PRT5

60 15 5
                                    

با خودش میگفت که نکنه اعدامشون کنن. یا نکنه دیگه نتونه دوستاش رو ببینه.
-دیگه غصه خوردن کافیه جونگیون. اصلا حرف زدن با خودت هم کافیه فقط پاشو برو یه کاری کن. حتی اگه بمیری هم به عنوان یه ترسو نمردی...
دستشرو گذاشترو زانوش و با سختی بلند شد. خیلی جدی بود. نقابش رو دوباره زد. رفت سمت کلاب که لباسی نامحسوس بپوشه.
هر وقت که میترسید یا نگران میشد به نایون فکر میکرد. اینکه منتظر کمک ـه.
رفت طبقه ی بالا که اتاق ـش اونجا بود. لباش روگشت تا تونست لباش رو پیدا کنه. لباساش رو تنش کرد و رفت از اتاق بیرون. وقتی داشت از کلاب خارج میشد متوجه ی درخششی شد. زیر پله ها بود انگار. رفت ببینه چیه شاید کمکی بهش کنه. زیر پله یه گردنبد نقره ای با نگین های سفید بود. اون گردنبد نایون بود. همونی که همیشه گردنش مینداخت. چشماش دوباره پرِ اشک شد. گردنبد رو انداخت گردنش که گم نشه و وقتی که نایون رو دید بهش بده.
نقابش رو ثاف کرد و خیلی جدی رفت بیرون. دیگه خیالش راحت بودکه کاملا نامحسوسه.
لباس اون یه کت وشلوار مشکی با کلاه مشکی مردونه. اون جوری لباس پوشیده بود که کسی نفهمه که دختره(مثل همیشه)
اصلحه ـش رو برد و داد پر کرد. جونگیون هرجا که متوجه میشد مامور هست میرفت و به اونجا حمله میکرد. سعی میکرد که یکی رو گروگان بگیره تا ازش بپرسه که اعضای سبز رو کجا میبرن. همه هیچ وقت فرصت این رو نداشت. حتی گاهی اوقات فرصت حمله به ژاپنی ها رو هم نداشت.
***
چند روز گذشت و اون هیچ ردّی از دوستاش و سبز پیدا نکرده بود.یه روز وقتی داشت تو حیاط یه کافه قهوه میخورد، از دو نفر که داشتن شنید که قرار که تو حیاط پشتی اینجا یه جشن برگذار کنن: شنیدی که قرار اینجا یسری جشن برگذار بشه؟
-چی؟
-مثل اینکه ژاپنی ها همون گروه سبز که باهاشون مبارزه میکردن رو پیدا کردن. واسه همین قرار اینجا یه جشن برگذار کنن و کلی زهرماری بخورن. تازه کلی آدم مشهور قرارِ بیاد؛ مثلا اون نویسنده که مقاله هایی از ژاپنی ها وخوبی هاشون مینویسه میاد. یارو خیلی معروف شد.
-حالا که چی؟ ما رو که دعوت نمیکنن. زهرماری ـترو بخور.
این یه فرصت خوب بود که یکم بین اون عوضی ها جاسوسی کنه. یه فکر عالی ذهن ـش رو مشغول کرده بود...
رفت تو یه کوچه ای و کلاه ونقاب ـش رو در اورد تا شبیه دختر ها بشه. موهاش رو باز کرد و ریخت جلو. کتش رو باز کردو لباش هاشرو قایم کرد. رفت داخل کافه و از یکی خواست تا با مدیر اونجا حرف بزنه. برای این که بهش اجازه بدن گفت که میخواد تشکر کنه ولی اونا گفتن خودمون پیامتون رو میرسونیم اما اون این قدر پافشاری کرد که بلاخره بهش اجازه دادن. اولش مثل یه تشکر با ذوق و شوق بود ولی بعدش که همه رفتن و فقط اون صاحب کافه اونجا بودن جونگیون جدی تر شد. جونگی از اون خواست که بشینه.
جونگیون: شما رو با چه اسمس میتونم صدا کنم؟
رئیس کافه: من فکر میکردم که شما...
جونگیون: جواب من رو بدید لطفا.
-آقای مین. کارت رو بگو
-آقای مین من شنیدم که اینجا قراره یه جشن برگزار کنن.
مین میخواست که حرف بزنه جونگیون دستش رو گرفت جلوش و نزاشت که اون حرف بزنه و ادامه داد...
-مهم نیست از کجا فهمیدم چرا فهمیدم. من فقط یه درخواست دارم که اگه قبولش کنید به نفع شماست...من میخوام برای اون روز به عنوان یه هنرمند جدید زاهر بشم.
-هه! با خودت چی فکر کردی؟ از کجا بدونم که جاسوس نیستی؟
جونگیون جلوش زانو زد و دستاش رو قفل کرد: لطفا... خواهش میکنم. من واقعا میخوام پیش ارتش ژاپن شناخته شم. میخوام وفاداریم رو از همین خوانندگی شروع کنم.
بعد مثلا شروع کرد به گریه کردن.
انگاری که داشت یارو رو متقاعد میکرد.
جونگیون: اقای مین. میدونم من نه قیافه دارم نه اندام. ولی لطفا من رو قبول کنید من صدای خوبی دارم.
-آهنگی آماده کردی؟
-بله.
-خیلی خوب. فردا دوباره بیا اینجا. ساعت پنج.
-من واقعا ممنونم.
بعد از گفتن حرفش بلند سد وخواست بره. قبل از اینکه دستگیره ی در رو بچرخونه مین گفت: راستی...کی گفته تو زشتی. به نظر من تو خیلی هم به خواننده ها میخوری. نازه قدت هم بلنده. فقط تو نیاز به اعتماد به نفس داری.
جونگیون برگشت. لبخند زد و به نشانه ی تشکر یکم خم شد. در رو باز کزد ورفت بیرون. بدون اینکه کسی متوجه بشه لباس هاش رو پوشید. وقتی داشت لباس هاش رو میپوشید. به حرف های آقای مین فکر کرد. شاید راست میگفت.
***
چند ساعت بعدوقتی داشت تو یه خیابون شلوغ راه میرفت و هم همه بود جیب یکی رو زد. دلیل این کار این بود که بره برای اون روز لباس بخذه.اون پول کافی برای این کار نداشت. همش دو دل بود. میگفت اگه قبول نکنه چی؟ اما اگه بعدا پول پیدا نکنه چی؟خلاصه اون قدراهم که فکر میکرد آسون نبود.
رفت یه جانشستو کیف پول رو بازکرد. کلی پول بود. اونقدری که بتونه یه لباس خوشگل بخره.یاد اونجایی افتاد که رفته بود تا لباس بخره ولی لباساس خیلی گرون بود و نتونست بخره. الان با این همه پولی که داره میتونه یدونه خوبش رو بگیره.
بلند شد و رفت تا جایی برای خواب پیدا کنه. اون پول ها رو گذاشت تو جیبش...این هم یک جورایی برای کره اس پس نباید عذاب وجدان داشت:)
***
فردای اون روز ساعت پنج جونگیون دوباره مثل یک خانم رفت بیرون. این دومین باری بود که مثل یک خانم.
وارد کافه ای که قبلا باهاش راجب اجرا گفته بود شد.
جونگیون: امم من با رئیــ...
قبل از اینکه حرفش تموم بشه آقای مین اومد بیرون و گفت: سلام... سلام...خب من دفعه ی پیش اسمت رو نپرسیدم.
-ام من من جونگیون هستم
-جونگیون! خب برات یه خبرخوش دارم. امروز چند تا از کسایی که قرار تو این جشن شرکت کنن اومدن اینجا...
اومد نزدیک تر و در گوش جونگیون ادامه داد: نویسنده هان هم اومده.
نویسنده هان دیگه کدوم خری ـه=/
جونگیون:وای وای...چقدر عالی حالا واسه ی چی؟
-امروز تو براشون اجرا میکنی.
-چــــــی؟ امکان نداره. من حاضر نیستم=|
-اما این تنها شانس توعه. اتفاقا از وقتی که داوطلب اونا تو فکر این ان که یه خواننده بیارن. تو نشی یکی دیگه پس نزار تنها شانست رو از دست بدی. تو یکم حاضر شو من سرشون رو گرم میکنم.
-خیلی ممنون:)
-فقط برو بالا.
جونگیون خیلی با سرعت درحالی که داتتشکر میکرد رفت بالاو وارد یکی از اتاق ها شد. دوباره شروع کرد که با خودش حرف بزنه: آه. قرار اون عوضیها که دستای کثیفشون رو به نایون زدن رو ببینم. نویسنده هان کیه؟ وای این تنها راه جاسوسی ـه من نباید از دستش بدم.
***
بعد یک ساعت و خورده ای آقای مین اومد بالا و گفت: هعی جونگیون. اون بالا مردی بیا دیگه.
-الان میام.
جونگیون مثل یه خانم میخواست رفتار کنه تا ازش خوششون بیاد.
اون طور که مین گفته بود اونا تو حیاط بودن. وقتی در حیاط رو باز کرد سر و صدا اون کثافتا همه جا پر شده بود.
جونگیون رفت نزدیک تر و دُلا راست شد: سلام اگه اجازه بدید میخوام براتون بخونم.
یکی از اون عوضی ها که همش میخندید با خنده گفت: پس شما همون پرنسسی هستی که قرار برای ما بخونه. شما همون طور که گفته میشد خیلی زیبایی.
جونگیون یه خنده ی بزرگ و عصبی زد وتو دش گفت تو هنوز برای من یه عوضی هستی که دوستام رو از من گرفته.
اون عوضی که داشت چرب زبونی میکرد دست جونگیون و گرفت و بوسید: من بی صبرانه منتطر خوندن شما هستم. مگه نه نویسنده هان؟
پس اون نویسنده هان بود. اون همون مردی بود که از دولت استعمارگر ژاپن تعریف میکرد و داستان مینوشت.اون مرد تغریبا قد بلند بود. شونه های پهنی داشت و صوورت جدی و جذاب. ولی بازم برای جونگیون یه عوضی بود که پشت ژاپنی ها قایم شده.
اون جواب اون مردی که دست جونگی رو بوسیده بود رو نداد؛ فقط روش رو یه ثانیه برگردوند و ژست ـش رو عوض کرد.
-ام خب من خودم رو معرفی نکردم. من آقای سو هستم. خوشحال میشم اینطوری من رو صدا بزنید.
جونگیون لبخند بزرگی زد و سرش رو به نشونه ی بله تکون داد.
سو ادامه داد: خب ببینم چیکار میکنی جونگیون. درست گفتم اسمت رو؟
-بله.
جونگیون رفت روی صحنه. خیلی استرس داشت. نمیتونست بخونه.
بعد از دقایقی شروع کرد به خوندن...
***
آقای مین: جونگیون؟
جونگیون برمیگرده و سرش رو تکون میده.
آقای مین: تو خوب خوندی. اونا حتما خوششون میاد. فردا بیا جواب رو از من بگیر.
-خیلی ممنون:)
بعد از اونجا خارج شد.
تو راه یاد زمانی افتاد که داشت میخوند. اولاش از استرس چشماش رو بسته بود. اما وقتی باز کرد سو و هان اونجا بود داشتن تماشا میکردن. سو که مثل همیشه عین اصکلا داشت میخندید:/ نویسنده هان هم که به صندلی تکیه داده بود و خیلی جذاب داشت نگاه میکرد. ا
جونگی با خودش میگفت که اون نویسنده ی عوضی که میشناختم این بود؟ اه نه اون فقط ظاهر گول زننده ای داره.
بعد قلبش شروع کرد به تند زدن.
چی من قلبم ربرا کدوم خری تند میزنه؟ ترسیدم؟ یاد نایون افتادم؟ اه لعنتی...
اون داشت به نایون فکر میکرد ولی دیگه مثل قبل نبودنش بدنش رو به لرزه در نمی اورد.
وایی من شدم مثل اون دخترایی که هر روز عاشق یکی میشن.
وقتی رسید مهمون خونه خیلی فکر میکرد. تو اتاقش رو تخت فقط به سقف زل زده بود.
همش تو دلش با خودش حرف میزد. به حال خودش میخندید (تو دلش). اون دیگه نایون رو به چشم یه دوست میدید. این خوب بود؟ (نویسنده: بله دیگه منم پسر خوشگل ببینم گرایشم تغییر میکنه:/)
جونگی: اوففف. نویسنده یاصکل. اصلا هم تو سلیقه ی من نبود.
بعد گردنبند نایون رو لمس کرد. نگین های روش که برامده بود حس میکرد. دلش برای همه تنگ شده بود.
-تمام این کار ها بخواتر شماهاست. من خیلی خوب پیشرفتم.
***
روز بعد خیلی صبح زود بلند شد تا ببینه کافه چه خبره. اون برای اینکه زود برسه همش میانبر میزد. توی راه میانبرش یه کوچه ی خیلی خلوطو نسبتا کوچیک بود.
وارد کوچه شد. تا وسط ای راه که رفته بود یکی جلوی دهنش رو گرفت و کشیدش رو دیوار. وقتی چشماش رو باز کرد دید که...







مگه خوشت نیومد؟؟؟! پس ووت بده؛)

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎Where stories live. Discover now