Name: love club
Writer: sana
Genre: Romance, Comedy
Couple: Jeongyeon,Nayeon
Channel telegram: @koreanfanficgames @jeongyeon_ir
~PRT10~-نمیتونم نگاه نکنم بهت. هر چقدر میخوای مخالف من باش(نویسنده: خیلی یاد این آهنگ های گروه های پسر خشن افتادم)
جونگی یه چشم قره رفت و درحالی که داشت پوف میکرد خارج شد.
سوبین هم اون رو با چشماش دنبال میکرد. اما جونگیون توجهی نکرد.
وقتی رفت بیرون و در رو بست پشت در وایستاد تا ببینه که چیزی نمیگه که یه اتفاق غیر منتظره افتاد...
همونطوری که به در تکیه داده بود تا خوب گوش کنه، سوجون در رو یهویی باز میکنه ماونم میوفته رو سینه ی سوجون.
خیلی شوکشده بود بخاطر همین خیلی سخت خودش رو جمع و جور کرد: این اتفاق رو به کسی نمیگی، فهمیدی؟
-ببخشیدا ولی من رئیس مگه نبودم:/
-به هر حال بهتم گفته بودم از جایگاهت سواستفاده نکن و به کسی نگو.
-باشه قبلا هم گفتم سو استفاده نمیکنم و تو میتونی بامن خیلی راحت باشی ولی کسی نمیتونه مجبورم کنه. حالا هم برو حاضر شو تا بریم باهم خرید کلاب:)
-واقعا رو مخی. نیشتم ببند:|
اون خیلی خجالت زده بود و واسه همین اولش دسپاچه شده بود. ولی آخر تصمیم گرفت که بره تو اتاقش تا آماده بشه.
سوجون هم تا آخر اینکه بره وایستاد و با چشماش دنبالش کرد تا این که جونگیوناز دیدش خارج شد: هوف...کاش منم یکم درک کنه:(
***
جونگیون حاضر شده بود و منتتظر بود تا بقیه(یول و سوجون)هم بیان.
جونگیون بازم لباس دخترونه پوشیده. موهاش رو باز کرده بود و یکم شو دو طرف بدن ـش ریخته. موهای اون قهوه ای حالت دار ـه. خیلی هم براق بود ولی اون زیاد موهاش رو بازنمیزاشت و و کسی نمیتونست متوجه حالت و زیبایی موهاش بشه. لباسش هم قهوه و بلند بود به استینهای نسبتا کوتاه و ساده. اون لباس مامانش بود. اونو همیشه وقتیمیخواست باکلاس به نظر برسه میپوشید واسه همین داد به جونگیون:) اماجونگیون اصلا ازش خوشش نمیومد و هیچ وقت تا امروز نپوشیده بودتش. این بخواتر این نبود که لباس مامانش رو نپوشه برای این بود که استایل هایدخترونه رو دوست نداشت.
همین طور آرایش ملایمی رو صورتش داشت. رژ کمرنگ و سایه ی روشن زده بود.
خیلی منتظر وایستاد اما کسی نیومد. میخواست وارددرشکه بشه که سوجون و یول اومدن.
جونگی: شماها کجا بودید؟! من ساعت ها وایستاده بودم
سوجون :چی...واقعا؟!
هردو خیلی متعجب و البته خجالت زده بودن.
سوجون صورتش رو اورد نزدیک یول و زمزه کرد: مگه نگفتم که بهش بگو دیر تر میریم؟
اما اونقدر صداش اورم نبود که که جونگیون نتونه بشنوه: چــی؟؟آه...ولش کن فقط بریم.
جونگیون سوار ماشین شد.
یول: اما تو به من که چیزی نگقتی.
سوجون آروم و زمزه کنان گفت: ششش! خودم میدونم یادم رفت.
این دفعه دیگه جونگیون متوجه نشد. البته چون خیلی دور شده بود.
یکم بعد از اینکه جونگیون نشست بعدش یول و بعدش سوجون کنار جونگیون نشست( نویسنده: خیلی هم مظلوم:/ )
سوجون: میگم اول نباید ما میشستیم؟ بعد من دست تو رو بگیرم و بکشم بالا:)
یول: چه فرقی داره آخه:/
سوجون: داشتم با جونگیون صحبت میکردم. جونگیون؟
-منم باهاش موافقم. خیلی هم خیال برت نداره چون هرگز دستت رو نمیگرفتم.
سوجون خیلی دلش شکست. البته این اتفاق زیاد میوفتاد ولی خب خیلی بروز نمیداد. جونگیون هم متوجه شد و خجالت کشید ولی برای اینکه کارش رو جمع و جور کنه گفت: خب حالا ناراحت نشو...من حقیقت رو گفتم.
-حقیقت من رو ناراحت کرد...
***
تا آخر راه هیچ کس صحبت نمیکرد. سوجون هم جوری رفتار میکرد که جونگیون رو خجالت زده بکنه. جونگیون هم ناراحت بود که اون رو ناراحت کرده. شاید به نظرش خیلی بچه بود و اصلا ازش خوشش نمیومد اما دلش نمیخواست کسی رو ناراحت کنه.
بالاخره رسیدن به مقصد:) سوجون هم همونطو مثل بچه ها قهر کرده بود.
جونگیون: اگه به رفتار بچه گونه ـت ادامه بدی شاید واقعا ازت متنفر بشم.
سوجون: پس قبلا الکی متنفر بودی:) باشه.
-هی...نه...
جونگیون نتونست حرفش رو تموم کنه چون سوجون به راهش ادامه داد و به اون توجه نکرد. سوجون دیگه به حالت قبلیش برگشته بود و یکم خوشحال تر:/
جونگیون با زمزمه گفت: چرا تو اینقدر رومخی؟!
اونجا یکی بود که قرار بود بهشون کمک کنه تا جایی که میخوان بخرن رو پیدا کنن( نویسنده: والا یادم نمیاد اسمش چیه فکر کنم تاجر نمیدونم دیگه:/ )
-سلام...اسم من آقای چوی هست. قبلا باهاتون اشنا شده بودم.
بعد به سوجون و یول دست داد و دست جونگیون رو بوسید( ازین کارا میکردن دیگه:/ )
اون مرد نسبتا کوتاه و بود. صورتش چروکیده بود و یکم شبیه خارجی ها بود. موهاش بور بود و پوستش یکم تیره بود.
قیافه ی سوجون تو هم رفت: خب دیگه لطفا راهنمایی کنید. ما زیاد وقت نداریـ...
جونگیون: نه ما کل روز رو وقت داریم لطفا نگران نباشید.
چوی: آه عالیه. دنبالم بیاید. خیابون هم حتما نگاه کنید.
آقای چوی جلو تر از همه رفت و پشت سرش یول. جونگیون از بقل به سوجون نگاه خیلی بد و عصبی کرد: اگه واقعا میخوای دل من رو بدست بیاری این راهش نیست. بلد نیستی هم بکش کنار یکی دیگه قبلا این کار رو کرده.
بعد هم نگاهش رو به رو بهرو کرد و لبخند زد. سوجون هم همین طوری بهش ذل زده بود و داشت به حرفش فکر میکرد.درحالی که قدم برمیداشت و به زمین نگاه میکرد زمزمه میکرد: یه نفـر دیگه...یه...نفر...
آقای چوی: به خیابون خوب نگاه کنید. همون طور که میبینید با اینکه روزه ولی خب خیلی شلوغی و تردد زیاده پس حتما به کلاب شما سر میزنن...اینجا جایی که قرار ببینید.
و دو تا دستش رو به طرف ساختمون قهوه ای که جلوش وایستاده بودن دراز کرد: نمای ساختمو چطوره؟ به نظر من که خیلی برای اینکه یه کلاب بزنید مناسبه. از زیباییش که نگم:) خانم شما چی فکر میکند. به نظر میاد سلیقه ی خوبی دارید
جونگیون میخواست حرف بزنه که سوجون نذاشت: اگه قرار باشه خوشمون بیاد، می پسندیمش لازم به تبلیغات نیست. حالا در رو باز کنید که بریم داخل رو ببینبم.
-عام...درسته مهم نظر شماست. الا میریم داخل.
جونگیون با شنیدن حرف های سوجون منصرف شد.
چوی کلید رو انداخت و در رو باز کرد.ادامه دارد...
هلو:)این پارت کوتاه بود؟
الان احساس میکنم سوجون خیلی بدبخته :(شما چطور؟
راستی یه چیز باحال دیدم که کلکلمات فیک هزار تا شده:)خیلی هم روند"پارت بعدی رو حتما چک کنید لاولی ها"
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...