PRT 8,9

35 8 9
                                    

چیونگ هم مثل جونگیون پدرش رواز دست داده و مادرش اون رو خیلی کوچیک بوده رها کرده بخواتر همین حتی اگه مامانش رو 
ببینه نمیدونه کیه.

-هی جونگیون !
این کدوم خری بود که جونگیون رو داشت غیررسمی صدا میزد؟
برگشت تا هزار تا بد و بیرا بگه که متوجه شده سوجون ـه. 
سوجون: چی شد مگه خودت نگفتی که باهات میتونم راحت باشم. 
جونگی: خب اره...ولی نه اینقدر.
-اما من میخوام که این توری صدات کنم(نویسنده: پسرم از کی تاحالا اینقدربا خانم ها راحت شدی؟)
جونگیون هیچی نگفت و فقط سرش رو انداخت پایین و به کارش ادامه داد. 
-چطوره یه چیز دیگه صدات کنم مثلا...گوجه چطوره؟ اره مثل گوجه تپلی هم هسـ ...
هرفش رو قطع کرد و بالا ترین حالت تن صداش بهش گفت: هی!حواست به حرف زدنت باشه. من اصلا گوجه نیستم، فهمیدی؟
-نه:)
-شروع شد ._. خیلی خب من گوجه تو هم تربچه باش، اه.
-گوجه که چیز بدی نیست...
-گوجه بد ترین چیز ممکنه. آخرین باری که نایون گوجه خورد و خیلی حالش بد شد:( از اون موقع هیچ وقت گوجه نخورده.
-واو!
-حرفت اصلا به چیزی که گفتم نمیخورد.
-نه واسه اون نگفتم. واسه این گفتم که انگار سرنوشت میخواست من حرف گوجه رو بکشم وسط و جنابالی ازکراشت حرف بزنی._. 
-یعنی ناراحت شدی؟
-بلــــه...
برای چند لحظه سکوت خیلی وحشت ناکی به وجود اومده بود. جونگیون هیچ وقت سوجون رو این شکلی ندیده بود. هیچ کدوم نمیتونستن تو چشم همدیگه نگاه کنن. بعد چند دقیقه جین یانگ اومد و گفت: سوجون یه خبر خیلی مهم دارم. مثل اینکه قرار فردا صبح رئیس سبز بعدش هم تمام افراد سبز رو بکشن. مثل اینکه یکی هم اعتراف کرده که جونگیون فرار کرده همه ی مشخصات جونگیون رو گفته...
هان از جاش پرید: یعنی دنبال جونگیونَن؟
-اره...ولی چرا این قدر دل شوره داری؟
سوجون چیزی نگفت و فقط داشت فکر میکرد.
جونگیون خشکش زده بود و تنها چیزی که زیر لب میگفت اسم دوستاش بود...
سوجون: مشکلی نیست شما حواستون باشه از خودتون ردی نزارید. جونگیون هم دیگه نیاز نیست بره بیرون. 
جونگیون فقط به گوشه خیره شدهبود و تو شوک بود. سوجون که دید جونگیون چیزی نمیگه خواست بره بیرون که جونگیون بلند شد: باید همین امروز بریم. مهم نیست اگه من رو بگیرن. دیگه اصلا زمانی نداریم...
سوجون: جونگیون ببین میدونم که خیلی نگرانی ولی میدونی که الان ساعت پنجه و خیلی دیر شده. بهتره که وایستیم و ببینیم چی میشه.
اولش تحت تاثیر قرار گرفت و فکر کرد حق با اونه. اما بعدش خواست آخرین تلاشش رو بکنه. 
جونگیون: چه ساعتی اعدام رو شروع میکنن؟
-راستش دقیق نمیدونم همینا رو هم بزور گیرمون اومد، ولی فک کنم قبل از ساعت شیش بکنن. همیشه همین بوده.
-ببین ما خیلی وقت داریم. بیشتر از دوازده ساعت زمان داریم.
اشک تو چشماش جمع شده بود. جلوی سوجون زانو زد: خواهش میکنم!
اشکاش هاش جاری شد. سوجون طاقت دیدن اشک ها جونگیون رو نداشت:( دستاش رو گرفت و بلندش کرد: لطفا گریه نکن. من سعی میکنمبه رئیس بگم شاید قبول کرد(برای اینکه جین یانگ اونجا بود نگفت باشه و اینجوری کرد ولی رئیس خودشه و حتما میگفت باشه)
-ممنون...
***
ساعت نه شده بود. تقریبا این ساعت کسی بیرون نبود و کار اونا راحت تر بود. شاید یکی رد میشد ولی اونا خیلی وارد بودن و سریع قایم میشدن:)
جونگیون: ســ...سوجون؟
سوجون: بله:)
-میگم میشه ازت یه خواهشی کنم؟
-بگو ببینم چی هست؟
-اگه نایون رو ازاد کردیم راجب اون قضیه هیچی نمیگی باشه؟؟؟؟
-ودف این الان یعنی چی._. اصلا بزار بریم...بعد بشین حساب کتاب کن:|||||
-عا اخه مطمئنم که پیدا شون میکنیم. 
-کی گفته گم شدن که اصلا بخوایم پداشون کنیم؟ فقط داریم مثل قهرمان ها پیداشون کنیم...
-بله درسته مثل قهرمان هاو قهرمان اصلی داستان خودمم...
-پس اون وقت و من و بقیه چی هستیم؟؟
-چند تا نقش اضافی...
-اما همه کار ها رو که ما کردیم:|
-به هرحال من قهرمانم
-نمیدونم چرا احساس میکنم که دارم برا دیوار این کارا رو میکنم...
بعد هر دو باهم خندیدن:) جونگیون دیگه مثل قبل استرس نداشت اما هنوز یکم نگران بود. 
دیگه رسیده بودن. تقریبا هیچ نقشه ای نداشت. با اینکه کلی نشستن و مشورت کردن ولی به هیچ جایی نرسیدن. تنها چیزی که میتونستن انجام بدن این بود که اعضای سبز رو آزاد کنن. اما اونا دیگه شناسایی شده بودن:(
جونگیون از جاش پرید و گفت: فهمیدم!
سوجون: چی چی رو؟؟
-همشون رو میکشیم!
-ها:/
-میگم برای اینکه صورتهای شناسایی شده رو از بین ببریم اونا رو میکشیم...
-فک کردی به همین راحتی ـه؟
-بیاید تمام تلاشمون رو بکنیم! ما میتونیم!!!
-باشه صدات رو بیار پایین فهمیدیم
-او ببخشید:)
***
نایون: چنگی؟
چنگ:هوم؟؟
-من احساسمیکنم جونگی میاد دنبالمون:)
-عاهان بعد حتما با یه لشکر میان و تو رو نجات میدن؟(نویسنده: یا حضرت کیپاپ علم غیبی چیزی داری ._. )
-اره مطمئنم. میان من رو میبرن و تو اینجا میپوسی:)
-حتی اگه نیان ببرنمون اینجا نمیپوسیم میمیریم...
نایون شیهه ی بلندی کشید: الان ساعت چنده؟؟؟
-وای پاک یادم رفت...ساعت نزدیک پنج ـه
-حالا چیکار کنیــــــــــم
-تو میتونی منتظر جونگیون باشی...
-نه نه لطفا بیا باهم یه کاری کنیم تنها، تنها به جایی نمیریسیم 
-درست میگی اما من واقعا ایده ای ندارم:(
***
تقریبا رسیده بودن. اونا نامحسوس با یه درشکه ای که کاه حمل میکرد کنار کاه ها داشتن به سمت قلعه ی ژاپنی ها میرفتن(قلعه همون پایگاه و اینا همون جایی که اعدام میکنن:| )
سوجون گلوش رو ساف کرده کهبه این معنیه که میخواد چیزی بگه: ببین جونگیون...ممکنه که دیگه برنگردیم از اینجا بخواتر همین میخوام بهت چیزایی که تاحالا نگفتم رو بگم...
جونگیون: نگفتی؟! باشه من تو چشمات نگاه نمیکنم که راحت باشی.
-خب نمیدون از کجا شروع کنم...اون روزی که اجرا کردی رو یادته، امتحانی داشتی اجرا میکردی...؟
-اوهوم.
-منم بودم دیگه درسته. خب اون روز یه اتفاقی...
حرفش تموم نشده بود که درشکه چی علامت داد که رسیدن. قاباشون رو زدن و بدون گفتن چیزی از درشکه پریدن پایین. اسلحه هاشون رو در اوردن. 
جونگیون استرس داشت. سوجون درست میگه ممکنه دیگه برنگردن. اما جونگی میخواد که فقط نایون سلامت باشه. اصکل:/
نگاهی به ساعت کردن. از پنج گذشته بود و فکر میکرد که هنوز کسی رو اعدام نکردن. اما مثل اینکه رئیس اعدام شده بود:(
طبق چیزایی که دستشون اومده بود راه زندان هایی که اعضای سبز بود رو تقریبا میدونستن. شاید اشتباه میکردن اما به راحتی راه رو گم نمیکردن. هرکی سر راهشون بود رو یا میکشتن یا خلع سلاح میکردن. توی راه سوجون زخمی شد اما جونگیون تقریبا سالم بود(نویسنده: دخترم قویه). 
بعد از پشت سر گذاشتن اون همه آدم و موانع بلاخره زندانی که اعضای سبز بودن رو پیدا کردن. وقتی که داشتن میرفتن پایین تر جونگیون چشمش به نایون افتاد کهکنار چیونگ مثل بیچاره ها غمگین بود. 
سوجون رو صدا کرد تا یگه که اونا اینجان: سوجونا! اینجان!
همون لحظه نایون متوجه ی صدای جونگیون شد و با شدت خوشحالی بالا صداش کرد: جونگیونا! میدونستم میای. ولیفعلا بخیال اینجا بشید الان مامور ها میان و بقیه رو میبرن...
جونگی: بقیه؟!
-وقت نیست توضیخ بدم فقـ...
نتونست ادامه چون که مامور هایی که نایون ازشون میگفت رسیدن...
سوجون: اینا با من تو اعضای سبز رو ببر بیرون...
جونگیون: نه تو ببرشون بیرون اینا با من تو زیاد حالت خوب نیست.
بعدش رفت کنار جایی که سوجون وایستاده بود و کاری که داشت میکرد رو ادامه میداد ، یعنی کشتن سربازا. 
سوجون خیلی موفقیت آمیز تونست مرحلهی اول نجات رو پشت سر بزار اما مرحله ی دوم رو جونگیون نتونست بفهمه چی شد چون اون هنوز سرگرم سرباز ها بود تا اینکه تموم شد...با یکم تاخیر به سوجون بقیه رسید و سوار درشکه ای شد که اونا توش بودن. اونجا چندین تا درشکه بود تا تمام اعضای سبز رو با اونا ببرن نامحسوس. جونگی سوار درشکه ای شد که با اون اومده بودن. اونجا خود سوجون با چیونگ بودن. انگار نایون یه جای دیگه بود.
سوجون: جونگیون مطمئنی تعدادی که گفتی درست بود چون درشکه ها همشون پر نشدن...
جونگیون: عام منظورت چیه اینقدرام خنگ نیستم...
چیونگ: درست میگه...
بعدش با بغض خیلی خفه ادامه داد: رئیس و خیلی ها رو اعدام کردن...قبل از اینکه شما بیاید. خیلی دیر کردید...
جونگیون زبونش بند اومده بود. اون نمیتونست باور کنه...علاوه بر بقیه اون با رئیس خیلی نزدیک بود و صمیمیت زیادی داشت. 
سوجون هم برای اینکه ذهن جونگیون رو به یه جای دیگه پرت کنه گفت: ما تمام کسایی که اینجا بودن رو کشتیم و باید سریع اینجا رو تخیلیه کنیم چون الان آتش سوزی راه میوفته.
وقتی راه افتادن هیچ کس هیچی نمیگفت و خیلی سکوت بود تا چیونگی شروع کرد: میگم...شما اسمت سوجونه دیگه؟
سوجون: بله اسمم هان سوجونه چطور؟
-خب اقای سوجون میشه از خودت و دوستای فداکارت بگی میخوام بیشتر باهاتون آشنا شم.
-ام خب...من سوجونم که گفتم شاید من رو به عنوان نویـ...
-بله من کاملا میشناسمت لطفا از دوستات بگو
-خب...اسم ما...
جونگیون هوشیار شد تا اسمشون که خیلی کنکاو بود بدونه رو ، بدونه.
-اتحاد جوانان چوسان ـه...
جونگیون با تمام ناراحتی هاش کلی خندید. جوری که نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره: واقعا داری میگی؟ اگه شوخیه بدون این شوخی اصلا جالب نیست. اینقدر یه اسم میتونه مسخره باشه؟!
چیونگ: به نظر من خیلی مفهومی زیباس. 
سوجون: عو ممنون خانم...
-سان چیونگ هستم
-عا خوشبختم
بعد از گفتن حرفش از رو ادب دست چیونگ رو گرفت و بوسید. جونگیون هم با ی هقیافه ی خیلی مود به حرکتشون نگاه کرد: محض اطلاع کسی تاحالا با این بازی ها نتونسته دل چیونگ رو ببره.
-کسی نخواست دل ایشون رو ببره. من فعلا سرم شلوغ یه خانم دیگه هستش.
چیونگ و جونگی با هم یه اوو ی طولانی کشیدن و اومدن جلو و پرسیدن: حالا کی باشن؟!
هان دستش رو برد پشت سرشو سرش رو خاروند. میخواست بگه که دید جونگیون هم اونجاست و چون خود شخصدر اونجا حضور داشت سریع بحث رو عوض کرد: اصلا این به کسی مربوط نیست.
-باشه خو نمیخوای بگی نگو.
دوباره اون سکوت وحشتناک شروع شد و تا پایان راه ادامه پیدا کرد.
***
بالاخره رسیدن به مخفیگاه اتحاد جوانان چوسان. کلاب تقریبا خیلی درب و داغون شده بود برای همین قرار شد که چند روزی اونجا بمونن. 
الانه همه ی اعضای سبز و اتحاد جوانان چوسان تو یه اتاق یعنی اتاقی که همیشه اتحاد جوانان چوسان اونجا جمع میشن شده بودن. 
یول: خب همونطور که میدونید رئیس شما اعدام شده و تعداد شما از قبل خیلی کمتر شده...
جونگیون اشک تو چشماش جمع شده بود. سرش رو انداخت پایین تا کسی نبینه. چون تو قسمت تاریکی بود کسی ندیدش(نویسنده: الان ما بودیم نه تنها همه متوجه میشدن بلکه یه دور دلداری هم میدادن:| )
یول هم داشت ادامه میداد: رئیس ما اجازهه دادکهشما اینجا بمونید...اما شرطی هم برای کار گذاشت. 
یول خودش رو جمع و جور کرد. یعنی مخواست خیلی جدی باشه. جونگیون هم خواسش رو داد به ادامه ی حرفای یول داد. 
-همونطور که گفتم تعدادتون خیلی کم شده و الان صورتت هاتون کاملا شناخته شده. درسته ما نتونستیم همه چی رو از بین ببریم احتمالش خیلی هست که چیزی باقی مونده باشه پس یعنی شما راه دیگه ای ندارید جز اینکه به اتحاد جوانان چوسان بپیوندید. این شرط رئیس ماست.
جونگیون سرش رو گرفت بالا. اون از هیچ چیز بیشتر از اینکه سوجون همچین تصمیمی گرفته تعجب نکرده بود. یه نگاه بو سوجون کرد. مثل همیشه بود جوری رفتار میکرد که انگار اون هم از چیزی خبر نداره و تازه فهمیده اما جونگیون خوب میدونست که این دستور رو خودش داده.
-خب ما بهتون وقت میدیم که فکر کنید. اتحاد جوانان چوسان بهتره بریم بیرون.
همشون بلند شدن که برن. جونگیون سعی کرد جلوی سوجون رو بگیره اما نتونست: میشه باهم صحبت کنیم؟؟
سوجون: بهتره که فعلا با دوستات راجب چشزی که رئیس گفته حرف بزنی.
جونگیون خیلی داغ کرده بود و عصبی بود. سوجن نزدیک تر شد و نامحسوس درگوشش گفت: بالاخره میفهمی که کار درستی کردم و چرا این کار رو کردم. 
سوجون بدون نگاه کردن و یا گفتن چیز دیگه ای رفت. 
نایون: بیا اینجا جنگیون.
جونگیون هم کاری که نایون گفت رو انجام داد. 
کیونگ سوک(بعد رئیس سونبه ـشونه): فپجقبل از هرچیز میخوام ازت تشکر کنم جونگیون. تو ما رو نجات دادی. امیوارم با مرگ بقیه کنار اومدی.
جونگی: خواهش میکنم. این وظیفه ی من بود و اینکه با مرگ همشون کنار اومد فقط لطفا دیگه راجبشون حرف نزنیم. 
خودش رو جمع و جور کرد و بحث رو شروع کرد: راستش من تو این چند روز چیزای زیادی از اینجا فهمیدم. اونا برای جلو گیری از اینکه کسی جاسوسی نکنه چیزی اجب رئیسشون نمیدونن و فقط دونفر از اعضاشون میدونن رئیسشون کیه. تعدادشون خیلی کمه و همشون اونایی بودن که دیدید...
جونگیون تقریبا همه چیز رو راجب اونا به بقیه گفت.
چیونگ: یجورایی از چیزایی که فهمیدم به نظرم باید به رئیسشون گوش کنیم و اینجا بمونیم...
جونگیون: چیونگا...
-بزار حرفم تموم بشه...ما چاره ی دیگه ای نداریم. تعدادشون خیلی کمه و خیلی به نیاز دارن فقط این نیست که ما به اونا نیاز داریم.
کسی چیزی نمیگفت و همه داشتن فکر میکردن تا اینکه کیونگ سوک گفت: من نمیخوام! چرا باید از کسی دستور بگیرم که حتی اسمش رو هم نمیدونم؟! شما هرکاری میخواید بکنید من ترجیه میدم بمیرم تا اینکه اینجا باشم. اگه کسی با من موافقه دنبالم بیاد. 
تنها کسی بلند شد و موافق بود دوشیک بود! 
-خیلی خب. فقط یه نفر. دوشیکا! ما بیشتر از ابن اینجا
نمی مونیم...
اون رفت بیرو اما انگار دوشیک دو دل بود. اما بالاخره رفت...
چیونگ: خب الان فقط چهار نفر شدیم. اگه کس دیگه ای هست بگه
سانگ ته: چیونگ سونبه شما هر جا که باشید منم هستم.
جونگیون: منم همین طور. اون همه ریسک نکردم که دوباره از دستتون بدم. 
این تنها دلیلی بود که جونگیون هم خواست یکی از اتحاد جوانان چوسان بشه.
***
جونگیون: چرا همچین غلطی کردی؟؟؟
سوجون: منظورت چیه؟
جونگی: توگفتی کـ ...
سوجون جلوی دهن جونگیون رو گرفت و سریع ساکت کرد: ای خدا خودم میدونم چیکار کردم شما صدات رو بیار پایین.
سوجون جونگی رو ول کرد و ازش خواست که بدون اینکه چیزی بگه به حرفاش گوش کنه: ببین من میخوام یه چیزی رو اعتراف کنم...من میخوام تو بیشتر بمونی و خب...راستش اینکه دوستات هم باشن بیشتر بهم کمک میکنه. ناراحت نباش دیگه نایونم که هس.
-یعنی میگی داری ازمن استفاده میکنی؟!
-نه نه اصلا اون طــ...
-واقعا که این طور پس اجازه بده بدونم سپرـم یا اسلحه؟
-هیچکدوم..
-پس چی؟ سریع بگو.
-قرار نیست دلیلی داشته باشه. ببین تو مجبوری اینجا بمونی خب با من بحث نکن و از اونجایی که میدونی رئیستم باید بیشتر به من احترام بزاری. الان هم برای جریمه با من میای تا بریم و لامپ پایین رو درست کنیم.
-محض اطلاع چیزی ازلامپ درست کردن بلد نیستم
-مشکلی نیست یاد می گیری.
***
سوجون: من میرم بالا تو لامپ رو بده من. حواست به صندلی هم باشه که تکون نخوره باشه؟
جونگی: باشه لطفا بفرماید بالا زیاد وقت ندارم.
سوجون از صندلی رفت بالا و جونگیون هم صندلی رو گرفت. با یه دستش لامپ رو گرفته بود و بایه دستش صندلی.
سوجون: حالا که رئیست شدم باید بهم بگی چند سالته
جونگی: 17 سالمه.
-وای چه کوچولو خیلی بزرگتر میزنی ها. میشه لامپ رو بدی این یکی هم بگیر
جونگیون کاری که سوجون گفت رو کرد: بخواتر قد ـمه
-فکر کنم بخواتر اینکه خیلی قوی و باهوشی هست چونمن از نظر ظاهری نگفتم.
جونگیون چیزی نگفتم فقط یه لبخند خجالت زده ، زد. مامانش همیشه میگفت که تو خیلی قوی هستی و باهوش. دقیقا حرفی که سوجون زد. با حرفی که سوجون زد دوباره یاد کسایی که از دست داد افتاد.
سوجون از صندلی اومد پایین: ممنون که کمک کردی و جریمه ـت رو انجام دادی. هرچند که اصلا شباهتی با جریمه نداشت کی بدش میاد با همچین مرد جذابی بیاید و لامپ درست کنه.
جونگیون برای اینکه دوباره عصبی نشه حرفش رو آروم زمزمه کرد: اوف اعتماد به سقف.
بعد مثلا جوری رفتار کرد که انگار براش مهم نیست چی گفت و مخالفه باهاش: میگی تو...شما چند سالتونه؟
-منم 22 زیاد فاصله نداریم.
-ببخشید ولی شیش سال زیاد فیصله نیست؟
-خب...حالا هرچی اصلا مهم سن نیست سن یه بهونه اس.
-منظورت چیه؟
-خب...چیز خاصی نبود. تو هم برو بالا پیش بقیه قرار اولین شام رو باهم بخوریم.
اولش جونگیون میخواست ناله کنه اما بعد یادش افتاد طرفش یه آدم بی جنبه و سخت گیره و البته رئیس ـشه بیخیال شد. تنها کاری کرد فقط سرش رو تکون داد و رفت تا اولین شام رو بخوره...





دوتا پارت با هم آپ کردم رای بدید؛)

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎Where stories live. Discover now