PRT 15

30 6 5
                                    

سوجون:چیه دیگه حرف نمیزنی خیلی تحت تاثییر قرار گرفتی:(
جونگیون: ایش تو چقدر رو مخمی. یه بار خواستی رمانتیک بشی
ریدی بهش:|
-عزیزم من همیشه رمانتیکم تو متوجه نیستی!
-هوم باشه:||||||
-چرا تو امروز اینقدر پوکری:/
-سرت تو کار خودت باشه. منم تموم شدم فعال !
جونگیون نتونست چی بیشتری بگه. اون فقط سعی کرد از سوجون
دور بشه. ازش خجالت میکشید...اون حرفای زیبایی زد!
رفت اتاقش تا لباساش رو عوض کنه و بره بیرون. اون وقتی اونجا
بود لباساش استایل پسرونه داشت ولی اگه میرفت بیرون استایل
کامال دخترونه داشت. چون نمیخواست که شناسایی بشه.
قبل از رفتن میخواست که به نایون سر بزنه چون دلش براش تنگ
شده بود:(
جونگیون: چیونگی تو میدونی نایون کجاست؟!
چنگ: اخرین باردیدم که داشت میرفت بیرون. فکرکنم داشت
میرفت لباس فروشی. مثل همیشه!
جونگیون فقط لبخند ناراحت زد و سرش رو تکون داد.
وقتی از مخفی گاه ـشون زد بیرون جو خیلی اروم و مساعد بود.
تو یه کوچه ی نسبتا کوچیک که درختای پاییزی لخت داشت.
درختا لخت بودن ولی رمین به ندرت برگ میدیدی. مثل اینکه برگا
رو جمع کردی بودن!
وقتی که وارد شهر شد اونجا پر از مغازه و لباس فروشی بود. فکر
کرد که شاید نایون تو یکی از این لباس فروشی ها باشه. درسته که
نایون خانواده ی پولداری داره اما سعی میکرد که روی پای خودش
وایسته. جلو تر که میرفت خیابونا شلوغ تر میشدن. اون نزدیکی ها
یه کافه ی خیلی معروف بود که بخواتر سرویس فوق العادشون
معروف شده بودن. جونگیون تصمیم گرفت که بره و اونجا و
روزنامه بخونه. باید به عنوان مدیر دنبال یه مکان خوب می گشت.
روزنامه رو ه باز کرد همش راجب چیزای چرت و پرت بود. از
مقاله های قتل گرفته تا خبر های بزرگای دولت. با خودش فکر میکرد که چرا روزنامه ها اینقدر زود به فروش میرن اونم با این
چیزای مسخره. تمام صحفه های خبر ها رو رد کرد تا اینکه به بیانه
ها رسید. هیچ کدوم نمیتونستن راضی کنن ـش. بالخره خسته شد
و تصمیم گرفت یه چیزی سفارش بده و روزنامه ی مسخره رو
بزاره کنار. از گارسون خواست که یه بستنی بیاره. اون معموال
چیزایی مثل بستنی نمیخوره اما چون شنیده بود که بستنی میتونه
آدما رو آروم کنه بستنی سفارش داد. بعد از اینکه سفارشش تموم
شد خودش رو کش و قوس داد و با صدای بلند گفت: یعنی میشه
یه جای خوب پیدا کنیم؟
چه حسی داره وقتی برای اولین بار بهت یه مسئولیت میدن و تو از
پس ـش بر نیای؟ جونگیون همچین حسی داشت. اون هیچ وقت
تو هفده سال زندگیش مسئولیتی مثل این نگرفته بود و حاال هم نا
امید بود. فقط یه معجزه نیاز بود:)
همون طور که روزنامه می خوند یکی آروم زد روی شونه ـش و
گفت: خیلی وقته هم رو ندیدیم.
اون لهجه ی زیاد خوبی نداشت. قدش نسبتا بلند بود و صدای آروم
خشه داری داشت. این خصوصیات برای جونگیون آشنا بود.
وقتی برگشت با چهره ی اشنایی برخورد کرد. مومو!
مومو: خیلی وقت بود ندیده بودم ـت جونگیون اونی. خوحالم که
دوباره میبینمت
جونگیون: مومو یا! واقعا مدت زیادی میگذره. دلم برات تنگ شده
بود لطفا بشین باهم حرف بزنیم.
مومو: حتما!
صندلی رو به سمت خودش کشید و نشست. لباسش رو مرتب کرد
و ادامه داد: به نظر میاد خیلی تغییر کردی نوع لباس پوشیدنت و
اینکه داری مطالعه میکنی.
-نبابا سوء تفاهم شده. این لباسا رو برای اینکه زیاد شناخته نشم
میپوشم حاال چرا ـش داستان طوالنی داره. مطالعه ـم برای اینکه
دنبال یه جای خوبم. من زیاد تغییر نکردم
-جای خوب؟ برای چی
ارنج هاش رو گذاشت روی میز و جدی تر بحث رو ادامه داد.
-خب راستش من و یکی از دوستام داریم باهم یه کالب راه
میندازیم. ولی مکان خوب پیدا نمیشه خود که میدونی چرا...
-وای اونی! چرا زود تر نیومدی پیش خودم. پدر و مادر من هردو
بنگاه دارن و مطمئنم بهت کمک میکنن. بیا یروز قرار بزاریم و
همدیگه رو ببینیم پدر و مادرت رو هم بگو بیان.
-پدر و مادرم...انگاری واقعا خیلی وقته که باهم ارتباط نداشتیم.
ممنون که برام داری شرایط رو جو میکنی ولی پدر مادرم رو
نمیتونم بیارم با خودم.
-آخه چرا؟
-چون...چون اونا رفتن یه جایی. من خجالت میکشم که بهشون
بگم برگردن...اما من خوشحالم...یعنی مشکلی ندارم چون اونا هم
خوشحالن.
-منظورت چیه؟
-هیچی نمیخوام راجب صحبت کنم.
-لطفا به من بگو برای پدر مادرت اتفاقی...اتفاقی افتاده؟
-اونا مردن.
صداش آروم بود و میلرزید. مومو هم قیافش تو هم رفته بود.
-جونگیون اونی من واقعا ناراحت شده..ولی...ولی نگران نباش
عشق اونا هرگز نمی میره. شاید جسم ـشون نباشه ولی روح ـشون
هست تازه تو من رو داری. اصال به این چیزا فکر نکن بیا راجب
چیزای دیگه باهم صحبت کنیم. مثال تعریف کن ببینیم تاحاال قرار
گذاشتی؟ این دوستت که باهاش شریک شدی کیه...وای کلی سوال
دارم ازت لطفا بیا و کل امروز بهشون جواب بده وگرنه شب خوابم
نمیبره.
مومو سعی کرد که جو رو عوض کنه ولی جونگیون هنوز ناراحت
بود اما سعی کرد که بروز نده.
-باشه خیلی هم عالی بشین تو هم باید تعریف کنی.
***
جونگیون: داشتم موسیقی رو میخوندم که از سال پیش گذاشتم کنار
کال. کال درس نمیخونم! به هر حال کارای مهم تری هست. تو چی؟
-منم دارم پرستاری میخونم. راستش این تنها چیزی یه من خودم
میخوام. تو هم نیاز نیست ادامه بدی.جدی میگم! وقتی عالقه نداری
یا به قول خودت کارای مهم تری داری ولش کن.
بعد هر دو خندیدن.
جونگیون: میگم هر دو ـمون چدر به چرت و پرت های خودمون
میخندیم، نه؟
-اره:(
-خب به هرحال خوشحال شدم دیدمت. اینم آدرس من ـه.
یه برگه ی تا شده رو از جیب ـش در اورد و داد دست مومو. تو
اون ادرس مخفی گاه ـشون بود. درسته که اونجامخفی گاه ـه ولی
جونگیون به مومو خیلی اعتماد داشت و مومو هم نمیدونست اونجا
دقیقا چجور جاییه.
جونگیون: البته بهتره اونجا همدیگه رو نبینیم اخه خیلی ها هستن به
جز من...
مومو: او پس هم خونه داری خیلی هم خوبه. اینم شماره ی من ـه.
اون هم یه کاغذ تا شده رو داد به جونگیون.
چند دقیقه بود که سکوت کرده بودن و داشتن فکر میکردن. هردو
درگیر بودن. خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن و کلی سوال
ذهن ـشون رو درگیر کرده بود و االن وقت نبود که از همدیگه
سوال بپرسن.
جونگیون ببخشید من زمان زیادی ندارم باید برم. بای بای.
-بای بای؟
-اره نایون یاد داده.
-نایون کیه؟
-خب داستانش طولانی ـه. فعلا!
-خدافظ...
به هم دست تکون دادن و جونگیون دور شد.
***
جونگیون تو ایستگاه تلفن عمومی وایستاده بود و داشت با یول
تماس می گرفت.
بودن هیچ مقدمه ای حرفش رو شروع کرد: بگو چی شده.
-سلام :/
-من یکی از دوستای قدیمی ـم رو پیدا کردم که میخواد
بهمون کمک کنه منتظر باش که فردا ختما میتونیم یه جای
خیلی خوب پیدا کنیم.من به اون خیلی اعتماد دارم.
-واو آفرین انتظار نداشتم..
-میدونم...وایستا چرا؟!
-فعلا!
-چی نه...
قبل از اینکه حرف جونگیون تموم بشه یول قطع کرد و رفت
همه چی رو به سوجون گفت.
سوجون: من که بهت گفته بودم گول سن کم ـش رو نخور همه رو حریف ـه.
-مخصوصا تو:(
-هی...
-خیلی خب باشه حالا چقدرم زود جوش میاره.
سوجون بهش چشم قره رفت و خیلی با ناز و عشوه رفت
جایی که جونگیون وسایلش رو میزاره)جونگیون هنوز اتاق
نداره( دست روی وسایل جونگیون کشید و سعی کرد بوی
جونگیون رو هس کنه. اون وسال زیادی نداش. فقط چند
دست لباس و بدونه رژ لب توی صندوقش داشت. سوجون با
دیدن این منظره خیلی نارحت شد.
چرا باید فقط جلد کتاب رو ببینم. چرا تاحاال به باز کردنش
فکر نکردم. چجوری اسم اینو بزارم عشق!
تنها چیزی که اون رو اذیت میکرد عشقی که بهش شک کرده
بود نبود. اون از اینکه جونگیون تو کمبود بود هم ناراحت بود.
دلش میخواست که کمبود های اون رو برطرف کنه...
*نایون*
جلوی در منتظر جونگیون بودم ولی انگار ساعتا طول کشید.
حتی اگه چند دقیقه میرفت برام سالها طول میکشه چه برسه به
ساعت ها!
خیلی خسته شده بودم رفت یه جا بشینم اما تا خواستم باسنم
رو بزارم زمین جونگیون اومد..
نایون: سالم!
جونگیون: او تو اینجایی...منتظر من بودی؟
-نه بابا چی میگی من...من...هیچی دیگه باید کار خاصی
بکنم؟
-نه. لازم نیست کار خاصی بکنی!
-خب بگو ببینم چیشد؟
-وای باید برات تعریف کنم. وقتی تو کافی شاپ بودم یکی از
دوستای قدیمیم رو دیدم که ژاپنی ـه و میخواد کمک کنه.
بالاخره دیگه از این زیر زمین لعنتی در میایم و مثل قبل
اتاقای خودمون رو خواهیم داش. ایح ایح ایح:(
-جذی؟!!
-باشه فهمیدم بابا نه الکی:|
بعد هردو خیلی بلند خندیدم.
***
نزدیکای شب بود که نایون به جونگیون گفته بود که بیاد پشت
بوم چون باهاش کار داشت. اما نگفته بود چه کاری! جونگیون
کلی فکر به سرش زد.
نکنه میخواد بگه دوست پسر دارم. نکنه میخواد بگه دیگه
دوسم نداشته باش. نه شابدم میخواد اعتراف کنه:[
همین جوری که داشت به چرت و پرت فکر میکرد از پله ها
باال میرفت که بره پشت بوم.
در رو باز کرد و با صورت خرگوشی نایون مواجه شد. انگار
که منتظر جونگیون بود.
نایون: هعی کجا بودی کوچولو. دو ساعته اینجام ها.
-اما من که فقط سه دقیقه دیر کردم:"\
اومد جلو و یه بوس گذاشت رو گونه ـشهمون سه دقیقه هم نباید دیر کنی وگرنه...
-وگرنه اینجوری میشه:(
نایون خندید. ولی جونگیون خنده ـش نمیومد. بزور داشت
سعی میکرد یکم لبخند بزنه.
نایون: خیلی خب خنده بسه. چشمات رو ببند و دستات رو به
سمت جلو بگیر.
جونگیون: چی چشمام؟
-اِوا کی همچین گوهی خورده باشه میبندمبه من اعتماد مداری؟!
نایون بی صدا خندید و چیزی رو که میخواست گذاشت تو
دستای جونگیون....

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎Where stories live. Discover now