روز موعود)همون دی دِی خودمون(
همه باهم دیگه خداحافظی کردن. اونا امید داشتن ولی هر چیزی
ممکن بود و و نمیخواستن آخرین خداحافظی رو از دست بدن.
نایون نمیخواست قبول کنه جونگیون داره میره...
جونگیون: نایون چرا انقدر ناراحتی:/
-این کارا تاثیری نداره بهتر که باهم خدافظی کنیمبرو اونور
-ای بابا:)بیا بقلمکه چی؟ نکنه قرار نیست برگردی؟
همدیگه رو بقل کردن...جونگیون کارش خوب بود درست. اما
نایون خیلی نگران بود. در اصل این اولین باری بود که نایون واقعا
عاشق شده بود.
نایون: یچیزی بگو که آرومم کنه
-فکر میکردم تو تاپی.
-عه خفه شو:|
-باشه باشه. من سوجونو میندازم جلو خودمو نجات میدم، خوبه؟
-جدیدا زیاد چاخ میزنی ها میمون.
-راضی باش<3<
***
اونور هم سانگ ته و چیونگ داشتن خداحافظی عاشقانه میکردن.
-وایستا وایستا! نگو میخوای چرت و پرت بگی.چیونگی من!..
-چی من حرف چرت و پرت زدم تاحاال؟
-ناراحت نشی ولی تو کال همه حرفات چرت و پرته:(
-عه فقط شوخی بود بی جنبه.چخه فکر میکردم قرار بزاریم همه چی تغییر کنه.
-باشه باشه بیا اینجا.
سانگ ته روی تخت دراز کشید و چیونگ رو بقلش کرد.
سانگ ته: فکر میکنی چجوری باشه؟
-سخت...چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.
-معلومه!منم میخوام برگردیمن میخوام که برگردی.
-یچیزی بگم؟
-اگه اومدی قول میدم ازت خواستگاری کنمها! یعنی چی میتونه باشه...
سانگ ته نگران ریکشن چنگ بود.
چیونگ جاش رو تو بقل سانگ ته محکم تر کرد: شاید قبول کنم...
***
سوجون هم دلش همیشه تنها بود. دلش نمیخواست خداحافظی کنه(این از دست ندادن خدافظی در نقاشای اصلی شرح نمیکنه:| )
درحالی که سوجون روی پله ها نشسته بود جونگیون اومد پیشش:
هی اوپا!
-اوپا؟ با کی بودی؟ با این صندلیه؟ اوپاته؟
-ایش میخواستم حداقل یه بارم شده بهت بگ اوپا.
-نکنه جدی جدی نمیخوای برگردی؟
-خب تو بلدی ایش مثل بچه هایی بلدم نیستی که نه فقط محکم کاری که عیب نمیکنه.
-اصل محک کاری از محکم کاری عیب نمیکنه ـس.
-وای چقدر فرق داشت:/
-کاملا فرق داشت مشکل من چیه تو از ادبیات چیزی سرت نمیشه.
-ادبیات؟
پوز خندی زد و سرش رو تکون داد: واسه ما چهار تا مقاله نوشته
ها.
-اینا رو ول کن، رابطه ـت با نایون چجوری میگذره؟
-به تو چه!
-سگ شدی:|
-ببخشید...
-وای چیشد االن معذرت خواهی کردی؟
-یکم استرس دارم.
-استرس برا چی؟
-یعنی نمیدونی؟
-آه بی خیال معلومه که همه چی خوب پیش میره.
آروم حرفش رو ادامه داد تا کسی نشنوه: هرچی باشه من حدایت
ـون میکنم.
-هعی...انتظار میرفت همچین حرفی بزنی
سوجون شونه باال انداخت. میخواست بره و به کاراش برسه اما
گفت و گو با جونگیون لذت بخش بود؛ هر چند اونا فقط دوست
بودن و سوجون بیشتر از این میخواست.
***
هفت سال بعدنایون: جونگیون؟
جونگیون: بله؟
-من بچه میخوام.
-بشین صبونه ـت رو تموم کن چرت و پرت نگو.
-ای بابا مگه جرمه بچه خواستن:|
-خیلی خب حالا جرم نیست...هردومون جنس مونثیم از تخم مرغ بچه دراریم؟
به مدت طوالنی سکوت بود و داشتن صبحونه میخوردن. صبحونه
نایون تموم شد و منتظر نشست تا صبحونه ی جونگیون هم تموم
بشه. توی این فاصله حرفی که خیلی وقت بود تو دلش نگه داشته
بود زد: میگم جونگی...
-بله؟
-من دلم برای سوجون تنگ شده...
-سوجون کیه:/
-به این زودی یادت رفت؟ چند سال پیش یادته داشتیم برای
آزادی کره مبارزه میکردیم؟ یه پسره بود خیلی جذاب بود، یادت
اومد؟
-بیا حرفـ
نایون حرفش رو قطع کرد: امروز جنازه اش رو باالی کوه پیدا
کردن. مال همون زمانه، به نظر میومد خودکشی کرده.
جونگیون برای لحظه ای خشک شد. هرچی تو دست بود ولکرد و
دستاش رو روی چشماش گذاشت تا نایون متوجه ی اشکاش
نشه.
نایون: جونگیون؟
جونگیون بعد از شنیدن صدای نایون دیگه نتونست جلوی خودش
رو بگیره و شروع کرد به گریه...
***
*جونگیون*
لباسای مشکی ـم رو برداشتم و پوشیدم. پریروز نایون خبر مرگ
سوجون رو بهم گفت...اون لحظه تمام خاطراتمون از جلوی چشمام
رد شدن. هیچ کس نفهمید که اون چه خدمت بزرگی بخ وطن ـش
و خود ما ها کرد.
من و نایون یه چند سالی میشه اومدیم پیش هم زندگی میکنیم. بعد
از اخرین ماموریت اتحاد جوانان چوسان از هیچکس به جز نایون
خبری نشد. حتی چیونگ!
بارها رفتم و پی گیرشون شدم اما دریغ از یدونه نشونه. که حالا از سوجون خبر شد.
نایون: جونگیون حاضری بریم؟
-اره حاضرم بریم.
***
*جونگیون*
هیچ کس...هیچ کس جز ن و نایون نیومده بود مرقد سوجون. فکر
میکردم که حداقل پدر مادر داشته باشه.
-نایون؟ تو میدونی پدر مادر سوجون چرا نیومدن؟
-اگه اشتباه نکنم مادرش بعد از این خبر سکته کرده.
-او...جدی؟
ببخشید!
برگشتم و زن خیلی قد بلندی رو پشت خودم دیدم که خیلی جدی
روی شونه ی من میزنه. خیلی تعجب کردم. اون خیلی بلند تر از
من بود..
-ببخشید خانم شما از اقوام آقای پارک هستید؟
نایون: ما دوست هاـشیم. خانواده اش نیستن سوالی دارید؟
-من روزنامه نویس هستم چا هیونجین. لطفا اگه چیزی درباره
اقای پارک میخواید بگید به من بگید. قبل ـش هم لطفا خودتون
رو معرفی کنید.
نایون به من نگاه کرد. اولش یکم فکر کردم. راجب سوجون...هیچ
وقت به من چیزی نگفت. اون به نویسندگی عالقه داشت...دیگه
هیچی نمیدونستم. تا اینکه یه موضوعی به ذهنم رسید.
-من یو جونگیون هستم.
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: پارک سوجون. نویسنده بود...و رهبر اتحاد جوانان چوسان...پایان!
ممنون که فیک من رو خوندید^^
اینم از پایان فیک اگه بازم دوست داشتید فیک های من رو دنبال
کنید در واتپد دنبال کنید. میتونید اسم همین فیک رو به انگیلیسی
سرچ کنید یا ایدی من رو سرچ کیند^^
ایدی من:
SAINADAVODIAN_FIC
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒄𝒍𝒖𝒃 ☕︎
Fanfiction➳ Name fic : love club ➳ Genre : comedy , Romance ➳ Couple : Nayoen x Jeongyeon ➳ Channel in telegram : @TWICEZONE9 ⸙ خلاصه ↶ جونگیون که یه دختر ۱۷ ساله اس، پدرش به جنگ میره و بعد چند روز بهشون خبر می رسه که کشته شده. چند ماه بعد وقتی که توی خیا...