PRT6

55 14 3
                                    

وارد کوچه شد. تا وسط ای راه که رفته بود یکی جلوی دهنش رو گرفت و کشیدش رو دیوار. وقتی چشماش رو باز کرد دید که یه مرد نسبتا قد بلند با نقاب جلوی دهنش رو گرفته و تو چشماش نگاه میکنه.
-نگران نباش. من کاری باهات ندارم. فقط سوال من رو جواب بده. تو توی گروه سبز بود؟
جونگیون خشکش زد. چی میتونست بگه. اصلا اون کی بود.
این لعنتی از کجا میدونه؟
-نمیخوای جواب بدی یو جونگیون؟
جونگیون نگاه ـش رو به سمت پایین انداخت. هنوز دستای اون فرد ناشناس رو دهن اون بود. 
-خب پس نمیخوای حرف بزنی. منم  از یه راه دیگه وارد میشم. 
دستش رو از روی دهن جونگیون برمیداره. با یه دستش بازوی جونگیون رو میگیره که فرار نکنه. اون یکی دستش رو میبره پشت سرش تا نقابش رو باز کنه. وقتی نقابش رو باز کرد جونگیون فهمید که اون کیه. اون نویسنده هان بود!
هان: ببین یو جونگیون من از تمام برنامه های سبز با خبرم. و دلیل ـش هم اینه که شما دارید بر علیه استعمارگرا قیام میکنید و این خیلی عالیه. در اصل من یه جاسوسمکه با نوشتن مقاله و اینا خودم رو به ارتش ژاپن نزدیک میکنم. حتی من با فرمانده ی ارتش ـشون هم دوستم. نظرت چیه.
جونگیون: اینا رو میگی که چی بشه؟
-که باهم همکاری کنیم.
چشمای جونگیون گرد میشه: خب اگه قبول نکنم چی میشه؟ من همه چی رو راجب تو میدونم.
-خب منم میدونم. تازه من مدرک هم دارم که تو رو ثابت کنم. در هر صورنت تو مجبوری که با من همکاری کنی.
-مدارکت چیه؟
-فعلا نیازی نیست که به تو نشون بدم. اما به وقتش میفهمی. از اونجایی که سخت نیس بهت دو دقیقه وقت میدم که...
-نقشت چیه؟
هان یه لبخند زد و گفت: خوبه!
***
هان: اسم من سو جون هست. میتونی این طوری صدام کنی جونگیون.
-هنوز صمیمی نشدیم. من با فامیلیت راحت تر ـم. تو هم من رو خانم یو صدا میکنی فهمیدی؟
-او چه خشن:) باشه خانم یو. 
جونگیون سرش رو تکون میده.
سو جون: اول بیا بریم اون بشینیم و با هم بیشتر حرف بزنیم بعد نقشه ام رو بهت میگم.
و بعد از گفتن حرفش به قهوه خونه ای اشاره کرد. 
سو جون: خب بزار اول من شروع کنم. من هم مدتی قبل یه گروه راه انداختم. اما خب کار ما خوب بود و ما رو کسی نه گرفته نه...
جونگیون: هی. حد مرز خودت رو بشناس. 
-او چشم ببخشید:) ولی حقیقت رو میگم. بگذریم. فعلا کسی از گروه مون بجز دوستم یول من رئیس شونمز
-ولی الان منم میدونم.
-عا درسته:)ولي تو زياى مهم نيستي چون به كسي نميگی. 
بعد یه پوز خند زد و تکیه اد. جونگیون از عصبانیت و حرص فقط به اطراف نگاه میکرد. نمیتونست چیزی بگه. 
سو جون: من بهت اسم گروهمون رو نمیگم. حالا مهم نیست چرا نپرس. ولی اگه سوالی داری بپرس.
-چه کسایی تو این گروه مثلا قوی هستن.
-اولا مثلا قوی و واقعا قوی. دوما مگه مهمه تازه تو زمانی که باهم همکاری میکنیم میفهمی...خب حالا من ازت سوال میپرسم.
-بپرس.
-اول بگو چند سالته.
-خیلی بی ادبی همچین سوالی رو از یه خانم میپرسن؟  
-تو دیگه از مایی میخوای سن ـت رو ندونم.
-یکم که ببینم حدفت چیه و باهاتون کنار اومدم میگم. نیاز نیست نگران باشی. 
-نمیدونی حدف ـمون چیه؟
-خب...میدونم...فقط مطمئن بشم.
-ولش کن تو حرف تو گوشت نمیره. سوال بعدی. تو توو سبز چی کار میکردی.
-توالت ها رو تمیز میکردم:|
-وای عجب کار سختی:| من شوخی ندارم.
-منم ندارم. آخه اینم دیگه سواله؟ معلومه دیگه منم ازه کشورم محافظت میکردم. 
-خوبه. یه سوال دیگه ، تاحالا عاشق شدی؟
-خیلی سوال میپرسی ها.
-این اخریه فقط جواب بده.
-خب...اره...معلومه قلبم که از سنگ نیس.
-وای بهت نمیاد:) خب حالا کی بود؟
-گفتی آخری
-باشه درست میگی^^ خب بزار برات نقشه ام رو بگم...
***
چند روز قبل از این اتفاقات ، وقتی که بیشتر اعضای سبز رو گرفته بود...
نایون در حالی که هیچ اسلحه ای نداشت ، دستاش رو گرفت و اسیر خودشون کردن.
اون ترسیده بود و فقط داد میزد: ولم کنید. کمک...کمک:(
طبقه ی پایین که بقیه گروه و چیونگ ، تیر اندازی میشد. هیچ کس نمیتونست تکون بخوره تا اسلحه برداره. همه رو بردن به جز جونگیون. واقعا چقدر یه آدم میتونه شانس داشته باشه:/
اون موقع که داشتن همه رو میبرد میکرد گردنبند نایون افتاد و با قدمایی که هرکس برمیداشت از اتاقش دور شد واز پله ها افتاد. 
وقتی که اونا رو برن زندان چیونگ داشت دنبال نایون میگشت. 
چیونگ: نایون تو اینجایی. 
نایون: چنگی من اینجام. خدا رو شکر که اینجایی. جونگیون کجاست؟
چیونگ: اون آخرین باری که دیدمش میخواست بره برون. واقعا اگه ببیین چه اتفاقی افتاده خیلی نگران میشه. مثل اینکه چند نفر هم زخمی شدن و یه نفر هم مرده.
-مرده؟!
-اره اما مشخص نیست که کیه اینجا خیلی شلوغه و نمیشه جاای رفت.
-وای نکنه جونگیون مـ...
-بابا میگم که جونگیون رفته بود بیرون.
-اها باشه من فقط نگرانم نباید اینوری میشد.
-راستش رو بخوای من فکر میکردم این جوری بشه. بعد از اون موردی که چند ماه پیش ، پیش اومدفهمیدم که مخفیگاه ما رو پیدا کردن.
-باید میگفتی.
-خب فکر نمیکردم که این طوری بشه چرا منو سرزنش میکنی.
-مهم نیست بیا بیشین. باید یه فکری کنیم که از اینجا بریم بیرون وگرنه یا میکشنمون یا اینجا میپوسیم.
-بریم؟ کجا شما جایی سراق داری؟ همون طور که گفتم جونگیون اون بیرونه و میاد و یکاری میکنه.
-اگه اون هیچ وقت نیاد و یا اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ بیا یه فکری کنیم.
-پس یکم وایستا شاید فرجی شد...(نویسنده: خیلی بچه اهی با ایمانی ـن:) )
***
خب برمیگردیم به همون زمان مهمونی و خوانندگی و همکاری نویسنده و جونگیون:)...
 ظهر شده بود و جونگیون میخواست بره و لباس بخره. اون دیگه تو مخفیگاه و گروه سوجون بود. اون تقریبا با همه اشنا شده بود.
سوجون: برو لباسایی که میخوای رو تهیه کن و برو کافه. منتظر من تو کافه باش خانم یو.
جونگیون سر تکون داد و از مخفیگاه خارج شد. 
مثل همیشه رفت میدون شهر تا خرید کنه. این دفعه میتونه که هرچی بخره. به اولین فروشگاهی که دید وارد شد. اونجا یکم بزرگ تر و بهتر از جایی بود که دفعه ی پیش رفته بود. اما لباس ها زیاد فرقی نداشت. تو همون نگاه اول لباس تقریبا بلند و سرمه ای دید که برای افراد درشت و قد بلند مناسب بود.  اون لباس خیلی خوشکل و جذاب بود. جونگی همون جا بدون اینکه فکر کنه چیه و چرا میخره اون رو برداشت و پولش رو پداخت کرد. دیگه خیلی دیر شده بود. داشت به ساعتای شب نزدیک میشد و مهمونی هم ساعت هشت شروع میشد. خیلی خودش پیاده رفت کافه چون زیاد با کافه فاصله نداشت. 
***
دیگه چیزی به ساعت هشت نمونده بود و همه مهمونا تقریبا اومده بودن. جونگون پرده زد کنار و خیلی مخفیانه همه رو دید زد. نویسنده هان و یول هم اونجا بودن. هان خیلی جذاب شده بود:) 
مهمونی شروع شد و مین از جونگیون خواست که برای روی صحنه. جونگی لباساش رو مرتب کرد رفت روی صحنه تا گرد وقبار کنه:)
وقتی رو صحنه بود اولین نفری که دید سو جون بود اما وقتی چشم تو چشم شد نگاهش رو دزدید. اون شروع کرد به خوندن...اما طولی نکشید که وسط اجراش همه ی چراغ ها خاموش شد...

ادامه دارد...

توجه*این داستان برگرفته شده از سریال کره ای دستگاه تایپ شیکاکو ـه. امیدوارم همون قدر که از اون سریال لذت بردید از این فیکهم لذت ببرید. لطفا تهمت نزنید که کپی کردیم.

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎Where stories live. Discover now