونگیون که محو تماشای نایون بود یکی زد بهش: هی جونگی چرا نمیری ؟ سانگ ته هم میاد اون جریمه شده.
جونگی: ام... ولی...
چنگ کهکنارش بود گقت: برو الان میاد. بعد اون پسر هم رفت. چنگ رو به جونگی کرد و گفت: نگران نباش این اخرین بارش نیست. رئیس خیلی خوشش اومده. برو.
جونگی هم لبخند زد رفت. جلوی در سانگ ته رو دید.
جونگیون: بریم.
باهم رفتن و درشکه گرفتن. خیلی سکوت بود. جونگیون کسی نیست که زیاد با کسی حرف بزنه بخصوص اگه اون فرد سانگ ته باشه. اما الان بهترین زمان برای اینه که بفهمم اونی که ازش خوشش میاد کیه.
سوار درشکه شدن. جونگیون یه نگاه به دور و بر کرد. خیلی آروم به نظر می اومد. یعنی این آرامش قبل از طوفان ـه؟
جونگیون: چرا جریمه شدی؟
سانگ ته: آه... فک میکنم تو بهتر بدونی...
جونگیون جوری نگاه کرد که منظورش رو نمیفهمه.
-بخاطر اینکه تو من رو پرت کردی رو صندلی ها و به هم ریختن و همین طور کار من بیشتر شد ونتونستم تمومش کنم آخر ـم چند نفر کارای فرعی رو ول کردن اونا رو چیدیم.
-هاه. اولا من پرت ـت نکردم رو صندلی ها چه یونگ این کار رو کرد دوما حق ـت بود تو نباید تو کار دیگران دخالت کنی.
سانگ ته هم مثل بچه ها بهش چشم قره رفت.
رسیدن به میدون شهر. مقصدشون اونجا نبود ولی سانگ ته از درشکه چی خواست که نگه دارن.
-هعی چرا گفتی وایسته ما که هنـ...
-دو دقیقه وایستا تو درشکه بمونــ ... نه تو هم با من بیا من پول این درشکه رو میدم.
-خب باشه.
پول درشکه رو حساب کرد و بازوی جونگیون رو گرفت و با سرعت رفت سمت یه طلا فروشی.
سانگ ته: خب تو یه زنی و سلیقه ی زنونه داری بهم بگو کدوم خوشگل تره.
-چــــی؟
-بین این حلقه ها کدوم خوشگلتــ...
-چی میگی؟ حلقه؟ برا کی؟
با صدای خیلی آروم و ناواضح گفت: چنـ...
-چی؟
-این حلقه برای خواستگاری از چه یونگ ـه...
.______________.
برای چند دقیقه خشک ـش زد. پس کسی که راجب ـش می گفت چنگ بود.
جونگی:ولی...چرا...من هیچ وقت تو خوابم هم همچین چیزی ندیدم. آخه چرا دوسش داری؟ چون خیلی کتک ـت میزنه؟
سانگ ته: چون... چون خیلی خوشگل و جدی عه. من واقعا دوسش دارم به تو هم مربوط نیس فقط حلقه انتخاب کن.
-حداقل ببین دوست داره باهاش دو روز قرار بزار بعد ازش خواستگاری کن.
-عــام... خب... فک کنم درست میگی. خیلی خب بیا بریم.
رفتن بیرون و دوباره یه درشکه گرفتن. سانگ ته ساکت بود و به زمیین خیره شده بود. حتی سرـش هم نمی اورد بالا. جونگیون هم به اون نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد که شاید چه یونگ ازش خوشش نیاد واون قلبش بشکنه.
بعد از مدتی کوتاه تِه سرـش رو بالا اورد: هعی! چرا به من زل زدی جونگیون؟
جونگیون: عام... هیچی فقط... فقط... ولش کن داشتم فکر میکردم.
-به چی؟
- به تو مربوط نی.
-میدونم که راجب من بود پس سریع بگو.
-کی به توفکر میکنه شاصکول.
-عووووو. نکنه ناراحت شدی که من از سونبه خوشم اومده؟
-تو که خودت میدونی من یکی دیگه رو دوست دارم پس چــرت و...
داشت حرف میزد که رسیدن. از درشکه پیاده شدن و رفتن به سمت بازار.
یه پله هایی کوتاه بود که وقتی ازشون پایین میومدید به بازار کوچولویی میرسیدن. پشت بازار اصلحه واینجور چیزا می فروختن.
اونا به بازار مخفی کاری نداشتن اونا با خود بازار کار داشتن. بازار اصلی بیشتر مواد غذایی و اینا میفروختن. این بازار خیلی کوچیک بود و بخواتر امنیت فقط دو روز اخر هفته باز بود و به همین دلیل خیلی شلوغ شده بود. جونگیون میترسید که اتفاقی بیوفته چون جاسوسای زاپنی همیشه همه جا هستن. پس اگه اینجا باشن میتون گذارش بدن به اینجا حمله کنن.
خیلی سریع و بی وقفه رفتن و خرید کردن. کارشون زود تموم شد و زود برگشتن کلاب.
وقتی برگشتن دیگه جشن تموم شده بود اونا داشتن تمیز میکردن.
رئیس: خب چه زود اومدید. خیلی حرفه ای شدیدا. باید به رئیس بگم.
-چی رئیس؟ مگه خودت رئیس نیستی؟
-عام... چی... من اره... خب اشتباه گفتم. فردا جلسه ی قرمز داریم.
بعد از گفتن هرف ـش رفت، بدون اینکه به کسی نگاه کنه.
جونگیون زیر لب انگار که بالای سرـش علامت سوال ـه گفت: منظورش از رئیس چی بود؟
***
روز بعد جونگیون مثل همیشه خیلی کسل با دهنی که بوی کص میده بلند میشه و میره تو دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره. وقتی به آینه نگاه می کنه متوجه نوشته ای روی آینه میشه.
روی آینه نوشته"کِشو رو باز کن"
اولش شک میکنه. شاید کسی داره سرکار میزارتش. ترسید که کسی باعث ناراحتی ـش بشه. پس کشو رو باز نکرد.
دندوناش رو مسواک زد. بعد صورتش رو شست رفت بیرون. حوله ـش رو برداشت و صورت رو خشک کرد. تقریبا قضیه ی کِشو رو فراموش کرده بود که دوباره یادش اومد... شاید نایون گذاشته بود ـش اونجا.
دیگه گفت هرچه بادا باد در کشو رو باز میکنم. رفت سمت دستشویی و تنها کِشو ـش رو باز کرد...
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...