PRT7

38 11 5
                                    


جونگیون شروع کرد به خوندن...اما طولی نکشید که وسط اجراش همه ی چراغ ها خاموش شد. وقتی چراغ ها روشن شدن دیگه جونگیون روی صحنه با لباسای زرق و برقی و دخترونه نبود. اون و یول و سوجون با لباسای نامحسوس و نقاب اونجا با اصلحه وایستاده بودن و شروع کردن به تیر اندازی. 
انگاری که به حدفشون رسیده بود و خیلی ها مردن اما...فرمانده شون فرار کرد...
سوجون: خانم یو و جین یانگ. شماها با من میاید تا بریم سراغ فرمانده. بقیه به اینجا رسیدگی کنن. 
سه نفری رفتن سراغ فرمانده ی ارتش ژاپنی ها. تعداد کسایی که اون محافظت میکردن خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرس رو میکردن. اونا کاملا از کافه خارج شده بودن. سوجون دستور داده بود که اگه رفتن بیرون نریم دنبالشون. اما یه حسی که با درد همراه بود به جونگیون گفت که نباید بیخال بشی شاید اگه الان نتونی دیگه هیچ وقت نتونی. خیلی سریع دوید سمت فرمانده و یه جا پناه گرفت و شروع کردبه تیر اندازی. انگاری جنگ شروع شده بود. سو جون خودش رو رسوند به جونگیون اما چون خیلی تیر اندازی میکردن جین یانگ همون جا موند. 
سوجون: چرا یهو پریدی و تیر اندازی کردی دختره ی احمق...
جونگی: نهایتش جونم رو از دست میدادم. چیه نگرانم شدی؟
بعد از اینکه حرفش رو گفت خودش رو بالا کشید تا شلیک کنه. وقتی نشست خیلی به سوجون نزدیک بود. اونقدر که اگه یکم صورتش رو می اورد جلو میخورد به صورتش. برای چند دقیقه صدای هیچی رو نمیشنید. چشماش روی صورتش میچرخید تا اینکه روی چشماش فرود اومد. اول جونگیون چشماش رو دزدید بعد سوجون. 
جوگیون: از این طرف.
بعد مچ دست هان رو گرفت گرفت و برد زیر پل که خیلی تاریک و تنگ بود. اونا مجبور بودن که به هم نزدیک باشن. جونگی از خجالت نمیتونست تو چشمای سوجون نگاه کنه(لطفا اشتباه نکنید من یه جا میگم هان یه جا سوجون اسم کاملش هان سوجون عه و هان فامیلیشه)
سوجون: هاه چیه خجالت میکشی که به من نگاه کنی؟ اینو باید وقتی فکرش رو میکردی که میخواستی من رو ببوسی:/
جونگیون انگار که یه صدای وحشتناکی شنیده خیلی سریع برگشت و گفت: ببوسم؟ چرا تخیل برت داشته؟ فقط تو فصله ی کم فیزیکی چشم تو چشم شدیم... همین. من بمیرم هم تو رو نمیبوسم.
-چرا؟
-ها...سوال نداره تو من رو با تهدید اوردی. کی از همچین ادمی خوشش میاد.
-ببین تو در هر صورت قبول میکردی مگه اینکه احمق باشی:|
-ولش کن من فقط میخوام دوستام رو ببینم. مثل اینکه بیرون خلوت شده بریم دیگه. 
بعد بلند شد و لباسش رو تکون داد.
    ***   
جین یانگ: سوجون نو کجا بودی...
جونگی بدون اینکه به کسی نگاه کنه توقفی کنه خیلی سریع از اونجا رد شد. جین یانگ خیلی اروم اومد و نزدیک سوجون شد و گفت: اتفاقی بین شما دوتا افتاده؟
سوجون: آه فقط ول کن. اخه چه اتفاقی. 
رفت و به پشت سرش نگاه نکرد. خیلی با خودش فکر میکرد. اون لحظه...وقتی کنارش نشسته بود...چه اتفاقی افتاد...
***
همگی گوش کنید! تمام اعضای گرفته شده ی شبز حلق اویز خواهند شد. اولین شخص فردا راس ساعت پنج صبح کشته میشه.
چیونگ شیهه ی بلندی میکشه و میگه: نکنه اولین نفر من باشم. من خیلی جوونم:(
نایون: دیگه نمیشه منتظر جونگیون موند. باید قبل از ساعت پنج فردا یه کاری کنیم. 
چنگی: اخه مثلا چیکار؟ زمین روبا قاشق بکنیم؟
-دقیقا...
-عا باشه:| دیگه این قدیمی ترین و راه و مسخره ترین راه ممکنه. اصا ما دو سانت هم تا فردا نمیتونیم بکنیم.
-حتما که نباید قاشق باشه...خب بایه چیز دیگه میکنیم.
-نه خیر خنگول خانم زمین رو نمیشه کند. باید از در بری...
بعدش انگشتش رو سمت در زندان برد.
-نه نه این یکی خیلی ریسک داره. من هنوز فکر میکنم زمین کندن راحت تره. مثلا میخوای چجوری از در بری بیرون؟ 
-ای بابا با من بحث نکن.
-خیلی بی منطقی دختره ی احمق. اصلا بیا ببینیم کی میتونه. تو راه خودت منم راه خودم.
-باشه اما اگه من موفق شدم چیکار میکنی؟
-خب...برات...بستنی میخرم. قبوله؟
-قبول:)
-تو هم برای من توت فرنگی میخری...
***
از اونجایی که جونگی خیلی خجالت میکشید رفته بود تو لاک خودش و با کسی حرف نمیزد.
سوجون: هی دختره.
جونگی: چند بار بهت بگم تا بفهمی که باید با من رسمی صحبت کنی؟
سوجون: ااااااااااه. خانم یو اگه وقت داری بیا باهم زهرماری بزنیم. 
جونگی: تو الان به یه بچه گفتی که کار خلاف کنه:/
-اون همه ادم کشتی کلا یه زهرماری دنیا و قوانین ـش رو زیر پا میزاره:|
 -به هر حال تو داری یه جامعه رو کثیف میکنی حداقل من برای دفاع از کشورم این کار رو میکنم.
- اخه من که علم غیب ندارم از کجا بفهمم شما بچه ای. اصلا ولش کن تو از کاری که خودت کردی خجالت میکشی من باهات کاری ندارم.
-من کردم؟
-میخواستی من رو ببوسی. فکر کردی من نمیـ...
جونگیون حرفش رو قطع کرد و خیلی جدی از جاش بلند شدو دستاش رو کوبید رو میز: ببین این رو بکن تو گوشت...من از یکی دیگه خوشم میاد و اون الان در خطره من ازش خبری ندارم و از این بابت خیلی عصبی ام کاری نکن از این بدتر بشه...فهمیدی؟
سوجون فقط سرش رو تکون داد.یکم خجالت زده بود از اینکه زود قضاوت کرده بود. خواست یکم جوری نشون بده براش مهم نیست ولی گن زد:/
سوجون: خب این آقایی که میگی کیه؟
جونگی: آقا نیست و خانم ـه. الان اسمش رو هم بگم تو نمیشناسی.
-از اونجایی که نمیشناسم بهم اسمش رو بگو.
-خب...ایم نایون.
-او خب امیدوارم پیداش کنی...
-واسه همین از شما کمک گرفتم. آقای هان من خیلی از وقتی که نایون پیشم نیست ناراحتم:(تنها چیزی که دارم ازش این گردنبنده.
بعد گردنبند نایون رو نشون داد.
-هومممم...خوشگله. ما تمام تلاشمون رو میکنیم ولی شما هم باید کمک کنی، درسته:)
-درسته:) ام راستی میتونی من رو با اسم کوچیک صدا کنید...اره...اره
بعد از حرفش رفت بیرون. بدون اینکه تو چشم های هان نگاه کنه...

سوجون بعد از رفتن جونگیون گفت: هه...اون زیادی برام شیرینه:)
***
چیونگ: هی سانگ ته!
سانگ ته: بله سونبه نیم:)
-میشه اون لبحند مسخره رو از رو صورتت محو کنی و به من کمک کنی بریم بیرون.
دیگه لبخند نمیزد و فقطتو چشماش خیره شده بود.
چیونگ: هی چیه چرا به من زل زدی؟
-باشه لطفا بهم بگید...
-ممنون تو هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنی. بیا اینجا تا کامل بهت بگم که چیکار کنی.
-ام قبلش میخوام یچیز بگم. راستش من چند روزیه که...
تن صداش خیلی پایین بود و غیر قابل شنیدن بود.
-چی نمیفهمم.
-خب زیاد مهم نیست بعدا بهتون میگم لطفا اول نقشه تون رو بگید.
-اوف حالا نمیخواد اینقدر رسمی صحبت کنی...
یه نگاهی بهش کرد لبخند زد:) نقشه اش رو به سانگ ته گفت...

بیبی من لطفا ووت بده>.<

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎Where stories live. Discover now