جونگیون دندوناش رو مسواک زد. بعد صورتش رو شست رفت بیرون. حوله ـش رو برداشت و صورت رو خشک کرد. تقریبا قضیه ی کِشو رو فراموش کرده بود که دوباره یادش اومد... شاید نایون گذاشته بود ـش اونجا.
دیگه گفت هرچه بادا باد در کشو رو باز میکنم. رفت سمت دستشویی و تنها کِشو ـش رو باز کرد. توی کشو یه دو تا مسواک دست نخورده بود با یه شونه ی کوچولو. وقتی باز کزده بود کشو رو همه چیز عادی بود و چیز خواصی نداشت. مخواست که در کشو ببنده و بره ببینه که همچین گوهی رو خورده که متوجه ی کاغذی زیر وسایل شد. انگار یه نامه بود؛ نامه رو بازز کرد و خوند"جونگیون عزیز. من فهمیدم که دوست خیلی عالی هستی و من بابت دیروز ازت تشکر میکنم و بابت اینکه تو دردسر افتادی معذرت میخوام. من برای معذرت خواهی ازت میخوام که با هم بریم سینماو من پول خوراکی ها و بلیت رو پرداخت کنم و تو فیلم رو انتخاب کنی. دوست تو نایون."
لپاش سرخ شد. رو تخت ولو شد. بزور جلوی خودش رو گرفت تا جیغ نزنه.
رفت دنبال نایون بگرده تا باهاش حرف بزنه.
پله ها رو پایین رفت ولی نایون طبقه ی پایین نبود. دوباره برگشت بالا تا بره اتاق نایون.
جلوی در یه لبخند خیلی گنده زدو خیلی خوشحال در زد: نایون اونی اونجایی؟ مییتونم بیام داخل؟
نایون: عا تویی جونگیون اومدم.
نایون اومد و در رو واسه جونگی باز کرد: عوو سلام بیا تو.
جونگیون اومد داخل اتاق نایون. اتاق ـش تقریبا کوچیک و دنج بود. یه تخت یه نفر گوشه ی اتاق زیر پنجره بود و یه کمدو دیگه هیچی نبود.جونگیون ناراحت شد که اینقدر اتاق نایون اینقدر کوچولو بود.
نایون: فکر میکن که نامه ـم رو خوندی درسته؟
-آره خوندم. منم موافقم که بریم بیرون. واقعا دلم میخواست که برم بیرون خیلی عالی شد که میخوا باهم بریم بیرون. ولی میدونی من یکم ناراحت میشم که تو پولش رو پرداخت کنی، اگه واقعا میخوای به هردو خوش بگذره بزار خودم پول خودم رو بدو:)
-وای چه با ادب. هر طور راحتی. من فقط خواستم کاری کرده باشم که این همه لطفایی که به من کردی رو جبران کنم. ولی یه سوال داشتم.
-بپرس.
-چرا اینقدر کارای من رو انجام میدی؟ راستش رو بخوای دیگه دارم بد عادت میشم. ام چرا واقعا؟
ترمــــز! جونگیون تو دردسر افتادی.
-عام..خو... خب... چون دیدم خیلی... خیلی... نیاز داری کمکت کنم :|
-عــــو چه مهربون. خیلی خب چه فیلمی بریم؟
-خب من نمیدونم میرم یکم پرس جو کنم که کدوم فیلم رو ببینیم تو هم همین کار رو بکن. من دیگه برم.
-اوهوم... باشه برو.
***
جونگیون:چیونگاااااااا
چنگ: چته اول صبی. بزار واسه خودم بمیرممممم.
-نه لطفا نمیر باهات کار ارم. شاید باور نکنی ولی امشب قرار با نایون بریم بیروننننن.
-واقعا؟ و تو هنوز آماده نشدی؟
-آماده؟ چیکارکنم؟
-لباس خوشگل و دخترونه بپوش.
-اوف. بابا یه سینماـه دیگه.
-درسته که یه سینما ـه ولی این سینما رو با نایون میری پس باید یه لباس خیلی خوشگل بپوشی. البته بازم من دخالت نمیکنم.
جونگیون خیلی فکر طوری که مکان اطراف ـش رو فراموش کرد. شاید چه یونگ راست میگه.
جونگی: حالابه نظرت چه لباسی بپوشم؟
-خب یه لباس دخترونه. هرچی که دوست داری.
-لباس دخترونه کجا بود؟
-خب برو بِخَر چه اشکال داره میتونی بعدا هم ازش استفاده کنی.
-اووو. درسته، درست میگی. وایی چه یونگی ت. همیشه بهم کمک میکنی ممنون که هستی.
بعد و پرید بقلش کرد و بپیه بوس کوچولو رو لپ ـش کرد.
***
جونگیونبعد از تموم کردن کاراش رفت و حاضر شد تا بره لباسش رو بگیره.
اون تقریبا نمیدونست که تو این وضیعت کجا بره که هم قیمت خوب داشته باشه هم کیفت خوب. تازه باید جای بره که امن باشه.
رفت به میدون شهر چون اونجا با اینکه میدونه ولی خیلی خلوته پس یعنی امنیت هم بیشتره.
اونجا یه مقازه بود که دو طبقه داشت و یه زیرزمین. یه جا رو دیوار نوشته بود"لباس زنانه زیر زمین"
اه زیرزمین ام جا عه؟
اونجا خیلی شلوغ بود و کوچیک. هوای دمی داشت و همه بوی عرق میدادن. واقعا اون ظاهر خلوت به این باتل شلوغ نمیخورد. جونگیون حالش بد شد بود از این بوی نفرت انگیز عرق. اما اون بخواتر نایون رفت و تحمل کرد.
لباسا خیلی زرق و برقی بودن. واقعا جذاب بودن و برای قد بلند جونگی خیلی خوب بود...اما...اون لباس ها واقعا به همون اندازه که خوشگل و زرق و برقی و خوش فرم بودن گرون هم بودن. ارزون ترین لباس کل بودجه ای بود که جونگیون توی یه ماه در می آورد.
اون واقعا نمیتونست از اونجا خرید کنه پس تصمیم گرفت که بره یه فروشگاهی که به بودجه ـش بخوره.
از جهنم عرق رفت بیرون. سوار یه گاری د و خودش رو نجات داد. خیلی فکر کرد ولی جای خوب و قابل اعتماد به فکرش نرسید. چیز زیادی ب ظهر نمونده بود. واقعا این همه تلاش ارزشش رو داره؟ اگه جونگیون بهش اعتراف کنه اون رو میپذیره؟
جونگیون دوباره مثل زمان مرگ مامان باباش ناراحت بود. با خودش فکرای بد میکرد و غصه میخورد:(
رسید به کلاب و پیاده شد. پ.لش رو پرداخت کرد و رفت داخل.
وقتی رفت داخل متوجه شد که همه چبز به هم ریخته. انگار بمب ترکیده بود. کسی اونجا نبود. جونگی یه نگاه به دور و بر کرد. روی سقف و بعضی از دیوار ها جای گلوله بود. این به این معناست که ژاپنی ها اومد و بقه رو گرفتن.
نایون...چیونگ...بقیه...
رفت و همه اتاق ها رو با عجله گشت. فکر میکرد که شاید اونجا قایم شد. اما کسی تو اتاقا نبود.
با سرعت بالا و اشکایی که داشت میریخت رفت زیر زمین. میخواست بره زیر زمین که یه جنازه دید. مال جونگ چول بود(یکی از اعضای سبز). جونگیون پاهاش شل شد و زمین افتاد. دستاش میلرزید. نتونست جلوی گریه اس رو بگسره. خیلی ترسیده بود. تکیه داد و خودس رو مثل چی سرزنش کرد. اون واقعا راهی نداشت که بره. تنها بود با درد هاش.
از بیرون صدای سربازا اومد که اصله میکشیدن رو مردم و اونا رو می کشتن.جونگیون بخواتر ناراحتیش بعد از مدت ها متوجه ژاپنی ها شد. صندلی رو گرفت و بلند شد. صندلی افتاد. اشکاش رو پاک کرد. رفت و یکی از چوب های زمین رو بلند کرد. زیر اون سه تا اصلحه بود اما رئیس گفته بود که رگباری رو فقط برای مواقع ضروری بردارید. ولی جونگیون خیلی عصبی بود و نمیدونست چیکار داره میکنه و اون رو برداشت.
در رو باز کرد و رفت بیرون. هنوز داشت اشک می ریخیت. اون نمیتونست دور و تنهایی رو دوباره تجربه کنه.
یه پارچه دور دهنش بست تا کسی نشناست ـش و شروع کرد به شلیک گلوله. اشک جلو چشماش رو گرفته بود و به هرکی که میدید شلیک میکرد. احساس کرد که داره به اون هم شلیک میشه بخواتر همین پناه گرفت. چشماش درست شد. دستش رو برد بالا تا شلیک کنه. بعد از چند دقیقه اونجا خالی از مامور شده بود. جونگیون اومد بیرون. همه اشفته بودن. یعنی وان به کسی شلیک کرده بود؟ با سرعت از اونجا دور شد و فرار کرد. خیلی ترسید بود. همین طور میدوید و میدوید. رسید به بن بست کوچیک که دوتا خونه داشت و اون دوتا خونه متروکه به نظر میرسیدن. یه نگاه به دور بر کرد. ماسکش رو در اورد. دستاش رو گذاشت جلو چشماش وسرش رو انداخت پایین. به خودش میگفت که غصه نخور ولی اون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
یاد تمام خاطراتش با چیونگ و نایون افتاد. اون روز که داشتن باهم میگشتن و سربازای زاپن حمله کردن. اونا اولش ترسیده بودن و فرار کردن ولی بعدش باهم به کولی بازی هاشون خندیدن. یا اون روزی که نایون دندون درد داشت و جونگی بهش میرسید. اون خیلی لوس بازی در می اورد.
همه ی خاطراتشون تو چند دقیقه از جلو چشماش گذشت. نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و شروع کرد به گریه. با خودش میگفت که نکنه اعدامشون کنن. یا نکنه دیگه نتونه دوستاش رو ببینه.
-دیگه غصه خوردن کافیه جونگیون. اصلا حرف زدن با خودت هم کافیه فقط پاشو برو یه کاری کن. حتی اگه بمیری هم به عنوان یه ترسو نمردی...
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...